در نسل گذشته، فکرها این اندازه باز نبود، این احساسات با این آرمانهاى عالى نبود. باید به این آرمانها احترام گذاشت. اسلام، به این امور احترام گذاشته است. اگر ما بخواهیم به این امور بى اعتنا باشیم، محال است که بتوانیم جلوى انحرافهاى فکرى و اخلاقى نسل آینده را بگیریم.
روشى که فعلاً ما در مقابل این نسل پیش گرفته ایم که روش دهان کجى و انتقاد صرف و مذمت است و دائماً فریاد ما بلند است که سینما این طور، تئاتر، این طور، مهمانخانههاى بین شمیران و تهران این طور، رقص چنین، استخر چنان، و دائماً واى واى مى کنیم درست نیست. باید فکر اساسى براى این انحراف ها کرد.
فکر اساسى به اینست که اول ما درد این نسل را بشناسیم، درد عقلى و فکرى، دردى که نشانه بیدارى است یعنى آن چیزى را که احساس مى کند و نسل گذشته احساس نمى کرد.
مولوى مى گوید:
حسرت و زارى که در بیمارى است
وقت بیمارى هم از بیدارى است
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او هشیارتر رخ زردتر
در گذشته درها به روى مردم بسته بود. درها که بسته بود سهل است، پنجره ها هم بسته بود. کسى از بیرون خبر نداشت، در شهر خود که بود از شهر دیگر خبر نداشت، در مملکت خود که بود از مملکت دیگر خبر نداشت. امروز این درها و پنجره ها باز شده، دنیا را مى بینند که رو به پیشرفت است، علمهاى دنیا را مى بینند، قدرتهاى اقتصادى دنیا را مى بینند، قدرتهاى سیاسى و نظامى دنیا را مى بینند، دموکراسیهاى دنیا را مى بیند، برابری ها را مى بیند، حرکتها را مى بیند، قیامها و انقلابها را مى بیند، جوان است، احساسش عالى است، و حق هم دارد، مى گوید ما چرا باید عقب مانده تر باشیم.
به قول شاعر:
سخن درست بگویم نمى توانم دید
که مى خورند حریفان و من نظاره کنم
دنیا این طور چهار اسبه به طرف استقلال سیاسى و اقتصادى و اجتماعى و عزت و شوکت و حرمت و آزادى مى رود و ما همین جور خواب باشیم، یا از دور تماشا کنیم و خمیازه بکشیم؟! نسل قدیم این چیزها را نمى فهمید و درک نمى کرد. نسل جدید حق دارد بگوید چرا ژاپن بت پرست و ایران مسلمان در یکسال و یک وقت به فکر افتادند که تمدن و صنعت جدید را اقتباس کنند و ژاپن رسید به آنجا که با خود غرب رقابت مى کند و ایران در این حد است که مى بینیم؟!
ما و لیلى همسفر بودیم اندر راه عشق
او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم
آیا نسل جدید حق دارد این سؤال را بکند یا نه؟
نسل قدیم، سنگینى بار تسلطهاى خارجى را روى دوش خود احساس نمى کرد، و نسل جدید احساس مى کند. آیا این گناه است؟. خیر گناه نیست بلکه خود این احساس یک پیام الهى است. اگر این احساس نبود معلوم مى شد ما محکوم به عذاب و بدبختى هستیم. حالا که این احساس پیدا شده نشانه اینست که خداوند تبارک و تعالى مى خواهد ما را از این بدبختى نجات بدهد.
در قدیم سطح فکر مردم پائین بود، کمتر در مردم شک و تردید و سؤال پیدا مى شد، حالا بیشتر پیدا مى شود. طبیعى است وقتى که فکر، کمى بالا آمد سؤالاتى برایش طرح مى شود که قبلاً مطرح نبود. باید شک و تردیدش را رفع کرد و به سؤالات و احتیاجات فکریش پاسخ گفت.
نمى شود به او گفت برگرد به حالت عوام، بلکه این خود زمینه مناسبى است براى آشنا شدن مردم با حقایق و معارف اسلامى. با یک جاهل بى سواد که نمى شود حقیقتى را به میان گذاشت.
بنابراین در هدایت و رهبرى نسل قدیم که سطح فکرش پائین تر بود ما احتیاج داشتیم به یک طرز خاص بیان و تبلیغ و یک جور کتاب ها، اما امروز آن طرز بیان و آن طرز کتاب ها به درد نمى خورد، باید و لازم است رفورم و اصلاح عمیقى در این قسمت ها به عمل آید، باید با منطق روز و زبان روز و افکار روز آشنا شد و از همان راه به هدایت و رهبرى مردم پرداخت.
نسل قدیم اینقدر سطح فکرش پائین بود که اگر یک نفر در یک مجلس ضد و نقیض حرف مى زد کسى متوجه نمى شد و اعتراض نمى کرد، اما امروز یک بچه که تا حدود کلاس ۱۰ و ۱۲ درس خوانده همین که برود پاى منبر یک واعظ، پنج شش تا و گاهى ده تا ایراد به نظرش مى رسد. باید متوجه افکار او بود و نمى شود گفت خفه شو، فضولى نکن.
در قدیم این طور نبود، یک نفر در یک مجلس هزار شعر یا نثر ضد و نقیض مى خواند و کسى نمى فهمید اینها با هم ضد و نقیض است. مثلاً یک نفر مى گفت هیچ کارى بدون سبب نمى شود «ابى الله ان یجرى الامور الا باسباب ها»؛ (خداوند ابا دارد که کارها را جز از راه اسباب عملى سازد) همه مى گفتند درست است، و اگر پشت سرش مى گفت: «اذا جاء القدر عمى البصر»؛ (چون قدر آید دیده کور شود) و این جمله را طورى تقریر مى کرد که اسباب، ظاهرى است و حقیقت ندارد باز هم همه تصدیق مى کردند و مى گفتند صحیح است .
مى گویند: تاج نیشابورى در وقتى که آمده بود به همین تهران، چون خوش آواز بود خیلى پاى منبرش جمع مى شدند، اجتماعهاى عظیمى تشکیل مى شد. یک روز صدراعظم وقت به او گفت: حالا که این قدر مردم پاى منبر تو جمع مى شوند، تو چرا چهار کلمه حرف حسابى براى مردم نمى گویى و وقت مردم را تلف مى کنى؟! تاج گفت: این مردم قابل حرف حسابى نیستند! حرف حسابى را باید به مردمى گفت که فکرى داشته باشند، اینها فکر ندارند! صدر اعظم گفت: خیر این طور نیست. تاج گفت: این طور است و من شرط مى بندم و یک روز به تو ثابت مى کنم.
یک روز که صدر اعظم حضور داشت، تاج، روضه ورود اهل بیت(علیهم السلام) به کوفه را شروع کرد. اشعارى مى خواند با آهنگ خوش و سوزناک، و مردم زیاد گریه مى کردند. یک مرتبه گفت: آرام، آرام، آرام،. همه را که آرام کرد و ساکت شدند، گفت: مى خواهم منظره اطفال ابى عبدالله را در کوفه خوب براى شما بیان کنم: وقتى که اهل بیت(علیهم السلام) وارد کوفه شدند، هوا به شدت گرم بود، آفتاب سوزان مثل آتش بر سرشان مى بارید، اطفال تشنه بودند و از اثر تشنگى در آن آفتاب سوزان مى سوختند، آنها را بر شترهاى برهنه سوار کرده بودند، و چون زمین یخ زده بود شترها روى یخ مى لغزیدند و بچه ها از بالاى شتر به روى زمین مى افتادند و مى گفتند و اعطشاه! ” تاج ” این جمله ها را پشت سر هم مى گفت و مردم هم محکم به سر و صورت خود مى زدند و گریه مى کردند. بعد که پایین آمد گفت: نگفتم که این مردم فکر ندارند؟! من در آن واحد، مى گویم سوز آفتاب چنین و چنان بود، باز مى گویم زمین یخ زده بود و این مردم فکر نمى کنند چطور ممکن است که هم هوا این طور گرم باشد و هم زمین یخ زده باشد (این قصه را از مرحوم آیه الله صدر«رضوان الله علیه» شنیدم).
به هر حال مقصودم بیان اصل کلى است که نسل جوان، افکار و ادراکات و احساساتى دارد و انحراف هایى. تا به دردش یعنى به افکار و ادراکات و احساساتش رسیدگى نشود، نمى شود جلوی انحرافاتش را گرفت.
علل گرایش برخى جوانان به مکتبهاى الحادى
اتفاقاً دیگران از راه شناختن درد این نسل، آنها را منحرف کرده اند و از آنها استفاده کرده اند. مکتبهاى ماتریالیستى که در همین کشور به وجود آمد و اشخاصى فداکار درست کرد براى مقاصد الحادى، از چه راه کرد؟ از همین راه. مى دانست که این نسل احتیاج دارد به یک مکتب فکرى که به سؤالاتش پاسخ بدهد.
یک مکتب فکرى به او عرضه کرد، مى دانست که این نسل، یک سلسله آرمانهاى اجتماعى بزرگى دارد و درصدد تحقق دادن به آنها است، خود را با آن آرمان ها هماهنگ نشان داد. در نتیجه افراد زیادى را دور خود جمع کرد با چه فداکارى و صمیمیتى.
بشر همین قدر که به چیزى احتیاج پیدا کرد، چندان در فکر خوب و بدش نیست. معده که به غذا احتیاج پیدا کرد، به کیفیت اهمیت نمى دهد، هر چه پیدا کند خود را سیر مى کند. روح هم اگر به حدى رسید که تشنه یک مکتب فکرى شد که روى اصول معین و مشخصى به سؤالاتش پاسخ دهد و همه مسائل جهانى و اجتماعى را یکنواخت برایش حل کند و جلویش بگذارد، اهمیت نمى دهد که منطقاً قوى است یا نیست.
بشر آن قدرها دنبال حرف محکم و منطقى نیست، دنبال یک فکر منظم و آماده است که یک نواخت، در مقابل هر سؤالى جوابى بگذارد. ما که کارمان فلسفه بود مى دیدیم که آن حرف ها چقدر سخیف است، اما چون آن فلسفه در یک زمینه احتیاجى عرضه شده بود و از این حیث یک خلاى وجود داشت، جایى براى خود باز کرد.
منبع: ده گفتار؛ علامه شهید مرتضى مطهرى؛ صفحه ۲۱۸-۲۱۲
نظرات شما عزیزان: