گفتند: کلاغ ... شادمان گفتم: پر
گفتند: کبوترانمان ... گفتم: پر
گفتند: خودت... به اوج اندیشیدم !
در حسرت رنگ آسمان گفتم: پر
گفتند: مگر پرنده ای ؟ خندیدم
گفتند: تو باختی و من رنجیدم !
در بازی کودکان فریبم دادند
احساس بزرگ پر زدن را چیدم .
آن روز به خاک آشنایم کردند
از نغمه پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت
در پهنه این زمین رهایم کردند !
حالا همه عزم پر گرفتن دارند
دستان مرا دوباره می آزارند
همراه نگاه مات و بی باور من
از روی زمین به آسمان می بارند
گفتند: پرنده گریه ام را دیدند
دیوانه خاک ... بودم و ... فهمیدند
گفتم که نمی پرد نگاهم کردند!
بر بازی اشتباه من خندیدند
********************
نغمه رضایی حال من خوب است اما بازهم بد می شود
آب دارد از سَرِ آبادی ام رد می شود
قول دادن ، برنگشتن ، عادت دیرینه ای ست
مرد هم باشد به یکباره مردد می شود
اینچنین با دست خالی برنمی گردم به شهر
عمر من هربار صرف ِ رفت و آمد می شود
آسمان با غم تبانی می کند در چشم هام
با غروب رفتنت هم رنگ دارد می شود
ترس را تزریق خواهد کرد در رگهای من
فکر تو در استخوانم سوز ِ بی حد می شود
آه از نفرین دامنگیر در دامان شب
بدبیاری های من دارد زبانزد می شود
بردلم افتاده دیگر برنمی گردی توهم ....
آخرش هم اتفاقی که نباید می شود
.......
سید مهدی نژادهاشمی
نظرات شما عزیزان: