اينها همه نشان ميدهد كه تا چه حد اين رذايل اخلاقي خطرناك و مانع از آزاد انديشي و رسيدن به حق است، و آنها كه در چنگال آن گرفتار ميشوند تن به هر ذلت و حقارتي ميدهند و عظمت مقام انسان و روح بلند او را در هم ميشكنند ولي تسليم حق نميشوند.
در پنجمين آيه نيز اشاره به بتپرستي لجوجانه قوم «نمرود» ميكند، هنگامي كه ابراهيم- عليه السلام - با دليل بسيار روشن و قاطع، بتپرستي را ابطال مينمايد و به آنها ميگويد: «آيا آنها را كه ميخوانيد صداي شما را ميشنوند؟ يا سود و زياني به شما ميرسانند»؟ (قال هل يسمعونكم اذ تدعون × او ينفعونكم او يضرون) [6]
آنها هيچ پاسخ منطقي در برابر اين گفتار روشن نداشتند، جز اينكه پناه به تقليد كوركورانه ببرند و بگويند: «ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين ميكردند»، (قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون) [7]
در حالي كه اگر انسان ميخواهد تقليد كند حد اقل بايد از عالم و دانشمندي تبعيت كند كه او را به واقعيتها رهنمون گردد نه از جاهل و گمراهي بدتر از خود! ولي اين حجاب تعصب و لجاج به قدري ضخيم است كه اجازه نميدهد كمترين نور آفتاب هدايت و منطق و دليل عقل در آن نفوذ كند، و ماوراي آن را روشن سازد.
در ششمين آيه سخن از لجاجت فرعونيان در برابر معجزات روشن حضرت موسي- عليه السلام - است، آنها بر آيين بتپرستي نياكانشان لجاجت و اصرار ورزيدند و گفتند: «(اي موسي) آيا آمدي كه ما را از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم منصرف سازي؟ و بزرگي(و رياست) در روي زمين فقط از آن تو و برادرت باشد، ما هرگز به شما ايمان نميآوريم»! (قالوا اجئتنا لتلفتنا [8] عما وجدنا عليه آبائنا و تكون لكما الكبرياء في الارض و ما نحن لكما بمؤمنين) [9]
آنها هرگز از خود سؤال نميكردند كه آيين موسي- عليه السلام - حق استيا باطل و در برابر آيين نياكانشان چه امتيازي دارد؟ سخن آنها فقط اين بود كه ما بايد آيين نياكان خود را حفظ كنيم، خواه حق باشد يا باطل! ارزش واقعي براي ما همين است و بس، سپس آن را با سوء ظن نيز آميختند و گفتند آنچه را موسي- عليه السلام - به عنوان آيين الهي ارائه ميدهد در واقع مقدمهاي استبراي رسيدن به مقاصد سياسي و حكومتبر مردم، نه خدايي در كار است و نه وحي آسماني! اين بدبيني نيز از آثار همان تعصب و لجاج بود كه جهت فرار از حق، عذر و بهانههاي واهي براي خود ميتراشيدند.
و شايد آنها از اين بيم داشتند كه اگر نور هدايت از طريق آيين موسي- عليه السلام - بر افكار مصريان بيفتد، هم آيين خرافي نياكانشان را از دست ميدهند، و هم حكومتي را كه بر اساس آن بنيان نهاده بودند. به همين دليل با تمام قدرت در برابر آن به پا خاستند و مردم را به تعصب و لجاجت تشويق كردند و از آنجا كه درباريان فرعون همه چيز را براي ادامه كومتخود ميخواستند، تصورشان اين بود كه موسي و هارون نيز همه چيز را ابزار وصول به حكومت كردهاند.
اين رشته در طول تاريخ همچنان ادامه مييابد تا عصر رسول خدا - صلي الله عليه و آله - ميرسد.
در هفتمين آيه نيز ميبينيم كه عامل اصلي انحراف مشركان عرب تقليد كوركورانه و تعصب است كه درهاي معرفت و شناخت را از هر سو به روي صاحبان اين صفات رذيله ميبندد، ميفرمايد: «هنگامي كه به آنها(مشركان عرب) گفته شود از آنچه خدا نازل كرده است پيروي كنيد ميگويند: ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروي مينماييم»، (و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا...) [10]
و قرآن بلافاصله در پايان اين آيه جواب دندان شكني به آنها ميدهد و ميگويد: «مگر نه اين است كه پدران آنها چيزي نميفهميدند و هدايت نيافتند»؟ (...اولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لايهتدون) [11]
تعبيرات آيه نشان ميدهد كه آنها انكار نميكردند كه آنچه را پيغمبر آورده «ما انزل الله» و فرمان الهي است، بلكه به قدري گرفتار جهل و تعصب بودند كه آيين نياكانشان را بر آن مقدم ميشمردند، نياكاني كه واقف به جهل و گمراهيشان بودند.
[1] . نوح،7.
[2] . همان،23.
[3] . اعراف، 70.
[4] . انبياء، 52.
[5] . انبياء،53.
[6] . شعراء،73 ، 72.
[7] . شعراء، 74.
[8] . «لتلفتنا» از ماده «لفت»(بروزن نفت) به معني منصرف ساختن است، و التفات نيز از همين ماده گرفته شده و به معني توجه به چيزي بعد از انصراف از چيز ديگر است.
[9] . يونس، 78. شده و به معني توجه به چيزي بعد از انصراف از چيز ديگر است.
[10] . بقره، 170.
[11] . همان.
@#@
به اين ترتيب جهل و تعصب سبب ميشود كه انسان به راحتي ما انزل الله را رها سازد و پشتبه حق كند و رو به باطل نمايد، هر چند حق را از باطل بشناسد!
در هشتمين آيه خداوند مسلمانان را به ياد ماجراي حديبيه مياندازد كه كفار با ديدن آن همه آيات و نشانههاي حقانيت پيامبر اكرم - صلي الله عليه و آله - به خاطر تعصبهاي جاهلي ايمان نياورند و اين رذيله اخلاقي آنها را از سعادت بزرگ بازداشت، ميفرمايد: «به خاطر بياوريد هنگامي را كه كافران در دلهاي خود خشم و نفرت جاهليت داشتند(به همين دليل نه تنها ايمان نياوردند بلكه در مقام مبارزه با حق برآمدند) و در مقابل خداوند آرامش و سكينه را بر رسول خود و مومنان نازل فرمود(تا با رعايت اصول حق و عدالت در برابر آن دشمنان متعصب بايستد، و آنها را به كلمه تقوا ملزم ساخت كه از هر كس شايستهتر و اهل آن بودند و خداوند بر هر چيز غالب است»، (اذ جعل الذين كفروا في قلوبهم الحمية حمية الجاهلية فانزل الله سكينته علي رسوله و علي المؤمنين و الزمهم كلمة التقوي و كانوا احق بها و اهلها و كان الله بكل شيئ عليما) [1]
حميت از ماده حمي(بر وزن حمد) به معني حرارتي است كه بر اثر عوامل خارجي در بدن انسان يا اشياي ديگر به وجود ميآيد، به همين دليل به حالت تب، حمي(بر وزن كبري) گفته ميشود.
سپس به حالات روحي همچون خشم و تكبر و تعصب، حميت اطلاق شده است، چرا كه همه اينها حالتي آتشين در انسان ايجاد ميكند.
جالب اينكه در اين آيه حميتبه جاهليت اضافه شده كه اشارهاي به تعصبهاي برخاسته از جهل و ناداني، و سكينه كه نقطه مقابل آن استبه خدا نسبت داده شده است كه آرامشي است آگاهانه و برخاسته از ايمان.
در بحثهاي آينده پيرامون تعصب منفي و مثبت نكته اضافه شدن حميتبه جاهليت روشنتر خواهد شد.
در نهمين آيه اشاره به نكته ديگري شده است كه پرده از روي تعصب شديد مشركان عرب در عصر اهليتبرميدارد، ميفرمايد: «هرگاه قرآن را بر بعضي از عجمها (غير عربها) نازل ميكرديم و او آن را به ايشان ميخوانده، به آن ايمان نميآوردند»، (و لو نزلناه علي بعض الاعجمين × فقراه عليهم ما كانوا به مؤمنين) [2]
يعني نژادپرستي و تعصب قومي آنها به قدري شديد بود كه اگر قرآن با تمام معارف عالي و فصاحت و بلاغت فوقالعاده و محتواي بي نظير بر فردي غير عرب نازل ميشد، تعصب و لجاجت هرگز به آنها اجازه نميداد كه آن را پذيرا شوند!
اين تعبير قاطع به خوبي نشان ميدهد كه رذيله اخلاقي «تعصب و لجاج» تا چه حد ميتواند انسان را از درك حقيقت و رسيدن به مقصود بازدارد.
گرچه بعضي از مفسران براي اين آيه تفسيرهاي ديگري ذكر كردهاند ولي روشنترين و مناسبترين تفسير همان است كه در بالا ذكر شد.
روي همين اصل در بعضي از روايات اسلامي پيغمبر اكرم - صلي الله عليه و آله - افراد متعصب و لجوج را در سرنوشتشوم اعراب جاهلي شريك ميشمرد و ميفرمايد: «من كان في قلبه حبة من خردل من عصبية بعثه الله يوم القيامة مع اعراب الجاهلية; هر كس در دلش به اندازه دانه خردلي عصبيتباشد، خداوند روز قيامت او را با اعراب جاهليت محشور ميكند»، (دانه خردل دانه بسيار ريزي است كه همواره به عنوان ضرب المثل براي خردي ذكر ميشود). [3]
در دهمين آيه، چهره ديگري از اين رذيله اخلاقي در اقوام مختلف ديده ميشود و آن اينكه هر گروهي به خاطر تعصب و لجاج، خود را بهترين ميداند، و ديگران را نفي ميكند گويي تنها بندگان برگزيده خدا آنها هستند و ديگران هيچ، و همين امر سبب درگيري مستمر در ميان اقوام ميشود، ميفرمايد: «يهود گفتند مسيحيان(نزد خدا) هيچ ارزشي ندارند، و مسيحيان نيز گفتند: يهوديان ارزشي ندارند، در حالي كه هر دو گروه، كتاب آسماني را ميخواندند(كه به آنها دستور ميداد بايد از اينگونه تعصبها به كنار باشند) آري افراد نادان(از مشركان عرب) نيز سخني همانند آنها داشتند، خداوند روز قيامت در باره اختلاف آنها داوري خواهد كرد»، (و قالت اليهود ليست النصاري علي شيئ و قالت النصاري ليست اليهود علي شيئ و هم يتلون الكتاب كذلك قال الذين لايعلمون مثل قولهم فالله يحكم بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون) [4]
از تعبيرات اين آيه به خوبي استفاده ميشود كه اين گونه تعصبها و خودبينيها از جهل و ناداني سرچشمه ميگيرد، و هر قوم جاهل و بي خبر گرفتار اين رذيله اخلاقي خواهد شد.
تعبير به «الذين لايعلمون» (كساني كه نميدانند) مفهوم وسيع و گستردهاي دارد كه مشركان عرب يكي از آن بودند و لذا بعضي از مفسران آن را به قوم نوح، يا همه امتهاي پيشين كه بر اثر جهل و ناداني گرفتار تعصب و لجاجتبودند، تفسير كردهاند.
در يازدهمين آيه سخن از يك حكم كلي و عمومي است و نشان ميدهد كه در تمام طول تاريخ تعصب و لجاجت نقش اصلي را در ادامه كفر و توحيدستيزي ايفا ميكرده است، ميفرمايد: «اين گونه در هيچ شهر و دياري پيش از تو پيامبري بيم دهنده نفرستاديم، مگر اينكه ثروتمندان مست و مغرور آن گفتند: ما نياكان خود را بر آييني يافتيم و به آثار و روش آنها اقتدا ميكنيم»! (و كذلك ما ارسلنا من قبلك من قرية من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آبائنا علي امة و انا علي آثارهم مقتدون) [5]
اين تعبير نشان ميدهد كه هميشه مهمترين مانع در برابر ايمان به آيين پيامبران الهي همان تعصب و تقليد كوركورانه ناشي از جهل بوده است.
و از اينجا خطر اين رذيله اخلاقي آشكارتر ميشود.
در دوازدهمين و آخرين آيه ميخوانيم كه اقوام جاهلي به خاطر تعصب و لجاج بزرگترين انبياي الهي و عقل كل را متهم به جنون ميكردند و آن را بهانه مخالفتخود با آيين آنها قرار ميدادند، ميفرمايد: «آنها پيوسته ميگفتند: آيا ما خدايان خود را به خاطر شاعري ديوانه رها كنيم»؟ (و يقولون ائنا لتاركوا آلهتنا لشاعر مجنون) [6]
عجب اينكه آنها به قدري در حجاب تاريك جهل و تعصب گرفتار بودند كه نميفهميدند اين سخن يك گفتار ضد و نقيض است، «شاعر بودن» احتياج به تفكر و ذوق سليم و آگاهي كافي از دقايق سخن دارد(توجه داشته باشيد كه شاعر از ماده شعور گرفته شده است) و اين با مجنون بودن هرگز سازگار نيست.
همچنين گاه آنها را متهم به «سحر» و «جنون» ميكردند در حالي كه سحر نيز احتياج به آگاهي قابل ملاحظهاي سبتبه بخشي از علوم و دانشها دارد، و هوشياري خاصي را ميطلبد، و اين با جنون سازگار نيست، اين سخنان ضد و نقيض ناشي از جهل و تعصب بود.
نظرات شما عزیزان: