یک اتفاق باورنکردنی (پدرم برزخ را دید...)
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10674
بازدید دیروز : 70777
بازدید هفته : 89900
بازدید ماه : 143178
بازدید کل : 10534933
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 21 / 3 / 1399

یک اتفاق باورنکردنی (پدرم برزخ را دید...)

این یک اتفاق واقعی است (به نقل از پدرم)

صبح یکی از روزهای تابستون سر ساختمان برادرخانمم در حال کار کردن بودیم که ناگهان از

بالای ساختمان به پایین پرت شدم و سرم محکم به زمین خورد، من بی هوش شدم و مرا به

داخل اتاق آوردند

در لحظه ای که بی هوش بودم یک سگ پشمالوی کوچکی را دیدم که به سمت من آمد و به

من گفت: دیدی تو را زمین زدم!

هنوز حواس آنچنانی نداشتم و تا اینجا از نظرم رد شد.

بعد از مدتی خودم را کنار تکیه بازیار (مکانی مقدس در روستای مجاور) نزدیک درخت افرا دیدم،

نورالله گرجی (تنها شهید روستا) را که درون تابوت قرار داشت روبروی من گذاشتند و من او را

نگاه میکردم، حجت الاسلام بیژنی را دیدم که نماز میخواند. من هنوز داشتم شهید را نگاه

میکردم، او هیچ زخمی بر بدن نداشت، جذاب و دیدنی بود.

من همچنان بی هوش بودم و این صحنه ها از نظرم رد میشد...

بعد دو نفر با عباهای سبز پیش من آمدند و به من گفتند: بلند شو برویم

من گفتم کجا برویم؟

گفتند: هرجایی که ما میرویم همراهمان بیا

آن دو نفر مرا داخل ساختمانی بردند  که تو در تو بود، در را باز کردم و دیدم که داخل آن حدود ده

تا پانزده آهنگر بودند و

داشتند داس و تبر و کلنگ و انبر می ساختند، خیلی سر و صدا بود و داخل اتاق پر از دود و آتش

بود؛ من به آن دو نفر گفتم

ما اینجا میسوزیم، آنها گفتند: تا ما هستیم تو نمیسوزی و بعد پرده ای را کنار زدند...

پشت پرده اتاق کوچکی بود و به من گفتند: برو توی اتاق، توی اتاق سفره پهن شده بود، کف و

دیوار اتاق با سنگ مرمر پوشانده شده بود، سقف اتاق مانند داخل حرم امام رضا (ع) شیشه

کاری شده بود، دور تا دور ساختمان چراغانی بود، درون اتاق خیلی خوشبو بود و...

 من هنوز بی هوش بودم...

روی سفره ای که پهن کرده بودند انگور، سیب، انار، گلابی و میوه های دیگری بود.

آن دو نفر نشستند و مشغول قرآن خواندن شدند،

یکی از آن دو نفر رو به من کرد و گفت: این میوه هارو بخور و از خودت پذیرایی کن.

من وحشت کرده بودم و گفتم چرا مرا اینجا آوردید؟

آن مردی که در حال قرآن خواندن بود به من گفت: جای شما همین جاست...

من هنوز بی هوش بودم...

چند لحظه پس از گفتن این جمله کم کم به هوش آمدم و خودم را در خانه ی برادرخانمم دیدم.

همه دور من جمع شده بودند، به آنها گفتم چرا همه جمع شدید؟

هیچ کسی جواب نداد، برادرخانم بزرگترم گوشه ی اتاق داشت نماز وحشت میخواند (گفتند بعد

از افتادنم از ساختمان خیلی ترسیده بود) سوالم را تکرار کردم، این بار جواب دادند که تو از

ساختمان افتادی و سرت محکم به زمین خورد و بی هوش شدی، همه ترسیدیم و فکر کردیم

تموم کردی.

این یک اتفاق واقعی است، اتفاقی که برای اولین بار در اینترنت منتشر میشه، اتفاقی که

نزدیک به سیزده سال پیش برای پدرم اتفاق افتاده است،

پدرم تمام این ماجرا را بعد از به هوش آمدنش

برای ما تعریف کرد و ما هم یادداشت کردیم و امروز بنا به دلایلی تصمیم گرفتم در این

وب قرار بدم، شاید با شنیدناین اتفاقی که برای پدرم افتاده علاقه و کنجکاوی من به

مسائل و دنیای پس از مرگ بیشتر شد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: جهنم
برچسب‌ها: جهنم
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی