تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38252
بازدید دیروز : 749
بازدید هفته : 50346
بازدید ماه : 80857
بازدید کل : 10472612
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : جمعه 24 / 7 / 1398

کوه صبر مادر
در خانه که باز می‌شود سیده زلیخا لاغر و استخوانی به پیشوازمان می‌آید، صورتش معصومیتی خاص دارد صورتی که هر چروکش از دوری مرد زندگی‌اش حکایتها دارد. چندین بار به ما خوش آمد می‌گوید. طوطی‌وار تکرار می‌کند: همگی خیلی خوش آمدید، صفا آوردید!. لبخندی دائمی برلب دارد که گاه شیرین و گاهی کمی تلخ است. کنارش می‌نشینیم، حال و احوالش را می پرسیم در جوابمان فقط این جمله را ترجیح بند تکرار می‌کند: «خیلی خوش آمدید، صفا آوردید!» منصوره دهانش را نزدیک گوش مادر می‌برد و برایش توضیح می‌دهد که ما حال و احوالش را پرسیدیم. سیده زلیخا رو به ما می‌کند و می‌گوید: «الحمدالله بد نیستم. خیلی خوش‌آمدید، صفا آوردید.» منصوره اینبار برای‌ ما توضیح می‌دهد: «گوشهای مادر سنگین است سمعک هم برایش گرفتیم اما چند روزی است سمعکش گم شده هرچند زمانی هم که سمعک داشت زیاد راضی نبود و مدام اعتراض می‌کرد که صدای وزوزش گوشم را  اذیت می‌کند. هربار سمعکش را می‌بردیم تنظیم می‌کردیم تا مدتی خوب بود و کمی که می‌گذشت روز از نو و روزی از نو بود.»

بارهای سنگین و شانه مادر!
  مجبور می‌شویم هرسوال که داریم را با صدای خیلی بلند از سیده زلیخا  بپرسیم و گاهی سوالی را که ما از مادر پرسیده‌ایم منصوره پاسخ می‌دهد، منصوره زبان گویای مادر است. منصوره با بغضی نهفته در گلو خاطرات شهادت پدر اینطور برایمان تعریف می‌کند: «زمان شهادت پدر تنها برادر بزرگم ازدواج کرده و مادر با 6 فرزند قد و نیم قد مجرد در خانه تنها مانده بود. داغ شهادت پدر بر همه سنگین بود اما برای مادرم خیلی سنگین‎تر. پدر قبل از اینکه داوطلبانه راهی جبهه شود و به شهادت برسد مغازه داشت و زندگی ما به خوبی تامین می‌شد اما بعد از شهادتش هم مسائل اقتصادی و هم بار سنگین بچه ها خیلی بر مادر فشار می‌آورد با اینحال مادر خیلی صبوری می‌کرد. شاید باورکردنی نباشد در این همه سال هیچ وقت ندیدیم که مادر به موضوعی اعتراض کند یا گلایه بکند. بعداز شهادت پدر به جز مسئولیت خانه و زندگی سختی نگه‌داری از برادر معلولمان که 17 ساله بود و دشواری های خاص خودش را داشت و از همه بدتر با وجود تمام مراقبتها این برادر معلول فوت کرد. فوت این برادر و یک برادر دیگرمان، مادر را کاملا از پای درآورد.»

ازپا درآمد
 منصوره آه بلندی می‌کشد و نگاه مهربانی به مادرمی‌کند، اشکهایش را با گوشه دست پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: «به خاطر دارم به دلیل  جابه جا کردن برادر معلولمان مادر آرتروز گردن و کمر گرفته بود؛ این مشکل مصادف شده بود با زمانی که من و خواهرم ازدواج کرده و هردو باردار بودیم و نمی‌توانستیم به مادر کمک زیادی بکنیم. از بنیاد شهید درخواست کردیم که مساعدت کنند تا برادرمان را برای مدتی‌در یک آسایشگاه خصوصی بستری کنیم تا شرایط ما بهتر شود اما متاسفانه هیچ اقدامی نکردند و مجبور شدیم که برادرم را برای مدتی در آسایشگاه دولتی بستری کنیم. پذیرش دوری از مادر و خانه برای برادرم سخت بود و بعداز یک ماه بستری شدن به نوعی دق کرد!!. برادر دیگرمان هم علاوه برمعلولیت، ناراحتی کلیه داشت و بعد از اینکه در بیمارستان فوت کرد بیمارستان برای تحویل جنازه اش درخواست20 میلیون تومان پول از ما کرد که برای ما جور کردن این پول خیلی سخت بود. بالاخره اقوام کمک کردند و توانستیم جنازه اش را تحویل بگیریم. همه اینها برای از پا درآوردن مادر کافی بود. مگر یک زن چقدر تحمل دارد؟»

 مهمان ناخوانده: آلزایمر
سیده زلیخا مجددا تکرار می کند:خیلی خوش آمدید، صفا آوردید !! مدتی است که آلزایمر مهمان ناخوانده این خانه شده و مشکلات سیده زلیخا را دو چندان کرده است. منصوره خانم و محمدرضا از ما پذیرایی می‌کنند. محمدرضا نمکدانها را پراز نمک می‌کند و می‌گوید: «از دست حاج خانم نمکها را قایم می‌کنیم علاقه شدیدی به نمک دارد. مرتب فشارش بالا می‌رود و داروی فشار خون می‌خورد. تمام مسئولیتهای مادر با من و منصوره است بقیه فقط سرمی‌زنند. درخواست پرستار دادیم اما باید 2 شیفت باشد چون لحظه ای نمی‌شود مادر را تنها گذاشت خدای نکرده یکبار بیرون می‌رود و گم می‌شود.» پزشک بنیاد شهید ماهانه به سیده زلیخا سرمی زند وچکاپش می‌کند اما این چکاپها دردی از زلیخا دوا نمی‌کند فقط دلخوشی کوچکی است که هرچند زلیخا همه را از یاد برده اما خودش هنوز از یاد نرفته است!!.

 مدیون شماییم!
منصوره با خنده ای تلخ می‌گوید:«ما با شهرداری و بنیاد شهید قهر هستیم.!!» و توضیح می‌دهد که 4 سال پیش به هر دلیل خانه مادر به طبقات دیگر نم داده بوده و آنها معترض شدند و ما مجبور شدیم خانه را تعمیرات اساسی کنیم. به خیلی جاها رو انداختیم تا یک وام بی‌بهره یا بلاعوض بگیریم اما نشد که نشد بالاخره مجبور شدیم 30 میلیون تومان از یک بانک خصوصی وام بگیریم و 45 میلیون تومان پس بدهیم یعنی 15 میلیون تومان سود پول داده ایم. مادر درآمد دیگری جز حقوق پدر ندارد و مجبور است قسمت اعظم حقوقش را بابت قسط بانک بدهد.» منصوره با غمی سنگین می‌گوید: «بعد از فوت همسرم مادر خرج زندگی من را می‌دهد!! زمانی که پدرم زنده بود در بین قوم و خویش ها هرکس مشکلی مالی داشت قبل از هرکسی به سراغ پدرمن می‌آمد و پدرم هرطور شده بود مشکلش را حل می‌کرد بدون اینکه یک ریال سود بگیرد. گاهی باخودم فکر می‌کنم پدرم اگر می‌دانست که شهید می‌شود و این بلاها سر خانواده اش می‌آید اصلا این راه را می‌رفت یانه؟!! جواب قطعی نمی‌توانم پیدا کنم!..» خداحافظی می‌کنیم همسر شهید همانطور مظلوم ما را بدرقه می‌کند. واقعا کسی نمی‌داند در این سالها چه بردل او گذشته است؟ اینبار ما طوطی وار تکرارمی‌کنیم: «همگی چقدرمدیون شماییم، همگی چقدر مدیون شماییم!!»
 




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: دفاع مقدس
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی