تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 76882
بازدید دیروز : 52941
بازدید هفته : 209049
بازدید ماه : 262327
بازدید کل : 10654082
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک
 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 17 / 1 / 1396

%image_alt%

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه طهراني در كتاب نور ملكوت قرآن مي فرمايد:

 يكروز در طهران، براى خريد كتاب، به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، ...كتابهاى لازم را جمع كند؛ و آماده براى خروج شد  كه: ناگهان گفت: حبيبم الله. طبيبم الله يارم. يارم. جونم. جونم.

[فهميدم از صاحب دلان است] گفتم: آقاجان! درويش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نيست!

... در اينحال ساكت شد، و گريه بسيارى كرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خنديد.

گفتم: أحسَنت! آفرين! من حقير فقير وامانده هستم. انتظار دعاى شما را دارم!

گفت: الحمدلله راهت خوب است. سيّد! سر به سرما مگذار! من بيچاره وامانده‏ام؛ تو هم بارى روى كول ما ميگذارى؟!

گفتم: عنايات از جانب خداوند است. ولى آيا به حسب ظاهر براى اين عناياتى كه به شما شده است؛ سبب خاصّى را در نظر دارى؟!

گفت: بلى! من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش را مى‏نمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ و غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته‏هاى او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بد اخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم. و بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين خلقِ مادر مقدور نبود ...  فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.

گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از وى به من مى‏رسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه‏اى روشن مى‏شد؛ و حال خوش دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود.

تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او ميگستردم، تاتنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته‏باشد در آن شب كه من قلقلك را (كوزه را) آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاردم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم او در ميان شب تاريك آب خواست.

فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرفى ريخته، و باو دادم و گفتم: بگير، مادر جان!

او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده‏ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد؟

إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه‏ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد.  [نور ملكوت قرآن(ج‏1) ، ص: 141 با اندكي تلخيص ]

موضوعات مرتبط: داستانها
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 25 / 4 / 1394

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه طهراني در كتاب نور ملكوت قرآن مي فرمايد:

 يكروز در طهران، براى خريد كتاب، به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، ...كتابهاى لازم را جمع كند؛ و آماده براى خروج شد  كه: ناگهان گفت: حبيبم الله. طبيبم الله يارم. يارم. جونم. جونم.

[فهميدم از صاحب دلان است] گفتم: آقاجان! درويش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نيست!

... در اينحال ساكت شد، و گريه بسيارى كرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خنديد.

گفتم: أحسَنت! آفرين! من حقير فقير وامانده هستم. انتظار دعاى شما را دارم!

گفت: الحمدلله راهت خوب است. سيّد! سر به سرما مگذار! من بيچاره وامانده‏ام؛ تو هم بارى روى كول ما ميگذارى؟!

گفتم: عنايات از جانب خداوند است. ولى آيا به حسب ظاهر براى اين عناياتى كه به شما شده است؛ سبب خاصّى را در نظر دارى؟!

گفت: بلى! من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش را مى‏نمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ و غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته‏هاى او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بد اخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم. و بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين خلقِ مادر مقدور نبود ...  فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.

گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از وى به من مى‏رسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه‏اى روشن مى‏شد؛ و حال خوش دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود.

تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او ميگستردم، تاتنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته‏باشد در آن شب كه من قلقلك را (كوزه را) آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاردم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم او در ميان شب تاريك آب خواست.

فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرفى ريخته، و باو دادم و گفتم: بگير، مادر جان!

او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده‏ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد؟

إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه‏ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد.  [نور ملكوت قرآن(ج‏1) ، ص: 141 با اندكي تلخيص ]

داستان عمّار یاسر

یاسر، پدر عمّار، اهل یمن بود. همراه دو برادرش به مکه آمدند و مقیم آن شهر شدند. یاسر سال ها بعد با سمیّه ازدواج کرد و عمّار، ثمره این ازدواج بود.1

پس از بعثت پیامبر خد، یاسر و سمیّه از پیشگامان پذیرش اسلام بودند و در آن دوران سخت در مکه، شدیدترین شکنجه ها را به خاطر توحید و مسلمانی تحمل کردند و سرانجام زیر شکنجه های طاقت فرسای مشرکان قریش شهید شدند.

عمار، فرزند جوان این دو قهرمان شهید، با قلبی مالامال از عشق به اسلام و حضرت محمد(ص) آن دوران سخت را پشت سر گذاشت و همراه اولین گروه از مسلمانان که به سرپرستی جعفر بن ابی طالب به حبشه هجرت کردند، به آن دیار رفت و پس از هجرت رسول خدا(ص) به مدینه، به آن حضرت پیوست و همه توان خود را در خدمت به اسلام و قرآن و در رکاب پیامبر اسلام به کار گرفت.2

حضرت محمد(ص) درباره او فرمود: سراپای عمار را ایمان پر کرده، و ایمان با گوشت و خونش آمیخته است.3 ستایش های فراوان پیامبر خدا از عمار یاسر، از او چهره ای دوست داشتنی، الگوی ایمان، اسوه حق و تجسّم ارزش های قرآنی ساخته است و این سخن آن حضرت که: عمار، یکی از چهار نفری است که بهشت، مشتاق آنان است،4 یکی از این گونه سخنان ستایش آمیز است.

عمار یاسر، به عنوان سربازی شجاع و با ایمان در رکاب پیامبر خدا(ص) حضور داشت و در جنگ های متعدد، با جان فشانی خود ایمان راستین خویش را نشان می داد. در جنگ خندق، در حفر خندق پیرامون مدینه برای جلوگیری از نفوذ دشمن، از فعال ترین نیروهای مسلمان بود که مورد ستایش پیامبر نیز قرار گرفت.

پس از رحلت پیامبر، عمار همچنان در راه دفاع از حق و ولایت و اهل بیت، استوار ماند و دچار انحرافات سیاسی یا دنیاطلبی های شیطانی و جاه طلبی نگشت و چون شاهد نادیده گرفته شدن توصیه های روشن رسول خدا درباره اهل بیت و امیرالمؤمنین(علیه السلام) بود، در راه دین و حمایت از علی(علیه السلام) مصمّم تر شد و هرگز از آن جدا نشد.

وی از افراد گروه (شُرطة الخمیس) در زمان علی(علیه السلام) بود; یعنی آنان که برای فداکاری در راه دین و حمایت از رهبری امام و اطاعت از همه فرمان های او، شرط و پیمان جان با آن حضرت بسته بودند. پیامبر(ص) و علی(علیه السلام) هم به آنان وعده بهشت داده بود.5

عمار همان گونه که در طول حیات پیامبر خد، مؤمنی جان بر کف و مدافع اسلام بود، در دوران امامت علی(علیه السلام) نیز شیعه ای مخلص و استوار بود و در رکاب وی با متجاوزان و پیمان شکنان جنگید.

وی در زمان خلیفه دوم، مدتی امارت و ولایت کوفه را عهده دار بود و در زمانِ مسئولیتش در این شهر، همچنان روحیه تواضع و اخلاص و ساده زیستی را حفظ کرد و کوشید تا از عدل و حق فاصله نگیرد. همین شیوه بر عده ای سنگین آمد و زمینه برکناری او را فراهم آوردند. پس از آن وی دوباره به مدینه برگشت و در کنار علی(علیه السلام) ماند و از دانش و کمالات او بهره گرفت.

عمار یاسر، در سنگر نهی از منکر، تلاشی چشمگیر داشت و در دوره خلیفه سوم نسبت به سوءاستفاده های وابستگان خلیفه از بیت المال انتقاد و اعتراض می کرد و به خاطر همین رفتارش مورد خشم دولتمردان قرار گرفت و آزارش دادند، چون حریف زبان صریح و حق گو و انتقادگر وی از انحرافات و خطاها نبودند.

عمار، معیار حق بود. رسول خدا(ص) فرموده بود: عمار با حق است و از آن جدا نمی شود. از این رو در بروز فتنه ها وقتی کار بر مردم مشتبه می شد، نگاه می کردند عمار در کدام طرف است، همان جبهه را جبهه حق می دانستند. در نبرد صفّین نیز، وجود عمار در میان لشکریان امیرالمؤمنین(علیه السلام) دلیلی بود بر اینکه این سو حق، و جبهه مقابل، باطل و ستمگر است.

عمار در دوران خلافت علی(علیه السلام) سالخورده بود، اما جواندل، با نشاط و پر تلاش بود. وی در دوران حکومت علوی، رئیس نیروهای انتظامی در مدینه شد. پس از فتنه گری های معاویه در شام و پیمان شکنی طلحه و زبیر و بروز زمینه های جنگ جمل و صفین، وی به همراهی امام حسن مجتبی(علیه السلام) مأمور تجهیز نیرو از شهر کوفه شدند.

در نبرد صفین، حماسه آفرینی های عمار در دفاع از جبهه حق و رسوا کردن نیروهای باطل بسیار چشمگیر بود. او در میدان نبرد، خطبه های شورانگیز می خواند و رزمندگان را به پیکار بی امان با متجاوزان و پیمان شکنان دعوت می کرد. خطابه های روشنگر او، به سپاه حق بصیرت بیشتری می داد. وقتی چشم او به پرچم عمروعاص افتاد، گفت: به خدا قسم، ما با این پرچم تاکنون سه بار جنگیده ایم و اینان در این جنگ هم هدایت شده نیستند و در همان کفر سابق به سر می برند.6

در گرماگرم نبرد صفین، عمار یاسر، شهادت طلبانه و با اشتیاق به میدان رفت، در حالی که چنین رجز می خواند:

امروز، دوستان ر، محمد و حزب او را دیدار می کنم.

و پس از نبردی دلاورانه سرانجام به شهادت رسید.

شهادت عمار یاسر، گرچه در حضرت امیر و یارانش شدیداً اثر گذاشت و آنان را غمگین ساخت، ولی در تزلزل روحیه سپاه شام و رسوا نمودن معاویه هم بسیار مؤثر بود. چون رسول خدا(ص) بارها درباره او فرموده بود: گروه ستمکار و اهل بغی، او را می کشند.

و ثابت شد که این گروه، همان سپاه شام اند که به فرمان معاویه به جنگ با علی(علیه السلام) آمده اند.

عمار یاسر، این شیرمرد شجاع، در 94سالگی به آستان پروردگارش عروج کرد و خطی از حماسه و ایمان و ولایت را برای همیشه، پیش روی رهروان حق باز کرد.

سخن معاویه درباره او، به عنوان اعتراف دشمن، جایگاه والای او را نشان می دهد. روزی که مالک اشتر با دسیسه معاویه در راه عزیمت به مصر شهید شد،معاویه پس از شنیدن این خبر گفت:

علی بن ابی طالب دو دست داشت: یکی از آنها در جنگ صفین بریده شد و آن عمار یاسر بود; دست دیگرش امروز جدا گردید و آن مالک اشتر بود.7

باشد که ایمان و صبر و شجاعت عمار و حرکتش بر مدار و محور حق و ولایت، الگوی همه رهروان راه حق و عدالت باشد.

پی نوشت ها:

1ـ مامقانی، تنقیح المقال، ج2، ص320.

2ـ اعیان الشیعه، ج8، ص373.

3ـ همان.

4ـ اختصاص، ص12.

5 ـ همان، ص3.

6 ـ همان، ص14; اعیان الشیعه، ج8، ص374.

7ـ اختصاص، ص81.

داستان زن زناکار

در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد! درب خانه اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید، هرکس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد!
عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.
گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست  مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!.

پی نوشت:

*عرفان اسلامی، استاد حسین انصاریان. لئالی الاخبار

حاضر جوابی حضرت علی علیه السلام

یکی از یهودیان، از روی غرض ورزی به امیر مؤ منان علی علیه السلام گفت: شما هنوز جنازه پیامبرتان را دفن نکرده بودید که درباره اش اختلاف نمودید!

حضرت علی علیه السلام در پاسخ فرمود: ما درباره وصی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم اختلاف کردیم نه درباره خودش. اما شما (اجداد شما) یهودیان، پس از آن که به همراه موسی علیه السلام از دریا گذشتید و فرعونیان غرق شدند، به پیامبر خود گفتید: برای ما معبودی (بتی) قرار بده، همان گونه که بت پرستان معبودانی از بت دارند. موسی علیه السلام در جواب فرمود: شما جمعیتی نادان هستید

داستان ها و پندها، ص 137

 

دعائى كه به شيرينى مستجاب شد

ابراهيم خليل (ع) روزى از منزل بيرون آمد به طرف صحرا و كرانه دريا رفت و به سير و سياحت پرداخت ، با خود مى گفت : همه اين موجودات متنوع و گلها و بلبلها و آبها و گياهان و كوهها، خداى يكتا را شناخته اند و تسبيح او مى گويند، ولى اين بشر خيره سر حاضر نيست از بت پرستى دست بردارد. غرق در فكر بود، كه ناگهان چشمش به انسانى خورد، كه در گوشه اى مشغول نماز است ، ابراهيم مثل عاشقى كه به دنبال معشوق مى رود، به سوى آن شخص رفت (1)ابراهيم كنار او مشغول نماز شد، تا او از نماز فارغ گرديد، ابراهيم از او پرسيد براى چه كسى نماز مى خوانى ؟ او گفت : براى خدا، ابراهيم پرسيد: خدا كيست ؟ او گفت : خدا كسى است كه تو و مرا آفريده است .
ابراهيم دريافت كه او خداى حقيقى را مى پرستد، به او فرمود: بسيار به تو علاقمند شدم ، روش تو را مى پسندم ، دوست دارم با تو باشم ، منزل تو كجاست ؟ تا هرگاه خواستم به زيارت تو آيم .
عابد گفت : منزل من آن سوى دريا است ، تو نمى توانى به آنجا بيائى .
ابراهيم پرسيد: پس تو چگونه از آب رد مى شوى ؟
عابد گفت : من به خواست خدا روى آب مى روم و غرق نمى شوم .
ابراهيم گفت : شايد همان خدا به من نيز لطف داشته باشد و آب را براى من نيز رام كند، برخيز تا امشب با هم در منزل تو باشيم .
عابد برخاست و همراه ابراهيم ، حركت كردند، تا به دريا رسيدند، عابد نام خدا را برد، و از روى آب گذشت ، ابراهيم نيز نام خدا را به زبان آورد و حركت كرد، و هر دو از آب گذشتند و به منزل عابد رسيدند.
ابراهيم گفت : غذاى تو چيست ؟
عابد اشاره به درختى كرد و گفت : ((ميوه اين درخت را جمع مى كنم و در تمام ايام سال مى خورم .))
ابراهيم پرسيد كدام روز از همه روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : آن روزى كه خداوند خلايق را تحت حساب و كتاب مى كشد و به آنها پاداش يا كيفر مى دهد (يعنى روز قيامت )
ابراهيم گفت : بيا دعا كنيم تا خداوند مؤ منان را از سختى آن روز نجات دهد.
عابد گفت : سه سال است يك تقاضائى از خدا دارم هر چه دعا مى كنم به استجابت نمى رسد، ديگر در درگاه خداوند شرم دارم ، دعاى ديگرى كنم .
ابراهيم گفت : هيچ شرم نداشته باش ، گاهى خداوند، بنده اش را دوست ندارد، دعاى او را مدتى طولانى ، اجابت نمى كند، تا مناجات او زياد شود، و به عكس هرگاه بر بنده اى غضب كرد، دعايش را مستجاب مى كند، يا نااميدش مى نمايد كه ديگر دعا نكند، حال بگو بدانم دعايت چيست ؟
عابد گفت : روزى در محلى نماز مى خواندم ناگاه چشمم به جمال بسيار زيباى نوجوانى افتاد كه چهره اش از زيبائى مى درخشيد، و چند گاو مى چراند كه گوئى به بدن آنها روغن ماليده اند، بسيار براق بودند و همچنين بهمراه او چند گوسفند فربه بود، به سوى او رفتم و پرسيد تو كيستى ؟ گفت : من فرزند ((ابراهيم خليل (ع ))) هستم .
علاقه ابراهيم خليل در دلم جاى گرفت ، و اكنون سه سال است از خدا مى خواهم كه مرا به زيارت خليل خود ابراهيم ، موفق كند، اما دعايم مستجاب نشده است .
ابراهيم گفت : من همان ابراهيم هستم و آن نوجوان پسر من است . عابد تا اين سخن را شنيد دست بر گردن ابراهيم انداخت و او را بوسيد و گفت : ((حمد و سپاس خداوندى را كه دعايم را مستجاب كرد)) آنگاه ابراهيم (ع) بدرخواست عابد براى همه مؤ منين و مؤ منات دعا كرد و عابد آمين گفت 
به اين ترتيب ، در مى يابيم كه نبايد نااميد شد، و نبايد از دعا غفلت كرد كه مستجاب خواهد شد! و گاهى اين چنين شيرين مستجاب مى شود كه در داستان خوانديد(2)

1- او عابدى بنام ((ماريا)) فرزند ((اوس )) بود كه عمرى طولانى داشت
2-بحار ط قديم ج 5 ص 133 به نقل از امام باقر(ع)

 

جود و سخاوت زينب (س )

روزى ميهمانى براى اميرالمؤ منين (ع ) رسيد. آن حضرت به خانه آمده و فرمود: اى فاطمه ، آيا طعامى براى ميهمان خدمت شما مى باشد؟ عرض كرد: فقط قرض نانى موجود است كه آن هم سهم دخترم زينب مى باشد. زينب (س ) بيدار بود، عرض كرد: اى مادر، نان مرا براى ميهمان ببريد، من صبر مى كنم . طفلى كه در آن وقت ، كه چهار يا پنج سال بيشتر نداشته اين جود و كرم او باشد، ديگر چگونه كسى مى تواند به عظمت آن بانوى عظمى پى ببرد؟ زنى كه هستى خود را در راه خدا بذل بنمايد، و فرزندان از جان عزيزتر خود را در راه خداوند متعال انفاق بنمايد و از آنها بگذرد بايستى در نهايت جود بوده باشد

 رياحين الشريعة ، ج 3 ص 64

حادثه اى كه بزرگى را تكان داد

شيخ طوسى (ابوجعفر محمد بن حسن متوفى سال 460 در نجف ) از علماى بزرگ اسلام قرن پنجم است ، و مؤ سس حوزه علميه نجف بود، او خود نقل مى كند: از عجائب روزگار كه مرا تكان داد و به حال خود متوجه شدم اينكه : درباره انواع و اقسام داد و ستدها و تجارتها، كتابى جامع نوشتم ، و نهايت كوشش را در تكميل آن نمودم ، و در اين مورد، همه كتابهاى مربوطه را ديدم ، و با خود مى گفتم كاملترين كتاب را درباره مسائل خريد و فروش و تجارت نوشته ام و در اين باره ، اطلاع من از همه بيشتر است .
تا اينكه در مجلسى ، دو نفر باديه نشين نزد من آمدند و درباره خريد و فروش ‍ بين خودشان كه انجام گرفته بود، چهار سؤ ال از من كردند، و من هيچيك از آنها را نتوانستم پاسخ دهم ، سرم را بپائين انداختم ، و در مورد اين پيش آمد، غرق در فكر شده بودم ، آنها به من گفتند: آيا در نزد تو جواب سؤ ال ما نيست با اينكه تو زعيم و بزرگ اين جماعت هستى ؟ گفتم : نه ، پرخاشى كردند و رفتند، سپس بازگشتند و نزد كسى كه من همه شاگردانم را از او مقدم مى داشتم ، آمدند و مساءله خود را از او پرسيدند، او پاسخ آنها را بى درنگ بطور كامل داد كه قانع شدند، و در حالى كه خشنود از پاسخ او بودند، و او و عملش را مى ستودند رفتند. و اين پيش آمد پند و نصيحت كوبنده اى براى من بود، كه به خود آيم ، و هرگونه عجب و خودپسندى را از خود دورسازم ، و ديگران را كوچك نشمرم ، بلكه در برابر همه ، متواضع و فروتن باشم ، آرى اين احساس كوچكى در برابر دو نفر بيابانى مرا تكان داد و درس بزرگى به من آموخت


اقتباس از سفينة البحار ج 2 ص
162

تولد زينب و گريه پيامبر بر مصايب آن حضرت

زينب كبرى (س ) روز پنجم جمادى الاول سال 5 يا 6 هجرت در مدينه چشم به جهان گشود. خبر تولد نوزاد عزيز، به گوش رسول خدا (ص ) رسيد. رسول خدا (ص ) براى ديدار او به منزل دخترش ‍ حضرت فاطمه زهرا (س ) آمد و به دختر خود فاطمه (س ) فرمود: ((دخترم ، فاطمه جان ، نوزادت را برايم بياور تا او را ببينم )).
فاطمه (س ) نوزاد كوچكش را به سينه فشرد، بر گونه هاى دوست داشتنى او بوسه زد، و آن گاه به پدر بزرگوارش داد. پيامبر (ص ) فرزند دلبند زهراى عزيزش را در آغوش كشيده صورت خود را به صورت او گذاشت و شروع به اشك ريختن كرد. فاطمه (ص ) ناگهان متوجه اين صحنه شد و در حالى كه شديدا ناراحت بود از پدر پرسيد: پدرم ، چرا گريه مى كنى ؟! رسول خدا (ص ) فرمود:((گريه ام به اين علت است كه پس از مرگ من و تو، اين دختر دوست داشتنى من سرنوشت غمبارى خواهد داشت ، در نظرم مجسم گشت كه او با چه مشكلاتى دردناكى رو به رو مى شود و چه مصيبتهاى بزرگى را به خاطر رضاى خداوند با آغوش باز استقبال مى كند)).

در آن دقايقى كه آرام اشك مى ريخت و نواده عزيزش را مى بوسيد، گاهى نيز چهره از رخسار او برداشته به چهره معصومى كه بعدها رسالتى بزرگ را عهده دار مى گشت خيره خيره مى نگريست و در همين جا بود كه خطاب به دخترش فاطمه (س ) فرمود: ((اى پاره تن من و روشنى چشمانم ، فاطمه جان ، هر كسى كه بر زينب و مصايب او بگريد ثواب گريستن كسى را به او مى دهند كه بر دو برادر او حسن و حسين گريه كند))

 خطابه زينب كبرى (س ) پشتوانه انقلاب امام حسين (ع ) صفحات 55 - 57 اثر دانشمند محترم محمد مقيمى از انتشارات سعدى ، به نقل از طراز المذهب ، ص 32 و 22

آبروى مؤمن

اميرمؤمنان (ع ) مقدار پنج وسق (حدود پنج بار) خرما براى مردى فرستاد، آن مرد شخصى آبرومند بود و از كسى تقاضاى كمك نمى كرد، شخصى در آنجا بود به على (ع ) گفت : ((آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد، چرا براى او خرما فرستادى ؟ بعلاوه يك وسَق براي او كافى بود.)) امير مؤمنان على (ع ) به او فرمود: خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند، من مى دهم تو بخل مى ورزى ، اگر من آنچه را كه مورد حاجت او است ، پس از سؤ ال(درخواست) او، به او بدهم ، چيزى به او نداده ام بلكه قيمت چيزى (آبروئى ) را كه به من داده ، به او داده ام ، زيرا اگر صبر كنم تا او سؤ ال كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آب رويش را به من بدهد، آن روئى را كه در هنگام عبادت و پرستش خداى خود و خداى من ، به خاك مى سائيد.))


 

چقدر حاجى كم است

موسم حجّ بود، امام سجّاد(ع ) نيز به مكّه مشرف شده بودند، يكى از همراهان آن حضرت نگاهى به صحراى عرفات انداخت ، ديد چندين هزار، هزار نفر در آن صحرا موج مى زنند با خوشحالى به امام (ع ) عرض ‍ كرد:
الحمد للّه ، چقدر امسال حاجى زياد است !
امام (ع ) در جواب فرمودند: چقدر فرياد زياد است و چقدر حاجى كم است ؟!
آن شخص مى گوند: من نمى دانم امام چه كرد و چه بينشى به من داد و چه چشمى را در من بيناى كرد، كه يك وقت به من فرمود: حالا نگاه كن . تا نگاه كردم ، ديدم صحرايى است پر از حيوان ، يك باغ وحش كامل ، فقط يك عده انسانها هم در لابلاى آن همه حيوانات حركت ميكردند، حضرت فرمودند: حالا مى بينى باطن قضيه اين است .
آرى انسانى كه جز مانند يك حيوان و چهار پا به غير از خوردن و خوابيدن و عمل جنسى چيز ديگرى نمى فهمد، اين اصلا روحش يك چهار پا است .
واقعا باطنش مسخ شده است ، يعنى حقيقتهاى انسانى و انسانيت خود را بطور كلى از دست داده است .

در روز قيامت نيز مردم گروه گروه محشور مى شوند و مكرر در مكرر پيشوايان دين گفته اند كه فقط يك گروه از مردم به صورت انسان محشور مى شوند وگروههاى ديگر به صورت حيوانات ، به شكل مورچگان ، بوزينگان ، عقربها، مارها و پلنگها مبعوث مى گردند


انسان كامل ، ص 15 و
16

 

ياران وفادار

يكى از علماى بزرگ شيعه مى گويد: من از هنگامى كه خواندم يا شنيدم كه امام حسين (ع ) درشب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم در اين حرف دچار تريد شدم و نمى توانستم بپذيرم كه اين سخن از اباعبداللّه (ع ) باشد زيرا با خود مى انديشيدم كه اصحاب آن حضرت خيلى هنر نكردند خوب امام حسين است و ريحانه پيغمبر و امام زمان و فرزند على (ع ) و زهراى اطهر است هر مسلمان عادى هم اكر امام حسين (ع ) را در ن وضع ميديد او را يارى مى كرد و انها كه يارى كردند بنابر اين خيلى هم قهرمانى به خرج نداند و انها كه يارى نكردند خيلى آدمهاى پست و بدى بودند. پس از مدتى كه در اين فكر بودم خداوند متعال انكار مى خواست مرا از اين غفلت و جهالت و اشتباه بيرون بياورد لذا شبى در عالم رويا ديدم صحنه كربلاست .

من هم در خدمت ابا عبداللّه (ع ) آماده ام خدمت حضرت رفبم سلام كردم گفتم : يابن رسول اللّه من براى يارى شما آمده ام .
امام (ع ) فرمود به موقع به تو دستور مى دهم .
كم كم وقت نماز فرا رسيد (همانطور كه در كتب مقتل خوانده بوديم كه سعيد بن عبداللّه حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر ابا عبداللّه قرار دادند تا ايشان نماز بخوانند)
حضرت به من نيز فرمود: ما مى خواهيم هم اكنون نماز بخوانيم تو در اينجا بايست تاوقتى كه دشمن تيراندازى مى كند مانع از رسيدن تير دشمن بشوى .
گفتم : مى ايستم ، پس جلوى حضرت ايستادم . و حضرت مشغول نماز شدند، ناگهان ديدم يك تير به سرعت به طرف حضرت مى ايد تا نزديك من شد بى اختيار خود را خم كردم ناگاه تير به بدن مقدّس ابا عبداللّه (ع ) اصابت كرد در عالم رويا گفتم : استغفراللّه ربى واتوب اليه ، عجب كار بدى شد ديكر نمى گذارم تكرار شود دفعه دوّم تيرى آمد تا نزريك من شد هم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوّم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كردم و به آن جناب اصالت كرد ناگهان ديدم حضرت تبسمى نمود و فرمود: ما رايت اصحابا ابرُ و اوفى من اصحابى ، يعنى ((اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم )).
فورا به خودم آمدم و فهميدم اين كه آدم در ميان خانه بنشيند و بگويد: ياليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيما يعنى اى كاش ما هم با تو بوديم و به اين رستگار ى بزرگ نائل مى شديم كار آسانى است و گرنه اگر پاى عمل به ميان آند آن وقت معلوم مى شود كه ديندار واقعى كيست ! و كى مرد عمل است و چه مسى مرد حرف و زبان . ولى اصحاب اباعبد اللّه امتحان خود را خوب پس دادند و ثابت كردند كه در عزم و رزم خويش محكم و پايدار هستند


 گفتارهاى معنوى ، صص 239 و 240

 

 

موضوعات مرتبط: داستانها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی