تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13417
بازدید دیروز : 37451
بازدید هفته : 163249
بازدید ماه : 485530
بازدید کل : 10877285
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 26 / 10 / 1398

داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه و خواندنی

داستان کوتاه شمع فرشته
مردي كه همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسيار دوست ميداشت. دخترك به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي‌اش را دوباره به دست آورد هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد. پدر در خانه‌اش را بست و گوشه گير شد. با هيچكس صحبت نمي‌كرد و سركار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.
شبي پدر روياي عجيبي ديد. ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند.


هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود. مرد وقتي جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟


دخترك به پدرش گفت: بابا جان، هر وقت شمع من روشن مي شود، اشكهاي تو آن را خاموش ميكند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي، من هم غمگين مي شوم. 
پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد.

 

منبع:

كتاب « نشان لياقت عشق »‌

farshadnikbin.blogfa.com

 
موضوعات مرتبط: داستانها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی