گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد
بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد
می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی
ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد
آماده بود از سر خود وا کند مرا
قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد
من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم
اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد
اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت
مختار بود و دست قضا را بهانه کرد
گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان . . .
پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد
می خواستم که سجده کنم در برابرش . . .
سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد
می رفت سمت مغرب و اوهام دور دست
صبح سپید و باد صبا را بهانه کرد
او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست . . .
حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد
بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش
قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد
........
مهدي نژادهاشمي
نظرات شما عزیزان: