هر طرف مى گذشت بهر طواف
در صف خلق مى فتاد شكاف
زد قدم بهر استلام حجر
گشت خالى ز خلق راه گذر
شامىاى كرد از هشام سؤال
كیست این با چنین جمال و جلال
از جهالت در آن تعلل كرد
وز شناسائیش تجاهل كرد
گفت نشانسمش ، ندانم كیست
مدنى، یا یمانى، یا مكیاست
بو فراس آن سخنور نادر
بود در جمع شامیان حاضر
گفت من مى شناسمش نیكو
زو چه پرسى به سوى من كن رو
آن كس است این كه مكه بطحاء
زمزم و بو قبیس و خیف و منى
مروه ، مسعى ، صفا حجر، عرفات
طبیه ، كوفه ، كربلا و فرات
هر یك آمد به قدر او عارف
بر علو مقام او واقف
قرة العین سید الشهداست
زهره شاخ دوحه زهراست
میوه باغ احمد مختار
لاله باغ حیدر كرار
چون كند جاى در میان قریش
رود از بحر بر زبان قریش
كه بدین سرور ستوده شیم
به نهایت رسید فضل و كرم
ذروه عزتست منزل او
حامل دولت است محمل او
از چنین عز و دولت ظاهر
هم عرب هم عجم بود قاصر
جد او را به مسند تمكین
خاتم الانبیاست نقش نگین
لایح از روى او فروغ هدى
فائح از خوى او شمیم وفا
طلعتش آفتاب روز افزون
روشنایى فزاى و ظلمت سوز
جد او مصدر هدایت حق
از چنان مصدرى شده مشتق
زحیا نایدش پسندیده
كه گشاید به روى كس دیده
خلق از او نیز دیده خوابانند
كز مهابت نگاه نتوانند
نیست بى سبقت تبسم او
خلق را طاقت تكلم او
در عرب در عجم بود مشهور
گو ندانش مغفلى مغرور
همه عالم گرفت پرتو خور
گر ضریرى ندید از آن چه ضرر
شد بلند آفتاب بر افلاك
بوم از آن گر نیافت بهره چه باك
بر نیكو سیرتان و بدكاران
دست او ابر موهبت باران
فیض آن ابر بر همه عالم
گر بریزد نمى نگردد كم
هست از آن معشر بلند آیین
كه گذشتند ز اوج علیین
حب ایشان دلیل صدق و وفاق
بغض ایشان نشان كیفر و نفاق
قربشان پایه علو و جلال
بعدشان مایه عتو و ظلال
گر شمارند اقل تقوى را
طالبان رضاى مولا را
اندر آن قوم مقتدا باشند
وندر آن خیل پیشوا باشند
گر بپرسد ز آسمان بالفرض
سائلى ، مَن خیارُ اهلِ الارض
بر زبان كواكب و انجُم
هیچ لفظى نیاید الا هُم
هم غیوث الندى اذا وهبوا
لیوث الشرى اذا نهبوا
ذكرشان سابق است در افواه
بر همه خلق بعد ذكر الله
سر هر نامه را رواج افزاى
نامشان هست بعد نام خداى
ختم هر نظم و نثر را الحق
باشد از یمن نامشان رونق
چون هشام آن قصیده غراء
كه فرزدق همى نمود انشاء
كرد از آغاز تا به آخر گوش
خونش اندر رگ از غضب زد جوش
بر فرزدق گرفت حالى دق
همچو بر مرغ خوشنوا عقعق
ساخت در چشم شامیان خوارش
حبس بنمود بهر آن كارش
اگرش چشم راست بین بودى
راست كردار و راست بین بودى
دست بیداد و ظلم نگشادى
جاى آن حبس ، خلعتش رسید
قصه مدح بو فراس رشید
چون بدان شاه حق شناس رسید
از درم بهر آن نكو گفتار
كرد حالى روان ده و دو هزار
بو فراس آن درم نكرد قبول
گفت مقصود من خدا و رسول
بود از آن مدح ، نى نوال و عطا
زان كه عمر شریف را ز خطا
همه جا از براى همجى
كردهاى صرف در مدیح و هجى
تافتم سوى این مدیح عنان
بهر كفاره چنان سخنان
فلته خلصا لوجه الله
لا، لان استعیض ما اعطاه
قال زین العباد و العباد
ما نودیه عوض لا یرداد
زان كه ما اهل بیت احسانیم
هر چه دادیم باز نستانیم
ابر جودیم بر نشیب و فراز
قطره از ما به ما نگردد باز
آفتابیم بر سپهر علا
نفتد عكس ما دگر سوى ما
چون فرزدق به آن رفا و كرم
گشت بینا قبول كرد درم
از براى خدا بود و رسول
هر چه آمد از او چه رد چه قبول
بود از آن هر دو قصدش الحق حق
مى كنم من هم از فرزدق دق
رشحه زان سحاب لطف و نوال
بندم از دولت ابد، طرفى
صادقى از مشایخ حرمین
چون شنید آن نشید دور از شین
گفت نیل مراضى حق را
بس بود این عمل فرزدق را
گر جز اینش ز دفتر حسنات
بر نیاید نجابت یافت نجات
مستعد شد رضاى رحمان را
مستحق شد ریاض رضوان را
زان كه نزدیك حاكم جابر
كرد حق را براى حق ظاهر
تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیان
مثنوى هفت اورنگ جامى، اورنگ اول، سلسله الذهب 141
نظرات شما عزیزان: