نابغهای که تاریخ شهادت خود را پیشبینی کرده بود
بزرگی می گفت ارزش آدمها به آن چیزهایی است که دوست دارند؛ به آرزوهایشان، به افقی که در زندگی مادی و معنوی در نظر گرفتهاند تا به آن برسند و همه عمر خود را حول آن تنظیم میکنند. خدا زیباست، زیبایی را هم دوست دارد، حضرت زینب(س) پیامبر عاشورا هم زیبایی را در کربلا دید. امروز هم بسیاری زیبایی را دوست دارند، دوست دارند مرگ زیبایی داشته باشند، هدف زیبایی داشته باشند، زندگی زیبایی داشته باشند و مردانه زندگی کنند. چون شنیدهاند آنان که مردانه زیستهاند مرگی مردانه خواهند داشت. مدافعان حرم دریافت زیبایی از مردانگی دارند، آنها آدمهای عجیبی نیستند که از دنیا بریده باشند. آنها عاشقند و قصه عشق هر کدامشان به حرم حضرت زینب کبری(س) شنیدنی است. در سفر راهیان نور همراه اصحاب رسانه به اهواز و منزل شهید عباس کردانی رفتیم، خانوادهای بسیار مهربان، مهماننواز و صمیمی میزبان ما بودند. شهید کردانی متولد سال 59 در محله خضّامی، منطقهای است در کوت عبدالله که از مناطق حاشیه شهر اهواز به شمار میرود. عباس نیز همانند دیگر رفیقانش عاشقانه به این میدان قدم گذاشت و نتوانست غربت بیبی زینب(س) را تاب بیاورد که سرانجام در تاریخ 19 بهمن سال1394 در عملیات شکست محاصره شهرهای شیعهنشین نبل و الزهرا به شهادت رسید. صالح کردانی پدر شهید درباره فرزندش میگوید: بنده هشت پسر و چهار دختر دارم، عباس فرزند پنجم وپسر هشتم بود. عباس در حدود سن چهارده یا پانزده سالگی به عضویت بسیج محله خودمان درآمد و بهعنوان نیروی بسیجی شروع به فعالیت کرد. او بسیجی فعال و مربی آموزشهای نظامی بود. زمانی که درگیریهای سوریه و عراق آغاز شد، عباس هم فعالیتهای خود در بسیج را زیاد کرد. اوایل که به سوریه میرفت، به ما چیزی نمیگفت تا نگران نشویم. زیرا قلبم دچار ناراحتی بود و از این بابت نمیخواست فشاری بر من وارد شود. من متوجه شده بودم مدتی است رفت و آمد و ارتباطش با افرادی به سن و سال و هم تیپ و شخصیت خودش بیشتر شده بود. زیاد میشد که چنین افرادی درب منزل ما میآمدند و با عباس کار داشتند. تا اینکه یک مرتبه که هر دوی ما در منزل بودیم آمد نزد من و کنارم نشست. دستهایش را روی زانوی من گذاشت و گفت: من از شما خواستهای دارم؛ میخواهم به سوریه بروم. من به او جواب دادم: عباس من پدرت هستم اگر بگویم نباید بروی تو چه عکسالعملی نشان خواهی داد؟ او گفت پدر جان دین ما چیست؟ من گفتم اسلام. عباس پاسخ مرا تکمیل کرد و گفت ما پیرو دین اسلام و شیعه اثنیعشر هستیم. من هم صحبت او را تایید کردم. پس از آن از من پرسید خداوند چرا ما را خلق کرد؟ وی میافزاید: از اینجا به بعد من دیگر نمیتوانستم جواب سوالات متفاوت او را بدهم. فقط گفتم خداوند قرآن را برای ما نازل کرده و توصیههای دینی را در این کتاب به ما کرده است. عباس گفت: خب پدرجان آیا ما باید به کلام قرآن عمل کنیم؟ من هم پاسخ دادم بله باید عمل کنیم. در این لحضه عباس گفت: پدرجان من باید برای جهاد به سوریه بروم. این وظیفه اعتقادی من است. در رد صحبتهای عباس نتوانستم پاسخی بدهم. بنابراین گفتم پسرم من اگر مانع رفتن تو برای جهاد در راه خدا بشوم نمیتوانم در روز قیامت در برابر خداوند و ائمه علیهمالسلام پاسخگو باشم و انتظار شفاعت از آنها داشته باشم. عباس این جواب مرا تحسین کرد و من به او گفتم: «تو را به خدا میسپارم.» زیرا کار دیگری از من بر نمیآید. زمانی که برای مرخصی برگشت، بعد از سلام و احوالپرسی بلند شد تا به حمام برود. دیدم پاهایش لنگ میزدند. گفتم عباس جان چه شده؟ چرا نمیتوانی درست راه بروی؟ او جواب داد چیزی نشده پدر و رفت. از حمام که بیرون آمد دیدم پاهایش را پانسمان و ضد عفونی کرده بود. به او گفتم زخمی شدی؟ گفت: پاهایم در اثر ترکش زخم کوچکی برداشته است. عباس حدود 10 روز مرخصی آمده بود ولی تقریباً چهار روز از آن را کنار ما نبود و مدام درحال پیگیری کارهایش برای برگشت به سوریه بود. بعد از 10 روز دوباره به سوریه اعزام شد. این بار هم مثل همیشه از همه خداحافظی کرد جز من. وقتی خبر شهادتش رسید پدر شهید عباس کردانی در ادامه میگوید: چند روزی از رفتن او میگذشت که شایعه شد عباس شهید شده است. این شایعه بین مردم خضّامی و دوست و آشنا پیچیده بود ولی از هیچ منبع موثقی خبری در رابطه با صحت این مطلب به ما که خانوادهاش بودیم نرسیده بود. من این شایعه را باور نکردم و میگفتم چطور ممکن است عباس شهید شده باشد ولی هیچ منبعی خبر شهادت او را به ما اطلاع نداده باشد! تا اینکه یک روز خود عباس تماس گرفت با ما و گفت که شنیده خبر شهادتش در میان مردم پیچیده است و ما را از سلامت خودش مطمئن کرد. این ماجرا گذشت تا اینکه یک شب تلفن همراهم ز
نظرات شما عزیزان: