شخصی به دوستش گفت : بدبخت ترین انسان منم چون گرسنه ام و امشب غذا ندارم
دوستش گفت : بدبخت تر از تو منم که هم گرسنه ام هم غذا ندارم و هم امشب مهمان دارم
************
قصهگویی بر روی منبر رفت و می خواست روایتی از حق همسایه بگوید ، اما روایت را فراموش کرد
و گفت: خداوند چنان حق همسایه را بزرگ داشته و اهمیت بخشیده که والله خجالت میکشم بگویم
***********
ابو وائل گفت: من با دوستم به زیارت سلمان رفتیم و سلمان نان جو و نمک برایمان آورد.
دوست من گفت: اگر در این نمک سبزی هم بود بهتر بود.
سلمان از نزد ما رفت و آفتابه اش را به رهن گذاشت و مقداری سبزی گرفت و آورد.
وقتی غذایمان را خوردیم دوست من گفت: شکر خداوند که ما را قناعت بخشید و با قناعت غذا خوردیم
سلمان گفت: اگر به روزی خود قانع بودید آفتابه من به رهن نمی رفت.
نظرات شما عزیزان: