قصه آرش کمانگیر درباره جنگ بین ایران و تورانیان است که در این جنگ تعدادی از تیراندازهای ایرانی کشته شدند و کشور ما توسط دشمنان فتح شد و در این بین آرش داوطلب شد تا برای تعیین مرز ایران و تورانی ها تیری را پرتاب کند و او به بلندترین نقطه کوه البرز رفت و با همه توان خود تیری را پرتاب کرد. در ادامه جزئیات داستان آرش کمانگیر را گردآوری کرده ایم که امیدواریم این داستان مورد توجه بچه های دوست داشتنی قرار بگیرد.
داستان آرش کمانگیر
یکی بود یکی نبود افراسیاب پادشاه تورانیان به ایران حمله کرده بود. ایرانیان همه ناراحت و غمگین بودند. افراسیاب در تخت شاهی اش نشسته بود که یکی از خدمتکارنش آمد و به افراسیاب گفت من فکری دارم تا مرز ایران و توران مشخص شود : یکی از ایرانیان تیری پرتاب می کند تیر هرجا که نشست آنجا مرز ایران و توران خواهد شد و ایران کشوری کوچک خواهد شد مگر یک تیر تا کجا خواهد افتاد ؟ افراسیاب این پیشنهاد را پذیرفت. وقتی این خبر به گوش ایرانیان رسید همه در غم و اندوه فرو رفتند.
« آخرین فرمان ،آخرین تحقیر ،…
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ ،
آرزومان کور…
ور بپرد دور ،
تا کجا؟… تا چند؟…
آه… کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟…»
هیچ کس حاضر به این کار نبود تا اینکه … پهلوانی بزرگ به نام آرش حاضر به این کار شد و گفت من این تیر را به پرواز در می آورم . رو به مردم کرد و گفت:«ای مردم من هیچ بیماری و مشکلی ندارم ولی من بعد از پرواز این تیر جانم را از دست خواهم داد زیرا چاره این کار زور و پهلوانی نیست.
جان من با این تیر می رود تا این تیر به این زودی ها از پرواز ننشیند. بعد سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت :
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود! که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.»
من به صبح راستین قسم می خورم … به آفتاب قسم می خورم …. که جان خودم را در تیر کنم.
دیگر همه ساکت شدند. نفس هایشان را در سینه حبس کردند. کودکان بر بام بودند. دختران در کنار روزن نشسته بودند و گردنبند هایشان را در مشت فشار می دادند. مادران غمگین کنار در ایستاده بودند آرش به سوی کوه دماوند قدم برداشت و دشمنان همان طور که به او می خندیدند راه باز کردند و آرش به قله رسید. چند نفر از کوه البرز بالا رفتند و پیکر بی جان آرش را آوردند.
« آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساقگردویی فرودیدند
و آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.
در این مطلب داستان آرش کمانگیر با بیانی ساده و دلنشین را در اختیار کودکان عزیز قرار دادیم که امیدواریم این قصه زیبا مورد توجه آن ها قرار بگیرد.
منبع : آرگا
نظرات شما عزیزان: