بدان که کلام به حروف منتهي است و حروف به الف و الف به نقطه، و نقطه عبارت است از سرّ هويت که مطلقه در عالم. و نزول وجود مطلق، يعني ظهور هويتي که مبدأ وجود است و عبارتي و اشارتي آن را نبود « يا هو يا من لا هو إلّا هو » اين نقطه اگر بر عرش نازل شود، عرش آب مي شود و مضمحل مي گردد. اين نقطه است که به لحاظ امتداد و تعلقش به کثرات، چندين هزار عالم به توان چندين هزار عالم از آن ظاهر، و چندين هزار مرتبه به توان چندين هزار مرتبه از آن ناشي شده است، و در هر مرتبه نامي يافته است. و اين همان هويت مطلقه است که همه به او قائم اند و در همه جاهاي و هوي اوست که خود قابض و باسط است، و همه به نفس رحماني او متنفس اند.
اي به ره جست و جو نعره زنان دوست دوست *** گر به حرم ور به دير کيست جز او اوست اوست
پرده ندارد جمال غير صفات جلال *** نيست بر آن رخ نقاب نيست بر آن مغز پوست
با همه پنهانيش هست در اعيان عيان *** با همه بي رنگيش در همه زو رنگ و بوست....
دم چو فرو رفت « ها » ست و « هو » ست چو بيرون رود *** يعني از او در همه هر نفسي هاي و هوست
(متأله سبزوراي)
اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمود: « قربتٌ من الأسماء غيرَ ملامسٍ، بعيدٌ منها غيرَ مباينٍ».(33)
قرآن 114 سوره است و سوره ها از آيات و آيات از کلمات و کلمات از حروف و حروف از الف و الف از نقطه و جميع علوم بلکه جميع اشيا صورت ترکيبي و تأليفي حروفند، و حروف صورت متفرقه الف، و الف صورت تکرار و تفرقه نقطه که در سير حرکت متکثر گشت که: « العلم نقطة کثّرها الجاهلون» شيخ سعدالدين حموي فرمايد:
يک نقطه الف گشت الف جمله حروف *** در هر حرفي الف به اسمي موصوف
چون نقطه تمام گشت آمد به سخن *** ظرفست الف نقطه در او چون مظروف
در فصل نهم موقف پنجم الهيات اسفار و نيز در فاتحه چهارم از مفتاح اول مفاتيح الغيب ( ص 6، ط 1 ) همين مطلب را عنوان فرموده اند، عبارت اسفار اين است:
فصل في تحقيق کلام أميرالمؤمنين و إمام الموحّدين عليّ عليه السلام، کما وَرد أنّ جميعَ القرآن في باء بسم الله، و أنا نقطةُ الباء. إعلَم هداک الله يا حبيبي، إنّ من جملةِ المقامات التي حصَلت للسالکين السائرين إلي الله و ملکوته بقدم العبوديّة، و اليقين أنّهم يَرون بالمشاهَدة العيانيّة کلَّ القرآن، بل جميعَ الصحفِ المنزلةِ في نقطةِ تحتِ باءِ بسم الله، بل يَرون جميعَ الموجودات في تلک النقطة الواحده، و قد بيّنّا في هذه الأسفار و في غيرها بالبرهان الحکمي أنّ بسيط الحقيقة کلّ الأشياء. الخ.(34)
مرادش اين است که مقصود از نقطه، ذات حق تعالي است و بسيط الحقيقه يعني نقطه کل اشياست. چنانچه در فتوحات و مفاتيح غيب آخوند ملاصدرا آمده است.
و نيز اين طائفه نقطه را بر نبوت و ولايت اطلاق مي کنند نقطه نبوت و نقطه ولايت از اين رو که سريان ولي در عالم چون سريان حق است، در عالم که ولايت کليه ساري و ساير در هر موجود است مولاي اوست، زيرا که اسم اعظم است و متقبل افعال ربوبي و مظهر قائم به اسرار الهي و نقطه پرگار نبوت است. نبي صلي الله عليه و آله فرمود: « کنت نبيّاً و آدمُ بينَ الماءِ و الطّينِ ». و وصي عليه السلام فرمود: « کنت وليّاً و آدمُ بين الماءِ و الطيّنِ ».
ني چون در نبوت بود اکمل *** بود از هر ولي ناچار افضل
ولايت شد به خاتم جمله ظاهر *** بر اول نقطه هم ختم آمد آخر (35)
چنان که اشاره کرده ايم صورت تأليفي منتهي به نقطه مي شود و حرکت وحدت است در عين کثرت که از آن تعبير به حرکت وجوديه و ايجاديه، و نيز تعبير به نکاح ساري مي کنند که حبّ و عشق منشأ پيدايش همه است. اين بنده گفته است:
پرتو نور جاودانه عشقم *** موج درياي بيکرانه عشقم
همه عالم پر از ترانه عشق است *** حمد الله که از ترانه عشقم
وغايت حرکت ظهور حق در مظهر تام مطلق است که شامل جميع جزئيات مظاهر است و اين مظهر تام انسان کامل است که عالم صورت حقيقت اوست و خود غايت حرکت ايجادي است، لذا حقيقت اوست و خود غايت حرکت ايجادي است، لذا هيچ گاه زمين خالي از حجت نمي شود. اين ظهور کثرت از وحدت حقه حقيقيه بدون تجافي، هم در کتاب تکويني جاري است و هم در کتاب تکويني جاري است و هم در کتاب تدويني که مظهر آن است، چه اين که الفاظ موضوعند براي معاني عامه. در قرآن حضرت عيسي و مادرش مريم عليه السلام را کلمه ناميده است. ائمه ما خودشان را کلمات ناميدند. و امام اميرالمؤمنين به روايت ديگر و امام صادق عليه السلام صورت انساني را کتاب ناميده اند و انسان کامل را ميزان قسط و صراط مستقيم و کلام الله ناطق گفته اند و شواهد بسيار ديگر که تدوين و تنظيم آن ها خود رساله اي جداگانه خواهد.
آري، به قول غزالي: « العالم کلّه تصنيف الله. » عارف شبستري در گلشن راز گويد:
به نزد آن که جانش در تجلي است *** همه عالم کتاب حق تعالي است
عرض اعراب و جوهر چون حروف است *** مراتب همچو آيات وقوف است
از او هر عالمي چون سوره خاص *** يکي زان فاتحه وان ديگر اخلاص
نخستين آيتش عقل کل آمد *** که در وي همچو باء بسمل آمد
دوم نفس کل آمد آيت نور *** که چون مصباح شد در غايت نور
سوم آيت در او شد عرش رحمن *** چهارم آية الکرسي همي خوان
پس از وي جرم هاي آسماني است *** که در وي سوره سبع المثاني است
نظر کن باز در جرم عناصر *** که هر يک آيتي هستند باهر
پس از ايشان بود جرم سه مولود *** که نتوان کردن اين آيات معدود
به آخر گشت نازل نفس انسان *** که بر ناس آمد آخر ختم قرآن
و اين بنده در دفتر دل گفته است:
حروف عينيش را اتصال است *** حروف کتبيش را انفصال است
که اين جا يوم فصل است و جدايي است *** و آن جا يوم جمع است و خدايي است
تو را خود سرّ سرّ توست قاضي *** ندارد حال و استقبال و ماضي
که آن خود مظهري از يوم جمع است *** ولو آن هم چو شمس و اين چو شمع است
چه يوم جمع يوم الله وصل است *** فروع يوم جمع ايام فصل است
قضا جمع و قدر تفصيل آن است *** خزاين جمع و اين تنزيل آن است
قضا علم الهي هست و حشر است *** قدر فعل الهي هست و نشر است
قضا روح و قدر باشد تن او *** گل او گلبن او گلشن او
بحثي اجمالي در حروف مقطعه قرآن
بدان که فواتح سور قرآن همان حروف مقطعه پس از حذف مکررات از آن ها چهارده حرف باقي مانند که در اين ترتيب « صراط علي حق نمسکه » يا « علي صراط حق نمسکه » جمع شده اند. و آن ها را در اصطلاح علماي عدد حروف نورانيه دانند و مقابل آن ها را حروف ظلمانيه خوانند و به عدد چهارده بودن حروف نوراني را اشاره به سرّ قرآن دانند که قرآن ظاهر و تمام و واضح نشد مگر به هياکل نوريه چهارده نفر که اهل بيت عصمت و طهارت و وحي اند و در کلمه مبارکه طه جمع اند و از اين حروف مطالبي استنباط مي کنند. در ميان حروف مقطعه، الف قطب حروف است و براي ذات اقدس حق است.
دل گفت مرا علم لدني هوس است *** تعليم کن اگر تو را دسترس است
گفتم که: الف گفت: دگر؟ گفتم: هيچ *** در خانه اگر کس است يک حرف بس است (36)
حافظ شيرين سخن گويد:
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار *** چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم
و از اين جهت که در حروف نوراني، الف حرف ذات متعاليه حق است، گفته اند: مقوم حروف و حروف مقوم آيات و آيات مقوم سور و سور مقور کتاب است، چه کتاب تکويني و چه کتاب تدويني. و اين الف که حرف ذات متعاليه حق است، اولين چيزي که تالي اوست، باء است که حرف صادر نخستين عقل اول است: « و إذ کان العقل کان الأشياء » زيرا که مجموع عالم صورت عقل کل است. و دومي واسطه فيض است که همه وجودات و فيوضات به اذن باري تعالي از وي ظاهر شده است، چنانچه روايت مروي از رسول الله صلي الله عليه و آله را نقل کرده ايم که: « ظَهَرتِ الموجوداتُ عن باء بسم الله الرحمن الرحيم» از اين روي ابن عربي گفته است: « بالباء ظهر الوجود و بالنقطة تميّز العابد عن المعبود»(37)که مرادش از نقطه سواد امکان است که بدان عابد از معبود تميز يافت: « الفقر سواد الوجه في الدارين». شبستري گويد:
سيه رويي ز ممکن در دو عالم *** جدا هرگز نشد والله اعلم
به عبارت ديگر، الف صورت وجود باطن عام مطلق است و با صورت وجود ظاهري متعين مضاف لذا عارف نامور شيخ ابومدين گفته است: « ما رأيت شيئاً إلّا و رأيت الباء مکتوبة عليه» چه اين که هر موجودي که وجود مطلق به او اضافه شد و نسبت داده شد آن روح اعظم است که همان عقل اوست که واسطه تکوين و رابطه وجود از واجب به ممکن و موجب الصاق حادث به قديم است و نقطه اي که تحت باء است صورت ذات ممکن است چنانچه باء به آن نقطه تعيّن مي يابد و از الف متميز مي شود و هم چنين وجود مضاف به ذات ممکن تعيّن مي يابد و از وجود مطلق متميّز مي شود.
پس با تعيّن اول است که اولين مراتب امکان است و آن نور حقيقي محمدي است چنانچه خاتم صلي الله عليه و آله فرمود: « أوّل ما خلق الله نوري المسمّي بالرحيم ». اين نور را رحيم ناميد براي اين که رحمان مفيض وجود و کمال است بر کل، به حسب آنچه حکمتش اقتضا مي کند و قوابل مي پذيرند بر وجه بدايت دهنده اي ( مقدري - خ ل ).
که به گل نکهت و به گل جان داد *** به هر کس آنچه سزا بود حکمتش آن داد
(محتشم کاشاني)
و رحيم مفيض کمال معنوي مخصوص به نوع انساني است به حسب نهايت.
آن يکي جودش گدا آرد پديد *** وين دگر بخشد گدايان را مزيد
پس حقيقت محمديه ذات با تعيّن اول است، بنابراين وي اسم اعظم است و او را اسماي حسناست که مجموع عالم صورت اوست پس الف که صورت اوست پس الف که صورت وجود باطن عام مطلق است، باء که حرف صادر نخستين است از آن متعين نمي شود مگر به نقطه و به اين نقطه عابد که انسان است از معبود که حق است تميز يافته است. که ترکيب در باء آمده است و فرد علي الاطلاق الف است کل ممکن زوج ترکيبي و اين اولين ترکيب است که در عالم امکان قدم نهاده است و حادث از قديم تميز يافته است، چه اين که ظهورحق تعالي در صور موجودات چون ظهور الف است در صور پس تعيّن حق مطلق که معبود است به صورت خلق مقيد که عابد است نيست، مگر به سبب نقطه تعينيه وجوديه اضافيه مسمي به امکان و حدوث که تحت وجود باء است که صورت عقل اول است و انسان کامل تعيّن اول است.
نخستين آيتش عقل کل آمد *** که در وي همچو باء بسمل آمد
و بدان که در مطلق عوالم، وجود اصل است و ماهيت که از حدود موجودات اعتبار مي شود، عارضي است. چه ماهيت به معناي اعم که در ديار مرسلات ساري است. اي ما به هوهو که عبارت اخراي همان تعيّن آن هاست و آن ها را بيش از يک امکان نبود که همان امکان حدوث ذاتي آن هاست و چه ماهيت به معناي اخص اي ما يقال في جواب ما هو که در عالم ماده صادق است که ماهيت همان جنس و فصل آنهاست و در آن ها علاوه بر امکان اول، امکان استعدادي نيز هست، و چون وجود اصل است، تعيّن و ماهيت عارضي، و آن هم در حقيقت تعينات امور اعتباري بيش نيستند که:
وجود اندر کمال خويش ساري است *** تعينها امور اعتباري است
پس آنچه در خارج متحقق است، همان وجودات متعينه و مشخصه اند. لذا تعيّن را که نقطه ي بائيه تميزيه اعني نقطه ي حدوثيه است و متفرق بر ذات اصيل وجود است و بعد از اوست تعبير به تحت فرموده که: « أنا النقطة تحت الباء».
پس نقطه، يعني موجود متعين تالي الف که همان عقل اول و صورت انسان کامل است و هر که بدين نقطه وجوديه اطلاع يافت به جميع حقايق و اسرار و به همه کتب سماوي دست يافت، چنانچه نبي صلي الله عليه و آله بدان اطلاع يافت و در شب معراج فرمود: « عُلِّمتُ علومَ الأوّلين و الأخرين» و نيز فرمود: « أُوتيتُ جوامعَ الکَلِم » و وصي عليه السلام بدان اطلاع يافت و فرمود: « أنا النقطة تحت الباء، و قال: سلوني عمّا تحت العرش» لذا از اين نقطه به نبي و وليّ نيز تعبير مي کنند.
به عنوان تمثيل و تنظير تذکر داده مي شود که: همان گونه که موجودات نشئه ي اولي، اصنام و اظلال نشئه ي آخرت اند که اين دو نشئه ي در طول يکديگرند.
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي *** صورتي در زير دارد آن چه در بالاستي
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت *** بر رود بالا همان با اصل خود يکتاستي
(ميرفندرسکي)
و اين نشئه ي اولي قائم به آن نشئه است، و اين رقيقت آن حقيقت است، چنان که نفخ در اين نشئه، نموداري از ( نَفَختُ فِيهِ مِن رُوحِي ) آن نشئه است، و يوم اين نشئه سايه اي از ( کُلَّ يَومٍ هُوَ فِي شَأنٍ) آن نشئه است.
و ليل اين جا اشارتي از مقام تحت الشعاع بودن و احتراق نجم ثاقب نفس در نور انور شمس حقيقة الحقايق است که اين چنين استتار را قدر و مرتبت و شأن است، زيرا در اين خفا و فنا تاج عزت لقد کرّمنا را در مقام قرب دارا مي شود و به حقايق هستي آشنا مي گردد، ( إنّا أَنزَلناهُ فِي لَيلَةِ القَدرِ )، هم چنين حروف اين نشئه حکايتي از حروف تکويني کتاب عالم کبير است.
فايده: اين حقيقيه کليه متعيّن به تعيّن اول را به حسب اعتبار مدارج علمي و عيني آن به اسامي گوناگون مي نامند از اين قبيل: صادر اول، نَفَس رحماني، فيض ذاتي، تجلي ساري، امداد الهي، وجود منبسط، رق منشور، نور، ظل، هباء- از اين روي جمعيت، مرتبه جمع، کرسي، ماده کليه، عنقاء، حضرت حقايق، عقل اول، روح القدس، امام مبين، مسجد اقصي، روح اعظم، انسان کبير، جبرئيل، جوهر، ماده اولي، مفيض - مفيض از اين روي گويند که واسطه فيض وجودات از جانب فياض علي الاطلاق است، - مرآت حق، قلم اعلي، حقيقة الحقايق- يعني به اضافه به حقايق مادونش حقيقة الحقايق است - هيولي - يعني به تشبيه با هيولي اولي عالم طبيعت که به صور گوناگون متصور است - مرکز دايره - زيرا چون نقطه است در داير وجود که جميع خطوط موجودات و مسير تکاملي و سير صعودي آن ها به آن منتهي مي شود. و انسان کامل که مظهر تام اوست و نيز مرکز دايره امکان است.
علامه صائن الدين فرمايد:
و أمّا نقطةُ المرکز، فليس لها مقابلٌ، و لا ضدَّ ولا ندَّ، بل هو الواحد الحقيقي الذي تَعيّنَ به سائرُ النقط و مقابلتها. و ما سمعتُ من أنّ مظهَر الوحدة الحقيقيةِ هو الصورةُ الاعتداليّة إنّما المراد به هذا المعني. ثمّ إنّ کلَّ ما کان من تلک النقطةِ أقربُ إلي المرکز کانت آثارُ الوحدة و الوجوب فيها أکثر، و أحکامها تکون أشمل، و کلّما کان أبعدَ کانت آثار الکثرة و الإمکان فيها أکثر، و أحکامها تکون أقلَّ شمولاً، و أقصرَ نسبة لوجود مقابله بآثاره الخاصّة المقابلة لآثارها و أحکامِها. (38)
جناب شيخ بهايي فرمود:
اي مرکز دايره امکان *** وي زبده عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتي *** خورشيد مظاهر لاهوتي
و ديگر اسامي او « برزخ جامع » است، عارف جامي گويد:
حد انسان به مذهب عامه *** حيواني است مستوي القامه
پهن ناخن برهنه تن از موي *** به دو پا رهسپر به خانه و کوي
هر که را بنگرند کاينسان است *** بگمانشان رسد که انسان است
کيست انسان برزخ جامع *** صورت خلق و حق در او واقع
و نيز از اسماي اوست: حضرة احدية الجمع، حضرة الواحدية. وجود عام، رحمت شامله، عرش، خليفة الله، معلم اول، لوح محفوظ، غمام، تعيّن اول، ظهور ثانوي، برزخ اول، حضرة الاسماء، حد فاصل، مقام انسان کامل، حضرة احدية الجمع و الوجود، اول مراتب التعيّن، صاحبة الاحدية، مرتبة الغيب، اول مرتبة الشهادة - يعني نسبت به غيبت مطلق- محل نفوذ الاقتدار، الغيب الاضافي، عنصر اول، نور مرشوش، وجود فائض، اسم اعظم، ماده ممکنات، حضرة الالوهية، نقطه؛ زيرا اولين نقطه است که وجود مطلق بدان تعيّن يافت و وجود مضاف ناميده شد، مانند نقطه باء که اولين نقطه است که الف در مظاهر حروفي بدان متعين شد و باء ناميده شده است.
اين اسماي شريفه که در حدود 64 اسم از اسامي صادر اول است، از باب ششم فتوحات مکيه، و از تفسير اعجاز البيان صدرالدين قونوي (50 و 115 ط مصر، و ص 47، ط هند)، و از مصباح الانس علامه ابن فناري ( ص 30، 70 و 178، ط رحلي، سنگي) تدبيرات الهيه شيخ اکبر محيي الدين عربي ( ص 121، 122، 125 و 126 و، ط 1، مصر)، و رساله نقد النقود في معرفة الوجود سيد حيدرآملي ( ص 690 تا 695، ط 1) و سرح العيون ( ط 1، ص 184) نقل کرديم.
اشاره: دانستي که يکي از اسامي اين حقيقت کليه « هباء » است از اين جهت که ماده موجودات ممکنه است، شيخ اکبر ابن عربي در وصل اول باب ششم فتوحات مکيه که در معرفت بدء خلق روحاني است همين هباء را عنوان کرده است و سخنش اين که:
فلمّا أرادَ وجودَ العالم و بَدأه علي حدّما عَلِمه بعلمِه بنفسهِ عن تلک الإرادة المقدّسةِ بضربٍ تجلّي من تجلّيات التنزيه إلي الحقيقة الکلّيّة انفعل عنها حقيقة تُسمّي الهباء هي بمنزلةِ طرحِ بناء الجصّ ليفتح فيها ما شاءَ من الأشکال و الصُوَر، و هذا هو أوّل موجودٍ في العالمِ، و قد ذَکره علي بن أبي طالب رضي الله عنه و سهل بن عبدالله رحمه الله و غيرهما من أهلِ التحقيق و أهلِ الکشفِ و الشهود. ثمّ إنّه سبحانه تجلّي بنوره إلي ذلک الهباء و يسمّونه أصحابُ الأفکار الهيولي الکلّ، و العالم کلّه فيه بالقوّة و الصلاحيّة فقَبل منه تعالي کلّ شيء في ذلک الهباء علي حسب قوّتهِ و استعدادِه، کما تَقبل زوايا البيت نورَالسراجِ علي قدرِ قربِه من ذلک النور يَشتدّ ضوؤُه و قبُوله، قال تعالي: ( نُورِهِ کَمِشکوةٍ فِيها مِصباحٌ )، فشَبّه نورَه بالمصباحِ، فلم يکن أقربَ إليه قبولاً في ذلک الهباء إلّا حقيقة محمّد صلي الله عليه و آله المسمّاة بالعقل، فکان سيّدُ العالم بأسرِه، و أوّل ظاهر في الوجود، فکان وجوده من ذلک النور الإلهي، و من الهباء، و من الحقيقة الکلّيّة، و في الهباء وجد عينه وعين العالم من تجلّيه، و أقربُ الناس إليه عليّ بن أبي طالب و إمام العالم و أسرارُ الأنبياء أجمعين.
يعني حقيقي به نام هباء، به يک نحو تجلي از اراده مقدس ذات متعالي، پديد آمد. اين هباء به مثل مانند گچي است که بنّا آن را طرح مي کند تا نقشه بر آن پياده کند. و هباء اولين موجود در عالم است علي بن ابي طالب عليه السلام و سهل بن عبدالله رحمه الله و ديگر از اهل تحقيق که اهل کشف و شهودند آن را ذکر کرده اند. و اصحاب افکار که حکمايند هباء را هيولاي کل مي گويند. و همه عالم بالقوه و الصلاحيه در آن موجود است. سپس حق سبحانه به نور خود تجلي به هباء کرد، و هر چيزي در آن هباء بر حسب قوت و استعداد خود آن نور تجلي را به قدر قربش بدان پذيرفت، چنان که زواياي خانه نور چراغ را مي پذيرند « مثل نور، کمشکوة فيها مصباح» و کسي بدان نور تجلي در پذيرفتن، نزديک تر از حقيقت محمد صلي الله عليه و آله که مسماي به عقل است نبود، پس آن بزرگوار سيد جميع عالم و اولين ظاهر در وجود است. و از آدميان نزديک تر از همه به حقيقت محمد صلي الله عليه و آله، علي بن ابي طالب عليه السلام امام عالم و اسرار جميع انبياست.
تبصره: در کتب اهل سرّ مي خواني که باء نبي صلي الله عليه و آله است، و نقطه تحت آن ولي. اين سخن از اين روي است که باء تعيّن پيدا نمي کند مگر به نقطه، چنان که نبي متعيّن و متکمل نمي شود مگر به ولايت.
و گاهي برخي از مشايخ چون شيخ شبلي از خود خبر مي دهد که « أنا النقطة تحت الباء» اين سخن را از اين روي گفته است که اشاره به عدم و شکستگي نفس خود کرده است، زيرا نقطه تحت باء را خود وجودي نيست بلکه وجود او را در ضمن باء است.
و مي تواند بود که از زبان انسان کامل حکايت کند چون که عارف بسطامي از زبان حق تعالي حکايت کرده است که « لوائي أعظم من لواء محمّد » و بابا طاهر از زبان انسان کامل که:
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم *** من آن نقطه که در حرف آمدستم
و از اين گونه تعبيرات ديگر هم دارند، و بنابر آنچه تحرير و تقرير کرده ايم براي هوشيار در پي بردن به وجه تعبير بدان ها کفايت است.
فايده ديگر در اين که الف قطب حروف است: اشارتي کرده ايم که الف قطب حروف است، اکنون در توضيح آن گوييم که الف در همه حروف يا بي واسطه و يا با واسطه در کار است و مقوّم هر حرف است و به منزله ماده آن حرف است. اما بي واسطه مثل با، تا، يا، ثا، صاد، ضاد، واو. و اما به واسطه مثل ميم، نون، جيم و سين که قوام آن ها بر واو و ياء است و قوام واو و ياء به الف است علاوه اين که هر يک از واو و ياء در مقام الف قرار مي گيرند، چنانچه در کلمات عرب نظير بسيار دارد، و به اين سبب آن را قطب حروف گويند، و به همين جهت اين اسم شريف را حرف ذات اقدس حق دانند که ظهور حق در صور موجودات چون ظهور الف است در صور حروف.
و ديگر اين که الف قطب حروف است، زيرا زبر ملفوظي آکه الف است لفظ قطب است ( أ = 1، ل = 30، ف = 80 جمع آن 111 که عدد قطب است ) و بينّه الف هم مطابق با علي است و زبر الف هم مطابق با علي است بيانش اين که زبر ملفوظي الف همزه است و عدد آن صدوده است. از بيّنه الف علي را بطلب ( ها = 6، ميم= 90، زا = 8 ، ها= 6 که مجموع آن ها صدوده است) وبيّنه الف که الف است هم صدوده است که مطابق با علي است لذا فرموده اند: « من عرف ظاهر الالف و باطنه وصل الي درجة الصديقين و مرتبة المقربين و لا اله الاّ هو» نيز مساوي با علي است.
امير المؤمنين عليه السلام درباره خود فرموده است: « و هو يعلم أنّ محلّي منها محلّ القطب من الرحي ينحدر عنّي السيل، و لا يرقي إليّ الطير.»(39)
و باز فرمود: « و إنّما أنا قطب الرحي تدور عليَّ و أنا بمکاني، فإذا فارقته استحاره مدارها، و اضطراب ثفالها.»(40)
و نيز در يکي از نامه هايش که کتاب اول باب مختار از کتب نهج است به اهل کوفه نوشت: « و اعلموا أنّ دارالهجرة قد قلعت بأهلها و قلعوابها، و جاشت جيش المرجل، و قامت الفتنة علي القطب» که مقصودش از قطب، خود آن جناب است و هم چنين در چند جاي ديگر نهج البلاغه.
عالم الهي رجب برسي در بيان مذکور خطبه شقشقيه فرموده است:
قوله عليه السلام: « و هو يعلم أنّ محلّي منها محلّ القطب من الرحي » هذا إشارة إلي أنّه عليه السلام غاية الفخار، و منتهي الشرف، و ذروة العزّ، و قطب الوجود، و عين الوجود، و صاحب الدهر، و وجه الحقّ، و جنب العلي، فهو القطب الذي دائر به کلّ دار، و سار به کلّ سائر: لأنّ سريان الوليّ في العالم کسريان الحقّ في العالم؛ لأنّ الولاية هي الاسم الأعظم المتقبّل لأفعال الربوبيّة، و المظهر القائم بالأسرار الإلهيّه و النقطة التي أُدير عليها برکار. النبوّة فهي حقيقة کلّ موجود، فهي باطن الدائرة و النقطة السارية السائرة التي بها ارتباط سائر العوالم، و إلي هذا المعني أشار ابن أبي الحديد فقال:
تقبّلت أفعال الربوبيّة التي *** عذرت بها من شکّ أنّک مربوب
و يا علّة الدنيا و من بدو خلقها *** إنّه سيتلو البدا في الحشر تعقيب
فهو قطب الولاية، و نقطة الهداية، و خطّة البداية و النهاية يشهد بذاک أهل العناية، و ينکره أهل الجهالة و العاميّة.
و قد ضمّنه أميرالمؤمنين عليه السلام أيضاَ في قوله: کالجبل ينحدر عنّي السيل، و لا يرقي إليَّ الطير، و هذا رمز شريف؛ لأنّه شبّه العالم في خروجهم من کتم العدم بالسيل، و شبّه ارتفاعهم في ترقّيهم بالطير؛ لأنّ الأوّل ينحدر من الأعلي إلي الأدني، و الثاني يرتفع من الأدني إلي الأعلي. فقوله عليه السلام: « ينحدر عنّي السيل » إشارة إلي أنّه باطن النقطة التي عنها ظهرت الموجودات، و لأجلها تکونّث الکائنات، و قوله عليه السلام: « ولايرقي إلّي الطير» إشارة إلي أنّه أعلي الموجودات مقاماً، و لسائر البريّات إماماً.(41)
بدان که هر يک از حروف تهجي مرکب اند. بعضي از دو حرف، مثل باء و بعضي از سه حرف، مثل صاد و سين و حرف اول آن ها را در اصطلاح زبر مي نامند و تتمه را بينات ( فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ * بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ )(42)(جَاءُوا بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ وَ الْکِتَابِ الْمُنِيرِ )(43)،( جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْکِتَابِ الْمُنِيرِ)(44)مثلاً حرف باء زبرش ب است که به حساب جمل دو است و بيناتش أ است که به حساب جمل يکي است. لذا فرموده اند که زبر تطبيق مکتوبي حروف است به حروف در اعداد يعني زبر عبارت است از کلمه اي مساوي مرکلمه ديگر يا جمله اي مرجمله ديگر را در حساب جمل. مثال در کلمه چون تطابق لفظ علم بالعمل، و کاکل با کژدم، موباچليپا، ديوانگي با آسودگي، زمزم با آب زندگي، توبه با پشيماني، زبان با دهان، لعل با نگين، خواب با راحت، والد با ام، ملا با سواد، قطعه با برج، نخود با کشمش، عدس با باقلا، عقرب با کاشان، نانوا با جهنمي، حق با ميزان، و لا اله الا هو با علي، و ماه با ولي، عارف شبستري گويد:
نبي چون آفتاب آمد ولي ماه *** مقابل گردد اندر « لي مع الله »
و مثال در جمله چون اول من آمن با علي بن ابي طالب لذا زبر و بينه الف که از حروف نوراني است هر دو علي است.
و هر حرفي که زبر و بينه آن با هم مساوي باشند آن حرف را کامل نامند چون « ا » که دانسته شد و چون « س » که از حروف نوراني است، و زير ملفوظي آن که « س » است شصت است و بينه آن که « ين » است شصت است. لذا « س » را حرف انسان کامل گفته اند.
طبرسي در تفسير خود گويد:« و روي عن الکلبي أنّه قال: هي بلغةُ طيّ يا إنسان» و نيز گويد: « و قيل: معناه يا إنسان عن ابن عباس و أکثر المفسّرين». و نيز گويد: « روي محمّد بن مسلم عن أبي جعفر عليه السلام قال:« إنّ لرسول الله اثني عشر اسماً خمسة في القرآن: محمّد، و أحمد، عبدالله و يس، و نون.» و نيز گويد: « يس معناه يا محمّد عن سعيد بن جبير و محمّد بن الحنفية». و نيز گويد:« و قيل: معناه يا سيّد الأوّلين و الآخرين» ونيز گويد: « و قيل: هو اسم النبيّ صلي الله عليه و آله عن عليّ بن أبي طالب و أبي جعفر عليها السلام و قد ذکر الرواية فيه قبل».(45)
سرّ اين همه اقوال همان است که گفتيم « س » حرف انسان کامل است و اين اقوال همه مشير به يک حقيقت اند. شيخ اجل حافظ رجب برسي آورده است که « قال أميرالمؤمنين عليه السلام: أنا باطن السين، و أنا سرّ السين ».(46)
از آنچه گفته ايم دانسته مي شود که بينات تطبيق ملفوظي اسماء حروف است، با حذف حرف اول مرتمام عدد اسم ديگر را، به اين معنا که بقيه مساوي مرتمام عدد لفظ ديگر باشد، خواه اين تطابق در يک لفظ باشد، خواه در زياده؛ اعني چه تطابق باشد و يا در جمله، مثال در يک لفظ چون تطابق بينه محمد با اسلام، زيرا بينه محمد 132 است و اسلام 132 و چون تطابق بينه علي با ايمان.
اين سخنان براي کساني که از حضيض طبع و حس به در نرفتند، و از مهبط وهم و منزل خيال قدم فراتر ننهادند، افسانه مي نمايد،« ذلک مبلغهم من العلم ».
شيخ ريئس در اشارت چه نيکو گفته است: « إنّ ما يشتمل عليه هذا الفنّ ضحکة للمغفل، عبرة للمحصّل، فمن سمعه فاشمأز عنه فليتّهم نفسه لعلّها لاتناسبه.»
رساله را در اين جا خاتمه مي دهيم، و نعمت قرب الي الله و جنة اللقاء « و ادخلي جنّتي » را براي همگان مسئلت داريم، و آن را در تابستان 1353 ه ش در حلقه ي درس و بحث تني چند از اخوان صفا در آمل نوشته ايم.
دعواهم فيها سبحانک اللهم، و تحيّتهم فيها سلام، و آخر دعواهم أن الحمد الله ربّ العالمين.
پينوشتها:
1.قلم، آيه ي 4
2.بروج، آيه ي 20
3.ليثي عيون الحکم و المواعظه، ص 376 و بحارالانوار، ج1، ص 183
4.فصوص الحکم، فص اسحاقي، ص 196
5.کافي، ج2، ص 133
6.رعد، آيه ي 17
7.اقبال الاعمال، ( چاپ رحلي ) ص 58
8.طه، آيه ي 111
9.همان، آيه ي 110
10.اسفار، ج1، ص 311
11.همان، ص 307
12.همان، ص 305
13.همان
14.بقره، آيه ي 31
15.اسفار، ج3، ص 107
16.ينابيع المودة، ج1، ص 216. ونيز ر.ک: الذريعه ، ج24، ص 29 و سيد مصطفي خميني، تفسير القرآن الکريم، ج1، ص 160
17.نور، آيه ي 40
18.اسراء، آيه ي 72
19.حشر، آيه ي 21
20.نهج البلاغه، خطبه 231
21.شعراء، آيه ي 194
22.شرح اسماء، ص 194
23.سجده، آيه 6
24.معارج، آيه 5
25.بحرالمعارف، ص 456
26.نقد النقود، ص 700
27.همان
28.جيلاني، بيان الآيات، ص 33
29.همان، ص 32
30.همان، ص 32
31.همان
32.همان
33.نهج البلاغه، خطبه 179
34.اسفار، ج3، ص 107
35.گلشن راز، ص 230
36.شيخ بهايي،کشکول، ص 441، ( طبع1، سنگي )
37.سيد حيدر آملي، نقد النقود، ص 701 و کاشي، شرح تائيه ابن فارض، ص 227
38.تمهيد القواعد، (چاپ سنگي) ص 168
39.نهج البلاغه، خطبه 3
40.همان، خطبه ي 117
41.مشارق أنوار اليقين، ص 44
42.نحل، آيه ي 45
43.آل عمران، آيه ي 185
44.فاطر، آيه ي 26
45.مجمع البيان، تفسير سوره « يس »
46.مشارق أنوار اليقين، ص 211
نظرات شما عزیزان: