خاطرات قرآني
با صداي خاله به خود آمدم
- فيروزه جان چرا ميوه نميخوري ؟
دختر خاله ، آهسته اما طوري كه همه شنيدند گفت : شايد روزه است !! بعد هم خنديد
بغضم را قورت دادم و شروع كردم به سرزنش خودم : كاش نيامده بودم . هر چند اون موقع هم هزار حرف و حديث پشت سرم بود . گذشته از اين نميتوانم كه با فاميل قطع رابطه كنم ! خدايا چكار كنم ؟ خسته شدم .
خاله با ظرف شيريني جلويم ايستاده بود و داشت تعارف ميكرد : فيروزه حواست كجاست خاله ؟ بفرما .
داشتم شيريني برميداشتم كه صداي پسر خالهام بلند شد : مواظب باش دستت را نامحرم نبيند !!
هيچ نگفتم اما نيش كنايهاش تمام تنم را سوزاند . خيلي سعي كردم كه اشك به چشمانم راه پيدا نكند . دلم خيلي گرفته بود . احساس بدي داشتم .
به خودم گفتم : آخر تو با يك چنين فاميلي چادر سر كردنت چي بود ؟ مگر نميدانستي اين وضــــع پيش ميآيد اصلاً چرا به مهماني آمدي ؟!!
اين فكرها مثل گرداب ، ذهنم را در خود ميپيچيد كه صداي اذان به فريادم رسيد .
تا بلند شدم بچهها گفتند : حاج آقا التماس دعا
با تلاش زياد لرزش صدايم را كنترل كردم و گفتم : انشاءالله به همين زودي حاجيه خانم هم ميشوم .
تكبيرهالاحرام نماز ، گويي آبي بر آتش دلم بود . راز و نياز با خداي برزگ اندكي آرامم كرد . بعد از نماز با خودم گفتم : خوب است از قرآن راه چاره بخواهم .
بسم الله گفتم و قرآن را باز كردم . آيات انتهايي سوره حجر آمد . همچنان كه آيات را ميخواندم با اشكهايم آنها را بدرقه ميكردم .
" آنچه را مأموري با صداي بلند بيان كن و از مشركان روي بگردان * ما شر استهزاء كنندگان را از تو دفع خواهيم كرد * آنان كه با خداي يكتا ، خداي ديگري گرفتند ، بزودي خواهند دانست * ما ميدانيم كه دلت از آنچه ( به طعنه و تكذيب ) ميگويند ، تنگ ميشود * پس به ستايش پروردگارت تسبيح گوي و از سجده كنندگان باش * دائم به پرستش پروردگارت مشغول باش تا يقين ( هنگام مرگ ) تو فرا رسد ."
وقتي به خود آمدم صفحه قرآن از اشك خيس شده بود و صفحه دلم وسعت دريا گرفته بود
بر اساس خاطرهاي از خانم فيروزه الف
نزديك اذان بود و همه براي برپايي نماز در تكاپو بودند . فرشهاي قرمزرنگ يكييكي كف صحن ، زير پاي زوّار پهن ميشد تا مقدمات معراج مؤمنين را فراهم كند . صداي پرواز كبوتران ، نگاهم را از سقّاخانه كه تشنگان لطف امام رئوف را دور خود جمع كرده بود ، به سمت آسمان كشاند . آنها نيز مشغول طواف گنبد طلايي حضرت بودند . چند نفر روبروي پنجره فولاد، سفرهی دل گسترده با حضرتش مشغول صحبت بودند . ريسمانهاي رنگارنگ توسل و نياز ، چنان به پنجره گره خورده بود كه جز دست فضل و نگاه كرامت امام هشتم، كسي نميتوانست آنها را باز كند . به سمت ايوان طلا راه افتادم كه ... با صداي گريه پسر كوچكم از خواب پريدم . وقتي به خود آمدم ، گويي سنگ حسرت بر دلم خورد ، آن را شكست و اشكم را جاري كرد .
دو سال بود كه به محضر ميوهی دل پيامبر ، حضرت ثامن الحجج ( عليه الآف التحيه و الثناء ) مشرف نشده بودم و هر بار مشكلي مرا از اين سفر معنوي محروم كرده بود .
در حالي كه فرزند شيرخوارم را در آغوش ميفشردم ، از همان جا ، با امام رئوف ، درد دل آغاز كردم .از اشتياقم به زيارتش گفتـــــم و از نگرانيها و مشكلاتي كه عزم من و همسرم را در تشرف به آستانش كند ميكرد . از صميم قلب آرزو كردم ، پايبوسيش نصيبم گردد .به ناگاه جرقهاي در ذهنم زده شد و دلم را روشن كرد . راهي يافته بودم كه به ترديدها و دودليهايمان پايان ميداد و از سردرگمي بر سر دو راهي رفتن يا نرفتن ، نجاتمان ميبخشيد .
شب هنگام ، وقتي به همسرم پيشنهاد كردم به نيت تشرف به آستان قبله هفتم ، استخاره كند ، هرگز تصور نميكردم به اين زيبايي از كلامالله پاسخ بگيرم . پاسخي كه هم به منزله دعوتي كريمانه بود و هم نور معرفتش را در دلم صد چندان كرد .(( اِنّي اَنَا رَبّك ، فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ، اِنَّكَ بِالْوادِ المُقَدَّسِ طُوي )) سوره مباركه طه – آيه 12
من پروردگار تو هستم ، كفشهاي خود را بيرون بياور كه اكنون در وادي مقدس طوي هستي .
و سه روز بعد در گوشهاي از صحن به تماشاي مردمي مشغول بودم كه آمده بودند جسم و جانشان را به نگاه عالم آل محمد ( صلي الله عليه و آله ) متبرك كنند واین بار بیدار بودم ، بیدار بیدار
بر اساس خاطرهاي از خانم ز- حسيني
يحيي سلام دوستش را با لبخند پاسخ داد و دستهايش را فشرد .
پس از يك احوالپرسي مختصر، هر دو به طرف حرم مطهر امام رضا "عليه السلام " به راه افتادند. دربين راه، يحيي جريان دزديده شدن كتابش را براي حبيب تعريف كرد :
مي دوني يحيي يادگاري با ارزشي بود قدمت زيادي داشت. از همهي اينها مهمتر، مطالب مهم و جامعي داشت كه هر جايي پيدا نميشه. خودم رو خيلي سرزنش ميكنم. صاحب خوبي براي اون كتاب نبودم.
حبيب كه در طنز گويي استعداد خوبي داشت، گفت : تا باشد از اين دزدهاي با فرهنگ، آخه دزد بي سواد و بي كلاس كه كتاب به اين مهمي رو نميدزده .
يحيي در حالي كه به يك نقطه ی دور نگاه ميكرد لبخندي زد و متفكرانه گفت : خدا كنه دزد مال انسان را ببره و ايمان و عقيدهمون از شرش ايمن باشه. كمبود مال جبران ميشد اما پناه به خدا ميبرم از تاراج اعتقاد و ايمان .
حبيب با شيطنت گفت : مثل اين كه از گمشدن اون زياد هم ناراحت نيستي. يحيي جواب داد : همان پروردگاري كه حضرت يوسف "عليه السلام " را به آغوش پدرش بازگرداند، ميتونه كتاب من رو هم به دستم برسونه .
بعد از زيارت و نماز جماعت، دو دوست از هم خداحافظي كرده و جدا شدند .
زواري كه به قصد خريد سوغاتي دور دستفروشان جمع شده بودند، پياده رو را تبديل به يك بازار شلوغ كرده بودند .
در اين ميان مردي كه كتابهايش را با بي سليقگي روي ميزي گذاشته بود، يحيي را به طرف خود كشاند . كنار ميز ايستاد عناوين كتابها را با نگاهش مرور ميكرد كه نگاهش روي يك كتاب قديمي خيره ماند. عجب !! آشناي گمشدهاش آنجا بود. به سرعت آن را برداشت و به آن خيره شد. لبخند رضايت بر چهرهاش شكفت.
علامتها و دستنوشتههاي خودش را كه در ميان صفحات آن ديد، سايه ترديدش به نور يقين تبديل شد. هنوز آثار خرسندي در صورتش ظاهر بود كه فكري ذهنش را تاريك كرد . چگونه بايد به فروشنده اثبات ميكرد كه اين كتاب مال اوست؟ اگر قبول نكند چه ؟! اگر داد و فرياد به راه بيندازد ؟!!
نميخواست به هيچ قيمتي كتابش را از دست بدهد، اما چگونه ؟؟ سرش را به طرف حرم برگرداند در ذهنش از عالم آل محمد "صلوات الله عليهم اجمعين" درخواست كمك و راهنمايي كرد. ناخودآگاه دستش را به جيب كتش برد و قرآن كوچكش را بيرون آورد. اضطرار و التماس در وجودش موج ميزد دستهاي نيازمندش را متوسل به قرآن كرد و آن را گشود. با خواندن آيه اول، از عمق جانش نداي" الله اكبر" بلند شد .
ديگر مصمم شده بود كه حقيقت امر را به فروشنده بگويد و او را قانع كند همچنان كه آيات را در ذهنش تكرار ميكرد به فروشنده ی دوره گرد نزديك شد .
" يا يحيي خذ الكتاب بقوه … " 12/ مريم
بر اساس خاطرهاي از استاد يحيي - ت
هر شب پيش از خواب عادت داشتم چشم و زبانم را به خواندن آياتي از قرآن كريم متبرك كنم و دلم را به نور حقانيتش روشن سازم . اما ، آن شب بي حوصله بودم و انگيزه چنداني نداشتم كه سراغ اين مونس آسماني بروم . به شدت دلم گرفته بود . در لابلاي طبقات ذهنم در جستجوي علت بي حاليم بودم ؛ آيا دل كسي را به درد آورده ام ؟ آيا واجبي را ترك كرده ام ؟ يا با غيبت پشت سر مسلماني ، روحم را سياه كردهام ؟ چه گناهي از من سر زده كه اينطور افسرده دل شدهام ؟!
بغض راه گلويم را بسته بود، اما نمي توانستم با گريه آن را آزاد كنم . كلافه شده بودم . كتابي برداشتم تا لحظاتي را با آن سپري كنم و غمي را كه ناخوانده مهمان دلم شده بود ، به فراموشي بسپارم ، اما حوصله خواندن آن را هم نداشتم . كتاب را بستم و گوشه اي نشستم و به چراغ خواب خيره شدم . ناخودآگاه حرف هاي مژده دوستم را به خاطر آوردم . چند روز پيش او را ديده بودم و حالا حرف هايش با ذهنم گفتگو مي كرد : قرار نيست كه هميشه آدمي در حال سرخوشي و شادماني باشد . اگر دست انسان بود ، دوست داشت همواره زندگي را در سرمستي و بي خبري سپري كند . اما ريسمان در دست ديگري است كه اوضاع را پيوسته بالا و پايين مي كند . يك ثانيه خوشحال و ثانيه بعد اندوهگين . « هو اضحك و ابكي »
بلند شدم . يادآوري حرفهاي مژده گويا نيرويي تازه به من داده بود . با خود گفتم امشب با همين حس و حال به بزمش مي روم . قرآن را از كتابخانه بيرون آوردم . جلدش را بوسيدم . يعني امشب مهمان كدام آيه تو مي شوم ؟
نيت كردم و با صداي لرزاني بسم الله الرحمن الرحيم گفتم و قرآن را گشودم :
« يا ايها المزمل ، قم الليل الا قليلا ، نصفه اونقص منه قليلا ، اوزدعليه و رتل القرآن ترتيلا »
اي جامه به خود پيچيده ، شب را جز اندكي بپاخيز ، نيمي از شب را ، يا كمي از آن كم كن يا بر آن بيفزا و قرآن را با دقت و تأمل بخوان .
خداي من ! نزديك بود از خوشحالي فرياد بكشم و همه را از خواب بيدار كنم . پروردگارم مرا به ميهماني شبانه فراخوانده بود ، به محفل شب زنده داران ...
همانها که تاریکی شب را غنیمت می شمرند ؛ برای آنکه با دوست خلوت کنند ، راز دل بگویند ، اشک شوق بریزند و طلب آمرزش کنند .
زیر لب زمزمه کردم:
دوش وقت ســــــــحر از غصه نجاتـــم دادند
اندر آن ظلمت شب آب حیــــــــــاتـــم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قـــــــدر که این تازه براتــــــم دادند
« برگرفته از خاطره خانم ن کبیری »
نظرات شما عزیزان: