در اين نوع كشورگشايي پس از قتل و غارت، فرمان صادر مي كنند كه كسي حق ندارد از پيامبر براي مردم چيزي نقل كند، مبادا مردم بفهمند كه روش پيامبر غير از اين بوده است. آن گاه بخشنامه صادر مي كنند كه در تمام قلمرو فتح شده به الگوهاي واقعي اسلام دشنام دهند، دروازه ي دانش شهر نبوي را لعن نمايند؛ چرا كه اگر مردم آن ها را به عنوان مرجع ديني و علمي بپذيرند، كار تمام است. بايد دست مردم را از علوم خودشان نيز كوتاه نمود، نبايد گذاشت آن ها از كتاب ها و كتابخانه هاي خود استفاده كنند.
از اين رو نخستين فرماني كه در كشورهاي تازه فتح شده اجرا مي شود، به آتش كشيدن كتاب ها و كتابخانه هاست؛ آتشي كه با آن مي توان حمام هاي شهر را گرم كرد تا مردم به وظيفه ي شرعي استحمام عمل كنند. به اين نمونه توجه كنيد:
پس از آن كه عمروعاص به دستور عمر، شهر اسكندريه ي مصر را فتح كرد، يكي از دانشمندان اسكندريه به نام يحيي غراماطي نزد او آمد. عمروعاص مي دانست كه او چه كسي است و چه مقدار به علوم مختلف احاطه دارد، از اين رو او را گرامي داشت و مرتب از او مطالب علمي و دانش هاي مختلف بشري را مي آموخت؛ زيرا عمرو انسان عاقل و نيك انديشي بود و خوب به سخن دانشمندان گوش فرامي داد. روزي يحيي به او گفت: تو تمامي مناطق اسكندريه را در تصرف خود درآوردي و هرچه در آن بود بر آن مهر زدي، هر چيزي كه به درد تو مي خورد، ارزاني خودت، ما با آن كاري نداريم، اما آن چه كه به دردت نمي خورد و نفعي از آن عايدت نمي شود، به ما برگردان كه ما به آن سزاوارتريم.
عمروعاص گفت: چه مي خواهي؟
گفت: كتاب هاي حكمت كه در خزانه هاي پادشاهي نگه داري مي شود. عمرو گفت: من در اين موضوع مهم نمي توانم خودسرانه تصميم بگيرم و بايد از رئيس مسلمانان عمر بن خطاب كسب اجازه كنم.
آن گاه نامه اي به عمر نوشته و سخن آن دانشمند را به اطلاعش رساند. پس از چندي جواب نامه از سوي عمر آمد، بخشنامه عمر از اين قرار بود: « اما آن كتاب هايي كه گفتي: پس اگر آن چه در آن ها نوشته شده در قرآن وجود دارد، ما به آن ها نياز نداريم و اگر آن چه در آن ها نوشته شده، مخالف با قرآن است، نبود آن ها بهتر است. از اين رو وظيفه تو آن است كه آن ها را از بين ببري ».
پس از اين حكمِ حكومتي، عمروعاص آن كتاب ها را ميان حمام هاي اسكندريه تقسيم كرد تا به جاي هيزم به وسيله آن ها آب حمام را گرم كنند، تا اين كه طيّ شش ماه، سوخت حمام ها از آن كتاب ها تأمين مي شد و همه آن ها از بين رفت، ماجرا را بشنو و انگشت شگفتي به دندان بگير. (4)
عمروعاص به جز اين كتاب هايي كه در خزانه ملوكيّه از آن ها مراقبت مي شد، چندين كتابخانه ديگر را نيز در مصر به آتش كشيد، از جمله كتابخانه اي كه اسكندر بعد از ساختن شهرش آن را بنا كرده بود (5). در نقلي آمده است: كتاب هايي كه در مدت شش ماه حمام هاي اسكندريه را گرم كردند به امر « بطولوماوس فيلادلفوس » از پادشاهان اسكندريه جمع شده بود. او دستور داد در تمامي شهرها و كشورها جست و جو كردند و هر كتابي در هر علمي نوشته شده بود با چندين برابر قيمت خريداري كرده و در خزانه خود نگه داري مي كرد تا تعداد كتاب ها به پنجاه هزار و صد و بيست عنوان كتاب رسيده بود، پس از آن نيز مرتب بر تعداد آن ها افزوده مي شد و هر پادشاه جديدي كه مي آمد مسئول مراقبت و حفظ آن كتاب ها بود. (6)
ابن نديم گويد: كتاب هاي سوخته ي آن كتابخانه شامل تمامي دانش هاي آن زمان بوده از قبيل فلسفه، رياضيات، طب، حكمت، آداب و هيئت (7).
البته اين رأي خليفه به كتابخانه اسكندريه مختصّ نبوده؛ بلكه هر جايي كه فتح مي شد همين فرمان را در مورد آن صادر مي نمود. (8) سعد بن ابي وقّاص به فرمان عمر همه كتاب هاي ايرانيان را به دريا ريخت. (9) او درباره ي كتاب هاي مدائن نيز همين گونه رفتار كرد، تا جايي كه كتاب هاي پيامبران پيشين نيز از اين قانون مستثنا نبودند. (10)
ما ادعا نمي كنيم كه همه مطالب آن كتاب ها صحيح و درست بوده است، اما اين رفتار با كتاب و كتابخانه، نشان گر دشمني عمر با علم و دانش است. بسياري از اين علوم حاصل تجربه بشر در زمان هاي طولاني است.
درواقع اين گونه رفتار نابودي تمدن بشري است، در اين شيوه حكومتي كسي حق ندارد از قرآن چيزي بپرسد، فقط همين متن عربي آن را هركه بلد است بخواند، اما اگر معناي كلمه اي از آن را نفهميد حقّ سوال ندارد، وگرنه تازيانه خليفه مسلمانان پشتش را مي نوازد. در نقلي آمده است:
پس از آن كه عراق فتح شد شخصي از آن سامان به نام « صبيغ عراقي » مرتب از لشكريان اسلام در مورد قرآن، سؤالاتي را مطرح مي كرد و از مطالب آن مي پرسيد تا اين كه همراه لشكريان به مصر آمد، به محض ورود به مصر، عمروعاص او را با نامه اي به سمت عمر بن خطاب فرستاد، وقتي كه نامه رسان، نامه ي عمروعاص را كه در آن شرح حال آن عراقي نوشته شده بود به عمر داد و او از مضمون نامه آگاه شد، سخت برآشفت و گفت: اين مرد كجاست؟
او گفت: در ميان كاروان است.
عمر گفت: برو ببين اگر گريخته باشد عقوبت دردناكي در انتظارت خواهد بود.
آن شخص رفت و صبيغ را آورد. عمر به او رو كرد و گفت: تو كسي هستي كه چيزهاي تازه مي پرسي؟!
آن گاه عمر كسي را فرستاد تا شاخه هاي تازه از نخل آوردند، آن ها را به هم بست و شروع كرد به زدن به پشت او، آن قدر زد تا پشتش ترك برداشت، سپس او را رها كرد تا به مرور زمان آن شكاف در كمرش بهبود يافت، دو مرتبه او را خواست و آن قدر زد كه شكاف دو مرتبه باز شد، باز او را رها كرد تا خوب شد، براي مرتبه سوم او را خواست تا تنبيه كند. صبيغ گفت: اگر مي خواهي مرا بكشي راحتم كن، اگر مي خواهي مرا مداوا كني به خدا سوگند! خوب شده ام و به مداواي تو نيازي ندارم.
عمر به او اجازه داد به سرزمين خود- عراق- برگردد و نامه اي به ابوموسي اشعري نوشت كه هيچ كس از مسلمانان حق ندارد با او هم سخن شود. كار بر او بسيار تنگ شد تا اين كه ابوموسي به عمر نوشت: اين مرد توبه خوبي كرده است.
عمر در جواب نامه نوشت: از اين پس مانعي ندارد مردم با او هم سخن شوند (11).
رفتار خليفه با مردم سرزمين هاي فتح شده و علم و دانش آنان اين گونه بود، با اين حال آيا عزّتي براي اسلام و مسلمانان مي ماند؟!
ابن تيميّه گمان كرده عزّت يعني زورگويي، قلدري! به نظر شما آيا عزّت اسلام به اين است؟ يا به مكتبي كه فرياد علم و عقل سر داده، مكتبي كه مردم را وادار مي كند تا بپرسند و بفهمند، حديث نقل كنند، بنويسند و مذاكره نمايند. مكتبي كه شعارش اين است:
احتفظوا بكتبكم، فإنّكم سوف تحتاجون إليها (12).
كتاب هاي خود را به خوبي محافظت كنيد كه به زودي به آن ها نياز پيدا مي كنيد.
به راستي امروزه راه و روش چه كساني را مي توان به عنوان الگوهاي واقعي اسلام به جهان معرفي كرد:
1. راه و روش زمامداران كشورگشا؟
2. راه اماماني كه آثار علمي آنان هر انسان منصفي را تحت تأثير قرارداده است؟
براي نمونه همين كشور مصري كه عمروعاص از طرف عمر آن گونه رفتار كرد، اميرمؤمنان علي (عليه السلام) چگونه رهبري كرده است. نگاهي گذرا به عهدنامه آن حضرت به مالك اشتر در مورد ولايت مصر شاهد صدق سخن ماست. آيا عهدنامه مالك اشتر عزّت اسلام است يا رفتار عمروعاص؟
آن بخشنامه عمر بود و اين هم بخشنامه اميرمؤمنان علي (عليه السلام):
بسم الله الرحمن الرحيم
اين فرمان بنده خدا علي اميرمؤمنان به مالك اشتر پسر حارث است در عهدي كه با او دارد، هنگامي كه او را به فرمانداري مصر برمي گزيند... او را به ترس از خدا فرمان مي دهد...
پس اي مالك! بدان من تو را به سوي شهرهايي فرستادم كه پيش از تو دولت هاي عادل يا ستمگري بر آن ها حكم راندند و مردم در كارهاي تو چنان مي نگرند كه تو در كارهاي حاكمان پيش از خود مي نگري... مهرباني با مردم را پوشش دل خود قرار بده با همه دوست و مهربان باش.
هرگز مبادا چونان حيوان شكاري باشي كه خوردن آن ها را غنيمت داني؛ زيرا مردم دو دسته اند:
دسته اي برادر ديني تواند.
و دسته ديگر همانند تو در آفرينش مي باشند...
آداب پسنديده اي را كه بزرگان اين امت به آن عمل كرده اند و ملت اسلام با آن پيوند خورده و رعيّت با آن اصلاح شده برهم مزن و آدابي را كه به سنت هاي خوب گذشته زيان وارد مي كند، پديد نياور، كه پاداش براي آورنده ي سنت و كيفر آن براي تو باشد كه آن ها را درهم شكستي.
با دانشمندان زياد گفت و گو كن، با حكيمان فراوان بحث كن؛ اموري كه مايه ي آباداني و اصلاح شهرها بوده و چيزهايي كه پيش از تو موجب پايداري مردم و برقراري نظم مي شده است... (13)
آري، اين اميرمؤمنان علي (عليه السلام) است و اين هم دستورالعمل او به مالك اشتر، اما افسوس و صد افسوس كه معاويه نگذاشت پاي مالك به مصر برسد و در ميان راه او را شهيد كرد.
به راستي امروزه مردم جهان، اسلام را با عهدنامه مالك اشتر مي شناسند يا با رويّه خلفا؟
ملاك عزّت و ذلّت در نظر ابن تيميّه ماديات است، او با معنويات كاري ندارد و با علم و دانش ارتباطي ندارد، او كليد عزّت را گم كرده است. قرآن كريم در وصف منافقان مي فرمايد:
« الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْکَافِرِينَ أَوْلِيَاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً » (14)؛
كساني كه كافران را به جاي مؤمنان دوست و هميار خود برمي گزينند. آيا عزّت و سربلندي را نزد آنان مي جويند؛ به راستي كه تمامي عزّت ها نزد خدا است؟
قرآن كريم در جاي ديگر از قول آن ها چنين حكايت مي كند:
« يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لکِنَّ الْمُنَافِقِينَ لاَ يَعْلَمُونَ » (15)؛
آن ها (پنهاني) مي گويند: اگر به مدينه برگشتيم به يقين عزيزان، ذليلان را (از شهر) بيرون مي كنند، در حالي كه تمامي عزّت مخصوص به خدا، رسول او و مؤمنان است؛ ولي منافقان نمي دانند.
ديدِ منافقان ديدِ مادي بود، عزّت را در مال و منال و قدرت و شوكت مي ديدند و آن گاه كه به ثروت و مكنت يهوديان يا برخي از كفار مي نگريستند مي گفتند: اين ها عزيز هستند، اما مسلمانان كه گاه از شدت فقر، لباس مناسبي براي پوشيدن ندارند، ذليل و خوار هستند.
دقيقاً همين بيماري در ابن تيميّه وجود دارد، از ديد او زمامداران و سلاطين ستمگر، زورگو و كشورگشا مايه ي عزّت اسلام هستند، نه امامان عدالت گر و مناديان توحيد و گسترندگان علم و دانش و حكمت و معرفت.
آخرين تير
و آن گاه كه ابن تيميّه نمي تواند كينه و بغض خود با اميرمؤمنان علي (عليه السلام) را پنهان كند، به صراحت مي گويد:
اصلاً علي براي به دست آوردن ولايت و حكومت جنگ كرد و مردم بسياري را به كشتن داد و در ايام ولايت او، نه با كفار جنگي صورت گرفت و نه شهرهايشان به تصرف مسلمانان درآمد و هيچ خيري براي آنان نداشت. (16)
در جاي ديگر مي نويسد:
در زمان او روز به روز، كار سخت تر مي شد و او ضعيف تر و دشمنانش قوي تر مي گشتند. در اين ميان، تفرقه بين مسلمانان افزون مي گشت. (17)
به همين خاطر برخي خلافت علي را اين طور تحليل مي كنند و مي گويند: هيچ نصّ و اجماعي براي خلافت او نيست. (18)
او در مورد ديگري مي افزايد:
علي جنگيد تا مردم از او فرمان ببرند و بتواند بر جان ها و اموال مردم مسلط شود. پس چگونه مي توان اين جنگ را جنگ براي دين قرار داد (19).
به راستي آيا ابن تيميّه از خدا حيا نمي كند و چنين گستاخانه دشمني خود را با اهل بيت پيامبر آشكار مي سازد؟!
اميرمؤمنان علي (عليه السلام) سرآمد زاهدان عالم است، او آن كسي است كه در شبِ شهادت خويش، با نان و نمك افطار مي كند و حاضر نمي شود جز از نمك چيز ديگري بر سر سفره او باشد، چگونه ابن تيميّه جرأت مي كند كه بنويسد او با مردم جنگيد تا بر اموال و جان ها چيره شود؟ اميرمؤمنان علي (عليه السلام) در نامه اي به والي خود عثمان بن حنيف اين گونه مي نويسد:
ألا و إنّ إمامكم قد اكتفي من دنياه بطمريه و من قوته بقرصيه ألا و إنكم لا تقدرون علي ذلك، و لكن اعينوني بورع و اجتهاد و عفّة و سداد.
فوالله، ما كنزت من دنياكم تبراً، و لا ادّخرت من غنائمها وفراً، و لا أعددت لبالي ثوبي طمراً... (20)
آگاه باشيد! امام شما از دنياي خود به دو جامه ي فرسوده و دو قرص نان بسنده كرده است. بدانيد كه شما توانايي چنين كاري را نداريد، اما با پرهيزكاري، تلاش فراوان و پاكدامني و راستي مرا ياري دهيد.
سوگند به خدا! من از دنياي شما طلا و نقره اي نيندوخته و از غنيمت هاي آن چيزي ذخيره نكردم و بر دو جامه كهنه ام نيفزودم و از زمين دنيا حتي يك وجب در اختيار نگرفتم و دنياي شما در نظر من از دانه ي تلخ درخت بلوط ناچيزتر است!
... من اگر مي خواستم مي توانستم از عسل پاك، از مغز گندم و بافته هاي ابريشم براي خود غذا و لباس فراهم آورم، اما هيهات كه هواي نفس بر من چيره گردد و حرص و طمع مرا وادارد كه طعام هاي لذيذ را برگزينم در حالي كه در « حجاز » يا « يمامه » كسي باشد كه به قرص ناني نرسد و يا هرگز شكمي سير نخورد، يا من سير بخوابم و پيرامونم شكم هايي كه از گرسنگي به پشت چسبيده و جگرهاي سوخته وجود داشته باشد، يا چنان باشم كه شاعر گفت:
« اين درد تو را بس كه شب را با شكم سير بخوابي و در اطراف تو شكم هايي گرسنه و به پشت چسبيده باشند ».
آيا به همين قانع شوم كه بگويند: اين اميرمؤمنان است و در تلخي هاي روزگار با مردم شريك نباشم و در سختي هاي زندگي الگوي آنان نگردم؟
من آفريده نشدم كه غذاهاي لذيذ و پاكيزه مرا سرگرم سازد، چونان حيوان پرواري كه تمام همت او علف است، يا چون حيوان رها شده كه شغلش چريدن و پر كردن شكم است... .
من با رسول خدا همچون نوري هستم كه از نور او روشنايي گرفته ام، يا چون آرنجي كه به بازو پيوسته است (و كارهاي پيامبر به وسيله من به انجام مي رسد).
به خدا سوگند! اگر اعراب در نبرد با من پشت به پشت يكديگر بدهند از آن روي برنتابم و اگر فرصت داشته باشم به پيكار همه مي شتابم و تلاش مي كنم كه زمين را از اين شخص مسخ شده (معاويه) و اين جسم واژگون پاك سازم تا سنگ و شن از ميان دانه هاي درو شده جدا گردد.
اي دنيا! از من دور شو، مهارت را بر پشت تو نهاده و از چنگال تو رهايي يافتم و از دام هاي تو نجات يافته و از لغزشگاه هايت دوري گزيده ام.
كجايند بزرگاني كه به بازيچه هاي خود فريبشان داده اي؟
كجايند امت هايي كه با زر و زيورت آن ها را فريفتي كه اكنون در گورها گرفتارند و درون لحدها پنهان شده اند؟
از برابر ديدگانم دور شو! به خدا سوگند! رام تو نگردم كه خوارم سازي و مهارم را به دست تو ندهم كه هرجا خواهي مرا بكشاني.
به خدا سوگند!- سوگندي كه تنها با اراده خدا برمي گردد- چنان نَفْس خود را به رياضت وادارم كه به يك قرص نان هرگاه بيابم شاد شود و به نمك به جاي نان خورش قناعت كند و آن قدر از چشم ها اشك ريزم كه چونان چشمه اي خشك درآيد و اشك چشم پايان يابد.
آيا سزاوار است كه چرندگان، فراوان بخورند و راحت بخوابند و گله ي گوسفندان پس از چرا كردن به آغل رو كنند، و علي نيز از زاد و توشه ي خود بخورد و استراحت كند؟ چشمش روشن باد! كه پس از ساليان دراز، چهارپايان رها شده و گله هاي گوسفندان را الگو قرار دهد!!... .
به راستي آيا اين اميرالمؤمنين براي حكومت جنگيد؟
آيا او براي دنيا جنگيد؟
اگر او مي خواست به دنيا برسد چرا همان روز اول كه حقّ او را بردند دست به شمشير نبرد؟ مگر قدرت عالم در دست او جمع نشده بود؟
مگر او تهمتن سپاه نبود؟ مگر او يك تنه حريف لشكري نبود؟ مگر او كننده ي در خيبر نبود؟ چرا در برابر ربوده شدن حقش- حتي بر كشتن همسرش- شكيبايي ورزيد؟
آري، او بنده ي خداست، بدون فرمان خدا كاري نمي كند؛ هرچند كاري برايش نداشته باشد.
در همين نامه علت پيكار با معاويه را بيان كرد و فرمود:
به خدا سوگند! اگر اعراب در نبرد با من پشت به پشت يكديگر دهند از آن روي برنتابم و اگر فرصت داشته باشم به پيكار همه مي شتابم و تلاش مي كنم كه زمين را از اين شخص مسخ شده (معاويه) و اين جسم واژگون پاك سازم تا سنگ و شن از ميان دانه هاي درو شده، جدا گردد.
مخالفان ابن تيميّه و مخالفت او با اجماع اهل سنت
همه ي مسلمانان اتفاق نظر دارند كه اميرمؤمنان علي (عليه السلام) بر حق بوده و مخالفان آن حضرت بر باطل. در اين زمينه ابتدا كلمات برخي از بزرگان اهل سنت را مي آوريم، آن گاه به برخي از سخنان ابن تيميّه مي پردازيم تا روشن شود كه اين مرد حتي خود را از زمره اهل سنت خارج كرده و عقيده او با اعتقاد هيچ يك از فرقه هاي اسلامي موافق نيست.
آري، تنها برخي از خوارج- كه اكنون منقرض شده اند- و نواصب با او هم عقيده اند. از اين رو اگر ما ابن تيميّه را خارج از مسلمانان و كتاب او را جزو كتاب هاي غيرمسلمانان بدانيم، سخن گزافي نگفته ايم. ابوحنيفه گويد:
هيچ كسي با علي (رضي الله عنه) جنگ نكرد كه او را به حق برگرداند مگر آن كه علي بر حق سزاوارتر از او بود و اگر او نبود كسي نمي دانست در پيكار با مسلمانان چگونه بايد رفتار كرد... شكي نيست كه طلحه و زبير بعد از آن كه با علي بيعت كردند و سوگند ياد كردند كه پيمان شكني نكنند با او جنگيدند (21).
ابن خُزيمه كه از بزرگان كم نظير اهل سنت است و دار قُطني در مورد او مي گويد: « او پيشوايي ثابت قدم و بي نظير بود » (22) مي گويد:
هركس با اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب در خلافتش به نزاع و ستيز برخاست سركش و باغي است. اين مطلبي است كه همه ي مشايخمان را بر آن يافتم و ابن ادريس شافعي نيز همين نظر را دارد. (23)
ابومنصور در الفرق بين الفرق در بيان اصولي كه همه اهل سنت بر آن اتفاق نظر دارند مي گويد:
همگي گفته اند كه علي در زمان خود امام بوده و گفته اند كه در تمامي جنگ هايش بر حق بوده؛ چه در جنگ بصره، چه در جنگ صفين و چه در جنگ نهروان. (24)
عبدالرؤوف مناوي در فيض القدير مي نويسد:
تمامي فقهاي حجاز و عراق از هر دوگروه صاحبان حديث و رأي، اتفاق نظر دارند كه علي در پيكارش با اهل صفين بر حق بوده؛ همان طور كه در نبرد با اهل جمل حق با او بود و كساني كه با او جنگيدند سركشاني ستمكار بوده اند و به خاطر سركشي، آن ها را تكفير نمي كنند. برخي از اين عالمان از اين قرارند: مالك، شافعي، ابوحنيفه، اوزاعي و جمهور اعظم از متكلمان و مسلمانان (25).
نَوَوي در شرح صحيح مسلم گويد:
در همه اين جنگ ها علي بر حق بود، اين مذهب اهل سنت است (26).
ذهبي در سير اعلام النبلاء گويد:
ما ترديد نداريم كه علي از كساني كه با آن ها جنگيد برتر بود و او به حق سزاوارتر بود. (27)
ابن كثير در البداية و النهايه گويد:
اين جريان كشته شدن عمار بن ياسر با اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب است كه اهل شام او را كشتند، با كشتن او به خوبي سرّ سخن رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روشن و آشكار شد كه فرموده بود: « گروه سركش او را خواهند كشت » و روشن شد كه علي بر حق و معاويه سركش و باغي است. (28)
ابن حجر در فتح الباري بعد از ذكر حديث عمار گويد:
اين حديث يكي از نشانه هاي نبوت است و فضيلتي آشكار براي علي و عمار است و با اين حديث، سخن ناصبي هايي كه گمان مي كنند علي در جنگ هايش برحق نبوده رد مي شود. (29)
با توجه به اين سخن صريح و آشكارِ بزرگان مذهب خلفا به خوبي واضح مي شود كه ابن تيميّه از زمره ي مسلمانان خارج و داخل در نواصب مي باشد. پاره اي از سخنان گستاخانه او به مقام شامخ اميرمؤمنان علي (عليه السلام) گذشت. اكنون به چند سخن ديگر از منهاج السنّه او توجه كنيد.
وقتي سخن از شكمبارگي هاي عثمان و حيف و ميل بيت المال به دست او مي رسد كه عاقبت اين شكمبارگي او، مسلمانان را واداشت تا از شهرهاي مختلف جمع شده و او را به قتل برسانند؛ ابن تيميّه براي دفاع از حيثيت عثمان و به قصد بي احترامي به اميرمؤمنان علي (عليه السلام) چنين مي گويد:
اين ثروت هاي اندوخته عثمان و برتري دادن بعضي ( از خويشاوندانش ) كجا به پاي آن خون هايي مي رسد كه در جنگ صفين ريخته شد و هيچ عزّت و پيروزي نصيب مسلمانان نگشت؟...
جنگ صفين تنها شر و بدي را افزود و هيچ مصلحتي از آن حاصل نگشت (!!) (30).
او در اين راه حتي از نسبت دروغ دادن به بزرگان و پيشوايان مذهبش هم دريغ نمي كند، در اين باره مي گويد:
به همين جهت پيشوايان سنت چون مالك، احمد و غيره اين دو مي گويند: علي مأمور نبرد با خوارج بود. اما جنگ جمل و صفين پيكار فتنه بوده است. و از همين رو علماي شهرها برآنند كه آن جنگ، جنگ فتنه بوده و كساني كه در آن شركت نكرده اند از كساني كه در آن شركت كرده اند بهترند. (31)
به راستي ابن تيميّه اين سخنان را از كجا به علماي شهرها و پيشوايان مذاهب خود نسبت مي دهد در حالي كه آن ها تصريح كرده اند كه در تمامي اين جنگ ها حق با اميرمؤمنان علي (عليه السلام) بوده است.
مگر پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) نفرموده بود:
اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله؛
خدايا! دوستان علي را دوست بدار و دشمنانش را دشمن و ياور او را ياري كن و كسي را كه او را ياري نكرده و رها كند ياري نكن و رهايش كن.
با اين حال چگونه ابن تيميّه مي گويد: آنان كه آن حضرت را ياري نكردند از آنان كه به ياريش شتافتند، بهترند، آن گاه سخاوتمندانه اين سخن را به علماي شهرها نسبت مي دهد (!!)
ابن تيميّه گستاخي و بي ادبي خود را تا آن جا مي رساند كه مي گويد:
هدف علي در اين نبردها برتري يافتن بر ديگران بود (!!) و قرآن مي گويد: « آخرت از آنِ كساني است كه طالب هيچ برتري و فسادي در زمين نباشند » (32). از اين رو او در آخرت اهل سعادت نخواهد بود؛ چرا كه او جنگيد تا مردم از او فرمان ببرند (!!)
آن گاه مي گويد:
صحابه اي كه با او جنگيدند هيچ كدام دليلي از كتاب و سنت بر لزوم جهاد نداشتند، بلكه خود اعتراف كردند كه اين جنگ ها نظرِ شخصي آن ها بوده، همچنان كه علي رضي الله عنه نيز چنين گفته است. (33)
درباره ي نبرد جمل و صفين خود علي رضي الله عنه گفته كه هيچ فرماني از پيامبر در آن مورد نبوده؛ بلكه رأي و نظر خود او بوده است و بيشتر صحابه با او در اين پيكار موافق نبوده اند. (34)
اين جنگ، جنگ فتنه بوده كه از روي تأويل انجام گرفته است؛ نه از اقسام جهاد واجب بوده و نه جهاد مستحب. (35)
او در اين جنگ ها عده ي زيادي از مسلماناني را كه نماز مي خواندند، زكات مي دادند و روزه مي گرفتند كشت. (36)
ابن تيميّه مي افزايد:
علي (رضي الله عنه) درباره ي جنگ جمل و صفين چيزي روايت نكرده است... و حتي هيچ كس نيز در مورد آن دو جنگ حديثي نقل نكرده است. تنها كساني كه از اين نبردها سرباز زدند و علي را ياري نكردند براي كار خود حديث نقل كرده اند. اما حديثي كه نقل مي شود كه علي مي گفته: « من مأمور جنگ با ناكثين (اهل جمل) و قاسطين (معاويه و شاميان) و مارقين (خوارج) هستم » حديث جعلي است كه به پيامبر (صلي الله عليه و آله) نسبت داده شده است. (37)
جالب است كه ابن تيميّه به آساني هر حديثي را كه موافق ميل او نباشد، تكذيب مي كند. براي او مهم نيست كه چه كساني آن را نقل كرده اند و چه كساني مهر صحّت بر آن زده اند. خيلي راحت مي گويد: دروغ است و جعلي. حتي گاهي سخاوتمندانه علما را نيز با نظر خود متفق مي كند؛ چه آنها بخواهند يا نخواهند. همان طور كه نمونه هايش گذشت.
علامه اميني (رحمه الله) در اين باره مي گويد:
گويا زماني كه به ابن تيميّه لقب « شيخ الاسلام » دادند، او مغرور شده و گمان مي كند كه هر سخني را كه بگويد ديگران بدون دليل از او مي پذيرند، يا هر ادعاي اجماعي را از او قبول مي كنند.
حقيقت آن است كه شدت بغض و كينه اي كه در دلِ ابن تيميّه شعله ور است و دشمني او با پيامبر و اهل بيت مطهرش حتي فرصت فكر و انديشه را از او گرفته، بدون تأمّل مي نويسد تا آتش دروني خودش بهبود يابد و فكر نمي كند اين مطلبي كه مي گويد مخالف اجماع تمامي مسلمانان است و با اين سخن از زمره ي مسلمانان خارج مي شود.
وي در فراز ديگر، حديثي را تكذيب مي كند كه بزرگان مكتب خلفا آن را نقل كرده و پذيرفته اند. در آن حديث آمده است كه اميرمؤمنان علي (عليه السلام) فرمود:
أمرني رسول الله (صلي الله عليه و آله) بقتال الناكثين و المارقين و القاسطين (38)؛
پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) به من به پيكار با ناكثين، قاسطين و مارقين فرمان داد.
او مي گويد:
حديثي كه روايت شده پيامبر خدا، علي را به پيكار ناكثين، قاسطين و مارقين فرمان داد، حديث ساختگي است كه به پيامبر (صلي الله عليه و آله) نسبت داده شده است. (39)
بديهي است كه نقد سخن ابن تيميّه بسيار آسان است، كافي است در هر مسأله اي به منابع و مدارك معتبر مراجعه شود و نظرات بزرگان مذهب او روشن گردد، آن گاه به راحتي دروغ گويي، خيانت، بغض و نفاق او آشكار مي گردد.
البته نبايد توقّع داشت كه ابن تيميّه به صراحت بگويد: من دشمن علي و آل او هستم؛ زيرا اين حرف مساوي است با خروج از اسلام و اعلان دشمني و نصب علني. علماي اهل سنت به شدت از چنين نسبتي هراسان هستند و سعي مي كنند كه خود را از اين نسبت پاك سازند. بنابراين، حديث فوق را بسياري از صحابه از پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) نقل كرده اند كه برخي از آن ها عبارتند از:
اميرالمؤمنين (عليه السلام)، ابوايوب انصاري، عبدالله بن مسعود، ابوسعيد خُدري، عمّار بن ياسر و ديگران.
بسياري از دانشمندان حديث اهل سنت نيز اين حديث را در كتاب هاي حديثي خود آورده اند، هم چون:
طبري، بزّار، ابويعلي، ابن مردويه، ابوالقاسم طبراني، حاكم نيشابوري، خطيب بغدادي، ابن عساكر، ابن اثير، جلال الدين سيوطي، ابن كثير، محب طبري، ابوبكر هيثمي، متقي هندي.
يكي از سندهاي صحيح اين حديث آن است كه بزّار در مسند و طبراني در المعجم الاوسط نقل كرده اند. هيثمي نيز در مجمع الزوائد بعد از نقل حديث مي گويد: اين حديث صحيح است و يكي از دو سند بزّار نيز صحيح بوده و راويان آن- به جز ربيع بن سعيد كه او را نيز ابن حِبّان توثيق كرده است- مورد اعتماد هستند. البته اين حديث سندهاي صحيح ديگري نيز دارد (40).
پي نوشت ها :
1.منهاج السنّه:379/3.
2.گفتني است كه بنابر نقل صحيح و ثابت نزد اهل سنت در كتاب هاي معتبر، پيامبرخدا (صلي الله عليه و آله) در حديثي فرموده اند:
« تا زماني كه دوازده نفر ولايت مسلمانان را برعهده داشته باشند، اسلام و دين عزيز و منيع خواهد بود ».
علماي اهل سنت در توجيه اين حديث درمانده اند و هر طور حساب مي كنند با عدد دوازده هماهنگ نمي شود. گاهي حتي نام برخي از افرادي را كه به طور علني به جنگ قرآن و اسلام آمده اند در زمره ي اين دوازده نفر مي آورند، اما باز هم درست نمي شود و اين حديث تنها با امامان دوازده گانه شيعيان مطابق است.
3.منهاج السنّه:241/8 و 242.
4.تاريخ مختصر الدول:103، تاريخ التمدن الاسلامي: 635/11.
5.الافادة و الاعتبار:132.
6.تراجم الحكماء:354.
7.فهرست ابن نديم:301.
8.كشف الظنون:330.
9.كشف الظنون:679/1، تاريخ ابن خلدون:50/1.
10.المصنف ابن عبدالرزاق:114/6 ح 10116، شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد:101/12، كنزالعمال:374/1ح1632.
11.سنن دارمي:54/1 و 55، تاريخ مدينه دمشق: 2846/411/23، مختصر تاريخ دمشق:46/11، تفسير ابن كثير:232/4، الاتقان:7/3، كنزالعمال:14161/331/2. متقي هندي اين مطلب را از دارمي، نصر مَقدِسي، اصفهاني، ابن انباري، لالكائي و ابن عساكر نقل مي كند، الدرالمنثور:614/7، فتح الباري:211/8، ر.ك:الغدير:291/6.
12.اصول كافي:52/1.
13.نهج البلاغه: نامه 53.
14.سوره نساء:آيه 139.
15.سوره منافقون: آيه8.
16.منهاج السنّه:191/6.
17.همان:452/7.
18.همان:243/8.
19.همان:329/8.
20.نهج البلاغه:نامه 45.
21.مناقب ابي حنيفه، خوارزمي:344/2 و 342/1.
22.سير اعلام النبلاء:365/14.
23.الاعتقاد و الهدايه:248.
24.الفرق بين الفرق:309.
25.فيض القدير:366/6.
26.شرح صحيح مسلم نَوَوي:288/18.
27.سير اعلام النبلاء:37/210/8.
28.البداية و النهايه:267/7.
29.فتح الباري:447/543/1، فيض القدير:467/4.
30.منهاج السنّه:143/8.
31.همان:233/8.
32.سوره قصص:آيه83.
33.منهاج السنّه:500/4.
34.همان:333/6.
35.همان:57/7.
36.همان:356/6.
37.همان:145/8.
38.كنزالعمال:112/13، حديث 36367، تاريخ بغداد:336/8، البداية و النهايه:338/7 و 339.
39.منهاج السنّه:112/6.
40.المستدرك علي الصحيحين:138/3، مجمع الزوائد:186/5، 225/6، تاريخ بغداد:336/8 و 188/13، تاريخ مدينة دمشق:54/16، 468/42، 129/59، البداية و النهايه:305/7 و 306، مسند ابي يعلي: 515/397/1، أُسدالغابه:33/4، ميزان الاعتدال:271/1، 584، لسان الميزان:446/2، المعجم الاوسط:213/8، 165/9، المعجم الكبير:172/4، 190/10-192، كنزالعمال:292/11، 327، 452، 113/13.
منبع مقاله :
حسيني ميلاني، علي، (1390)، افكار ابن تيميّه در بوته نقد، قم: الحقايق، چاپ سوم
نظرات شما عزیزان: