مردی به اسم قاسم بود ، هر موقع آقای قاضی ازکوچه رد می شد او بلند می شد اظهار ادب می کرد ، آقا مخلصتیم چاکرتیم ، همینجوری اظهار محبت می کرد ، آقای قاضی هم به هر حال باهاش خوب بود ، اهل دین و اینا ابدا ! ، فقط آقای قاضی را دوست داشت ، یک مرتبه آقای قاضی از کوچه رد می شد قاسم بلند شد مثل همیشه همون اظهار ادب کردن و مخلصتیم و همین حرف ها ، آقای قاضی گفتش که قاسم مگه نمی گی که ما رو دوست داری؟ گفت آقا چرا ، خدا می دونه تو رو دوست دارم ، گفت بیا به حق همین دوستی مرد و مردونه یه چیزی من بهت میگم قول بده عمل کنی ، اونم مردونه قول داد گفت : آقا چشم ، من عمل می کنم . آقای قاضی گفت بیا مرد و مردونه قول بده یه امشب رو قبل از اذان صبح ، سحر بلند شو دو رکعت نماز شب بخون ، (ما معمولا می خواهیم به کسی چیزی یاد بدیم به راهش بیاریم از نماز شب شروع نمی کنیم ، نماز صبحتو بخون ، اصن نمازتو بخون حالا ، بقیش پیشکش ، ولی او دکتر فوق تخصص روحه ، می دونه چه نسخه ای بده ، این ادا در آوردنی نیست ها که کس دیگه ای بخواد این کار رو بکنه ، اون خودش می دونه که چکار بکنه )، قاسم برق تعجب تو چشمش جهید گفت : آقا من اصلا نماز صبحم رو بلد نیستم شما میگی نماز شب بخون! ، آقای قاضی فرمودند : مگه قول ندادی مردونه انجام بدی بیا به خاطر رفاقت با من این کار رو بکن ، گفت حاج آقا من اصلا اون موقع نمی تونم بیدار بشم ، من تا لنگه ظهر میگیرم میخوابم ، من اصلا نمی تونم اون موقع بیدار بشم ، آقای قاضی گفت تو نیت کن من بیدارت می کنم ، (برای آقای قاضی کاری نداشت بیدار کردن او ، نه این که نصف شب بره در خونشون تق تق بزنه ها ) ، گفت تو نیت کن من بیدارت می کنم ، قاسم گفت آقا باشه ، رو حساب همون قولی که داده بود ، به رگ مردونگی اش بر خورد گفت آقا باشه من انجام میدم ، رفت یه ساعتی از شب رو نیت کرد مثلا فرض کنید ساعت 4 نصف شب ، یه ساعتی نیت کرد ، دید سر همون ساعت بیدار شد ، و وقتی که بلند شد دید چه حال خوبی داره ، ( ممکنه بعضی ها بیدار شن ولی حال ندارن ، کسلن ، خود اون حال یه توفیق علی حده است) ، بلند شد بره به سمت حیاط لب حوض وضو بگیره همون طور که داشت آستیناشو می زد بالا ، یه مرتبه دلش شکست ، گفت خدایا یه عده ای هستند این موقع شب صداشون درخونه ی تو آشناست ، ملائکه می شناسنشون من بدبخت اصلا صدام اون طرف آشنا نیست ، کسی من رو نمی شناسه ، اما به صدقه سر خوبان درگاهت که این موقع بیدارند ، خدایا من دیر اومدم ولی اومدم ، من رو هم بپذیر ، دیر اومدم ولی اومدم ، نقل می کنند این قاسم شد یکی از شاگردان آقای قاضی که بعد از یه مدتی نیم خورده قضاش رو تبرکاً بعضی ها می بردند ، آقای قاضی با همه عظمت خاک پای امام حسینه(علیه السلام) قبول دارید؟ باهمه ی عظمت ، سلول ناخن امام حسینه(علیه السلام) اگه بشه ، اگه این رفاقت با آقای قاضی آدم رو به اون جاها می رسونه رفاقت با امام حسین (علیه السلام) آدم رو به کجا می رسونه؟ با امام حسین(علیه السلام) بودن آدم رو به کجا می رسونه؟ خوب به همون جایی می رسونه که «حر» سلام ا... علیه رسید ، به همون جایی می رسونه که اصحاب علیهم السلام رسیدند ، «حر» یکی از کسانی بود که میشه قسم خورد جهنمی بود ، ببینید الان این جمعی که اینجا نشستید من میگم که کدومتون میتونید بلند شید قسم جلاله بخورید به خدا که من جهنمی هستم ؟ هیچ کدوم بلند نمیشید ، خوب معلومه چون امید به بهشت هممون داریم ، واقعا هم هینجوره هیچ کدوممون بلند نمیشیم قسم بخوریم که قطعا جهنمیِ این ، اما من یه نفری رو بهتون نشون میدم که میشه قسم خورد که او جهنمی بود ، حر ، چون حر در مقابل امام زمانش(ع) ایستاده بود ، اولین گروهی که امام حسین (ع) رو با زن و بچشون محاصره کرد و ترسوند بچه های امام حسین(ع) رو ، لشکر حر بود ، گناهش خیلی بزرگ بود ، من و شما اگر هم احیانا یه لغزشی مرتکب شده باشیم ، یا یه گناهی جایی کرده باشیم ، میگیم یا صاحب الزمان من دستم فلج بشه ، زبانم لال بشه ، اگر من بخوام درمقابل شما شمشیر بکشم ، یه گناهی کردم از دستم در رفت ، من در مقابل شما عرض اندام نمی کنم ، اما حر در مقابل امام زمانش(ع) عرض اندام کرد ، وایستاد ، لشکر کشید ، ترسوند اون ها رو، جاش تو قعر جهنم بود اما امام حسین(ع) ، تو یه نصفه روز به جایی رسوند اورو ، می دونید به کجا رسوند حر رو؟ ، که امام صادق(ع) تو زیارت نامه اش وقتی زیارت نامه می خونه میگه بابی انتم و امی ، به شهدای کربلا که یکیشون حره خطاب می کنه میگه پدر و مادرم فدای شما ، خدا شاهده من شاید از حدود بیست و پنج سال پیش ، هر موقع این جمله ی امام صادق(ع) رو می شنیدم نمی فهمیدم تا چندین سال ، همش برام سوال بود ، آخه تو بعضی از زیارت نامه ها خطاب به امام حسین(ع) امام صادق(ع) یا ائمه فرمودند بابی انت و امی ، پدرم و مادرم فدا تو ، خوب این عیب نداره ، پدر امام صادق (ع) امام باقر(ع) است ، معصومی فدای معصوم دیگر، این میشه ، اما تو زیارت نامه ای که بابی انتم و امی ،خطاب به شهدای کربلا که یکیشونم حره ، امام صادق(ع) میگه پدر و مادرم فدای شما ، پدر امام صادق(ع) کی بود؟ این خیلی حرفه دیگه ، من اصلا نمی فهمیدم این رو که این ینی چی ؟ تا اینکه یک مرتبه دیوان زبده الاسرار رو می خوندم ، برام حل شد ، حالا مقام حر رو ببیند چیه ، تو اون دیوان ایشون اینجوری میگه : کشتگان کربلا عین حَقَند ، زانکه غرق عشق هوی مطلقند/جان هفتاد و دو نور ای نور عین ، واحد است و واحدی همچون حسین/زان سبب شان در خطاب و در سلام ، بابی انتم و امی گفت امام(ع) ، می دونید چرا امام (ع) به اینا گفت بابی انتم و امی ، چون هفتاد دو تا ، روز عاشورا دیگه هفتاد و دو تا نیستند، همشون حسیند ، هیچ منیّت تو هیچ کدومشون دیگه نیست ، حری دیگه نموند ، ظهیری دیگه نموند ، بُرِیری دیگه نموند ، همه حسین(ع) ، یعنی اباعبدا...(ع) یه آفتابی بود ، که طلوع کرد تو هفتاد و دوتا چراغ، منیّتی دیگه نبود ،لذا این کثرت به یک وحدت بر می گردد ، این هفتاد و دوتا همشون همون جلوه های امام حسین(ع) هستند ، لذا بابی انتم و امی همون بابی انت و امی است ، این همان است ، جان هفتاد دو دونور ای نور عین ، واحد است و واحدی همچون حسین(ع) ، زین سبب شان در خطاب و در سلام ، بابی انتم و امی گفت امام(ع) ، حالا ببینید حر چی شد ، وقتی که رفت به سمت امام حسین(ع) ، سرش پایین بود ، گریه می کرد ، نمی دونست امام حسین (ع) او را راه می دهد یانه؟ اصلا نمی دانست ، ببینید من و شما بعد از هزار و خورده ای سال ، بهمون گفته شده بابُ رحمتِ ا... الواسعه و... او اینجور چیزها نمی دونست ، گفت الان برم امام حسین (ع) به من بگه خب تو بودی که اشک زن و بچه ی من رو در آوردی تو بودی که لرزوندی دل اونها رو ، ترساندی اونها رو ، می ترسید که امام حسین(ع) اینگونه با او رفتار کنه ، این مردی که از شجاعان کوفه بود ، لرزه به اندامش افتاده ، سرش پایینه داره میره، حالا تو بعضی از مقاتل متاخّر نوشته شده که کفشاشو آویزون کرده بود ، بندهاش رو به هم بسته بود آویزون کرده بود به گردنش ، حالا من اینا رو خیلی روش وای نمی ایستم ، وقتی رفت خدمت ابا عبدالله علیه السلام ، با سر پایین و اشک بر چشم ، سلام کرد و عرض کرد یا ابا عبدالله ، هل لی من توبهٍ ؟ منم توبه دارم؟ مث من هم امکان این هست؟ توبه دارم؟ که ابا عبدالله علیه السلام فرمود که بیا پایین شما مهمون ما هستی ، بیا پایین ، اباعبدالله علیه السلام می خواست از او پذیرایی کند ، فرمود : بله ، ( آدمی که با خدا خواست معامله بکند ، اینجور آدمه ، مهاجره، اومدم که اومدم و پشت پا زدم به همه منافعی که فرمانده لشکری و حقوق فرمانده لشکری و... ، همرو گذاشت کنار ، مرد می خواهد که موقعی که بین منافع خودش و ولی خدا یکی رو انتخاب کنه اونم اون دم آخر ، پا رو همه منافع خودش بگذارد ، یک کسی مثل حبیب از سال ها قبل از کربلا خودش را آماده کرده بود ، من الان فرصت نیست بگم ، اما کسی مثل حر که خودش را آماده نکرد بود ، همون دم آخر بود ، چقدر مردونگی می خواهد که آدم تو همون لحظه پا رو خودش و همه منافعش بگذاره ؟ ولی گذاشت) ، اباعبدالله علیه السلام هم انقدر قشنگ تحویلش گرفت ، بعدشم حضرت وقتی فرمود بیا پایین ، گفت آقا اگر اجازه بدهید ، من چون اولی کسی بودم که لرزوندم دل زن و بچه هاتون رو می خواهم خوش حالشون کنم ، رفت و جنگید ، وقتی افتاد ضربه تو سرش خورده بود ، شمشیر به سرش خورده بود ، یک مرتب دید سرش بلند شد ، این سر قراره بریده بشه ، چشش رو باز کرد دید امام حسین علیه السلام داره دستمال به سرش می بنده ، اباعبدالله علیه السلام یک تاج افتخاری به او داد ، دستمال سرش بست ، خدایا تو را قسمت می دهیم (برادر بزگوار تعارفی نیست این لحظات مثل شب قدر می ماند )خدایا تو را قسمت می دهیم به کرم امام حسین علیه السلام ، به آبروی او که آبرو به عالم و همه ی حسینی ها داد ، خدایا ما طاقت نداریم از امام حسین علیه السلام دور باشیم ، یه جایی ما رو ببرند پیش یه کسایی که حسینی نبودند و نیستند ،مارو مسخره کنند بگند یک عمر سینه برای امام حسین علیه السلام زدی ، سنگشو به سینه زدی آخرش شما رو آوردند پیش ما ، یا اباعبدالله نپسند که رفقات اینجوری بشن ، خدایا به آبروی امام حسین(ع) در دنیا و آخرت دست ما را از دامنش کوتاه نفرما.
برگرفته شده از وبلاگ روزنوشته های یک طلبه www.islamtalabeh.blog.ir
برگرفته شده از وبلاگ روزنوشته های یک طلبه www.islamtalabeh.blog.ir
نظرات شما عزیزان: