چون جان ودلم خون شددردردفراق تو
نآمد گه آن آخر کز پرده برون آیی
گر عاشق دلداری ور سوخته یاری
*سهراب سپهری*
من در این خانه به گمنامی غمناک علف نزدیکم
سهراب سپهری
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و من روی شنهای روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را میکشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگیام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را میکشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چهگونه میشد در رگهای بیفضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگهایش در ابدیت میتپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش میسوخت.
اینبار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شنهای روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و نگاه انسانی به دنبالش میدوید.
از : سهراب سپهری
شب آرامي بود ميروم در ايوان، تا بپرسم از خود
زندگي يعني چه؟
مادرم سيني چايي در دست
گل لبخندي چيد، هديهاش داد به من
خواهرم تكهي ناني آورد، آمد آنجا
لب پاشويه نشست
پدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي داد
شعر زيبايي خواند، و مرا برد به آرامش زيباي يقين
با خودم ميگفتم:
زندگي، راز بزرگيست كه در ما جاريست
زندگي فاصلهي آمدن و رفتن ماست
رود دنيا جاريست
زندگي، آبتني كردن در اين رود است
وقت رفتن به همان عرياني، كه به هنگام ورود آمدهايم
دست ما در كف اين رود به دنبال چه ميگردد؟
هيچ!!!
زندگي، وزن نگاهي است كه در خاطرهها ميماند
شايد اين حسرت بيهوده كه بر دل داري
شعلهي گرمي اميد تورا خواهد كشت
زندگي درك همين اكنون است
زندگي شوق رسيدن به همان
فردايي است، كه نخواهد آمد
تو نه در ديروزي، و نه در فردايي
ظرف امروز، پر از بودن توست
شايد اين خنده كه امروز، دريغش كردي
آخرين فرصت همراهي با، اميد است
زندگي ياد غريبي است، كه در سينهي خاك
به جا ميماند
زندگي، سبزترين آيه، در انديشهي برگ
زندگي، خاطر يك قطره، در آرامش رود
زندگي، حس شكوفايي يك مزرعه، در باور بذر
زندگي، باور درياست در انديشهي ماهي، در تنگ
زندگي ترجمهي روشن خاك است، در آيينهي عشق
زندگي، فهم نفهميدنهاست
زندگي، پنجرهاي باز به دنياي وجود
تا كه اين پنجره باز است، جهاني با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازي اين پنچره را دريابيم
در نبنديم به نور، در نبنديم به آرامش پرمهر نسيم
پرده از ساحت دل برگيريم
روبه اين پنجره، با شوق، سلامي بكنيم
زندگي، رسم پذيرايي از تقدير است
وزن خوشبختي من، وزن رضايتمنديست
زندگي، شايد شعر پدرم بود كه خواند
چاي مادر، كه مرا گرم نمود
نان خواهر كه به ماهيها داد
زندگي شايد آن لبخنديست، كه دريغش كرديم
زندگي زمزمهي پاك حياتست، ميان دو سكوت
زندگي، خاطرهي آمدن و رفتن ماست
لحظهي آمدن و رفتن ما تنهاييست
من دلم ميخواهد
قدر اين خاطره را دريابيم
سهراب سپهري
دلتنگیهای آدمی را
باد ترانهای میخواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده میگیرد،
و هر دانه برفی
به اشكینریخته میماند.
سكوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهایبر زبان نیامده.
در این سكوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.
برای توو خویش
چشمانی آرزو میكنم
كه چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان
ببیند.
گوشی
كه صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان
بشنود.
برای تو و خویش، روحی
كه این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
كه در صداقت خود
ما را از خاموشیخویش
بیرون كشد
و بگذارد
ار آن چیزها كهدر بندمان كشیده است
سخن بگوییم.
گاه
آنچه مارابه حقیقت میرساند
خوداز آن عاری است.
زیرا
تنها حقیقت است
كه رهایی می بخشد.
***
از بختیاری ماست
ـ شاید ـ
كه آنچه میخواهیم
یا به دست نمیآید
یا از دست میگریزد.
***
میخواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا كه دریا به آخر میرسد
وآسمانآغاز میشود.
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
یكی شوم.
حس میكنم و میدانم
دست میسایم و میترسم
باور میكنم و امیدوارم
كههیچ چیز با آن به عنادبرنخیزد.
میخواهم آب شوم
در گستره افق
آن جا كه دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود.
چندبار امید بستی و دام برنهادی
تا دستییاریدهنده،
كلامی مهرآمیز،
نوازشی ،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین!
آمادهشو كه دیگربار ودیگر بار
دام بازگُستری.
پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛
بادبان برچینم؛
پارو وا نهم؛
سُکان رها کنم؛
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم.
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.
پنجه در افكندهایم
با دستهایمان
به جای رها شدن.
سنگین سنگین بر دوش میكشیم
بار دیگران را
به جای همراهی كردنشان.
عشق ما نیازمند رهایی است
نه تصاحب.
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.
سپیدهدمان از پس شبی دراز
در جان خویش آواز خروسی میشنوم از دور دست
و با سومین بانگش
درمییابم که رسوا شدهام.
زخمزننده ،
مقاومتناپذیر،
شگفتانگیزو پُر راز و رمز است؛
آفرینش و
همهآن چیز ها
كه "شدن" را
امكان میدهد.
***
هر مرگ اشارتیست ؛
بهحیاتی دیگر
اینهمه پیچ،
اینهمه گذر ،
اینهمه چراغ،
اینهمه علامت!
و همچناناستواری به وفادار ماندن
بهراهم،
خودم ،
هدفم ،
و به تو.
وفایی كه مرا
و تو را
به سوی هدف
راه مینماید.
جویای راه خویش باش
از اینسان كه منم.
در تكاپوی انسانشدن.
در میان راه،
دیدار میكنیم
حقیقت را،
آزادی را،
خود را.
در میان راه،
میبالد و به بار مینشیند
دوستییی كه توانمان میدهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیمو یاوری.
این است راه ما؛
تو،
و من.
در وجود هر كس
رازی بزرگ نهان است.
داستانی،
راهی ،
بیراههیی،
طرح افكندن این راز
_ راز من وراز تو،راز زندگی_
پاداش بزرگ تلاشی پُر حاصل است.
.....
دوستان به خاطر اینکه صفحه طولانی میشه بقیه اش رو نمیذارم ولی
نظرات شما عزیزان: