در همین تشویش و اضطراب به سر مى بردیم كه ناگاه درد زایمان خیزران شروع شد؛ و اندكى بعد وجود مبارك و نورانى حضرت ابوجعفر، محمّد جواد علیه السلام از مادر تولّد یافت و با ظهور طلیعه نورش تمام اتاق روشن گشت.
حكیمه می گوید: به مادرش، خیزران گفتم: خداوند كریم به واسطه وجود مبارك و نورانى این نوزاد عزیز، تو را از روشنائى و نور چراغ بى نیاز گردانید.
پس چون نوزاد بر زمین قرار گرفت، نشست و نور تشعشع انوار الهى، تمام اطراف بدنش را فرا گرفت، تا آن كه صبح شد و پدر بزرگوارش حضرت ابوالحسن، علىّ بن موسى الرّضا علیهماالسلام تشریف آورد؛ و با لبخندى نوزاد عزیز را در آغوش گرفت؛ و پس از لحظه اى او را در گهواره نهاد و به من فرمود: اى حكیمه! سعى كن كه همیشه كنارش باشى.
حكیمه در ادامه حكایت چنین می گوید: وقتی روز سوّم مولود فرا رسید، آن نوزاد عزیز چشم هاى خود را به سوى آسمان بلند نمود و بعد از آن نگاهى به سمت راست و سمت چپ كرد و سپس با زبان صریح و فصیح اظهار داشت:
«أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، وحده لا شریك له، و أنّ محمّدا عبده و رسوله».
و هنگامى كه شهادت بر یگانگى خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد رسول اللّه صلى الله علیه و آله بر زبان جارى كرد، بسیار تعجّب كردم و در حیرت قرار گرفته و با همان حالت از جاى خود برخاستم و به حضور حضرت رضا علیه السلام آمدم و گفتم: صحنه اى بسیار عجیب و شگفت آورى را دیدم!
امام علیه السلام فرمود: چه چیزى را مشاهده كرده اى؛ كه باعث شگفتى تو گشته است؟
در جواب حضرت گفتم : این نوزاد كوچك چنین و چنان گفت، و تمام جریان را برایش بازگو كردم.
همین كه امام رضا علیه السلام سخن مرا شنید، تبسّمى نمود و سپس فرمود: چیزهاى معجزه آسا و حیرت انگیز بیشترى را نیز مشاهده خواهى كرد. (1)
آگاهی امام جواد علیه السلام از درون افراد
محمد بن علی هاشمی، یكی از مخالفان ولایت می گوید: بامداد روزی كه امام جواد علیه السلام با دختر مامون عروسی كرده بود خدمتش رسیدم و در آن شب دارویی خورده بودم كه تشنگی به من دست داده بود و من نخستین كسی بودم كه در آن صبح خدمتش رسیدم و نمیخواستم آب طلب كنم.
امام علیه السلام به چهره من نگاه كرد و فرمود: به گمانم تشنه ای!
جواب دادم: آری.
فرمود: ای غلام برای ما آب آشامیدنی بیاور.
من با خودم گفتم: اكنون آب مسموم میآورند.
از این جهت اندوهگین و پریشان شدم. غلام آمد و آب آورد. حضرت به چهره من تبسمی نمود و فرمود: ای غلام آب را به من بده.
آن را گرفت و آشامید (تا من یقین كنم كه مسموم نیست.) سپس به من داد، و من آن را آشامیدم. بار دیگر تشنه شدم و باز كراهت داشتم كه آب بخواهم آن حضرت فرمود: باز هم تشنه شدی؟
جواب دادم: بلی.
و غلام بار دیگر آب آورد. به خیالم افتاد كه قطعا این بار آب مسموم آورده اند، لذا از نوشیدن آب وحشت كردم. در آن حال امام علیه السلام جام را گرفت و قدری آشامید و سپس باقیمانده را به من داد در حالی كه تبسم می فرمود. محمد میگوید: با دیدن این قضیه باور كردم كه عقیده شیعیان درباره وی صحیح است كه او از دلهای مردم و اسرار نهانی آگاهی دارد.(2)
سفر کردن امام جواد در یک چشم به همزدن
علی بن خالد می گوید: در زمان خلافت معتصم شخصی را به اتهام آن كه ادعای پیامبری كرده است با بند آهنین به گوشهی زندان افكندند، من كه كنجكاو شده بودم برای ملاقات او بدانجا رفتم و دربان را چیزی دادم تا مرا نزد او راه دهد. چون زندانی را دیدم و اندكی با او صحبت كردم دانستم كه مردی است در كمال فهم و فراست ذهن و كیاست.
پرسیدم: تو كیستی و چه ادعایی داری؟
گفت: من اهل شام هستم و سالها در مسجدی كه محل سر مبارك حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود به عبادت مشغول بودم، روزی رو به قبله نشسته بودم و به ذكر حقتعالی مشغول بودم كه ناگاه شخص جوانی پیش روی من پدید آمد و گفت: برخیز برویم. پس برخاستم و همراه او راهی شدم، چون مقداری حركت كردیم خود را در مسجد كوفه دیدم. گفت: این جا را میشناسی؟ گفتم: آری، مسجد كوفه است. پس او به نماز ایستاد و من هم بدو اقتدا كردم و چون از نماز فارغ شدیم از مسجد خارج گشتیم، هنوز چند قدمی نرفته بودم كه خود را در مسجد النبی صلی الله علیه و آله در مدینه دیدم، با هم به روضه مباركه وارد شدیم. او به پیامبر صلی الله علیه و آله سلام كرد و من نیز سلام كردم. او به نماز ایستاد و من نیز مشغول نماز شدم. پس از ادای نماز بیرون آمدیم، باز چند قدمی نرفته، خود را در مكه مكرمه دیدم! فرمود: اینجا را میشناسی؟ گفتم: آری، این جا مكه است. و به طواف مشغول شدیم، آنگاه از مكه بیرون آمدیم و ناگاه خود را دوباره در مسجد راس الحسین علیه السلام یعنی همان جای اول دیدم. از این حال در شگفت بودم تا آن كه سال دیگر در همان اوقات، آن شخص آمد و دیگر بار مرا برای زیارت اماكن متبركه همراه برد و چون خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: تو را سوگند میدهم به حق آن كسی كه چنین توانی به تو داده است كه خود را معرفی كنی. فرمود: «من محمد بن علی بن موسی (حضرت جواد علیه السلام) میباشم.» روز دیگر این جریان را با دوستان خود در جلسه ای در میان گذاشتم ولی آنان این خبر را افشا كرده و به وزیر معتصم (محمد بن عبدالملك زیات) اطلاع دادند. او نیز مرا به جرم ادعای نبوت دستگیر كرد در حالی كه چنین ادعایی ندارم و حقیقت امر را برای او شرح دادم ولی او به استهزاء گفت: او را آزاد كنید تا یك شبه از شام به كوفه و از كوفه به مدینه و از مدینه به مكه و آنگاه دوباره به شام بازگردد.
علی بن خالد میگوید: در یكی از روزهای دیگر كه به ملاقات زندانی رفتم نگهبانان را دیدم كه مضطرب و پریشانند. گفتم: چه شده است؟
گفتند: آن زندانی، دیشب غایب شده با آن كه با غل و زنجیر بسته شده بود. معلوم نیست به زمین فرو رفته یا به آسمان رفته است.
من دانستم كه او از انفاس قدسیه حضرت جواد الائمه علیه السلام آزادی یافته است.(3)
پی نوشت:
1) مناقب ابن شهرآشوب: 4/ 394؛ الثّاقب فى المناقب: 514.
2) اصول كافی: 1/495؛ كشف الغمة: 2/360؛ محجه البیضاء، 4/303.
3) ) اصول كافی: 1/492؛ بحارالانوار: 50/38.
منابع:
چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام، عبداللّه صالحى.
كرامات و مقامات عرفانی امام محمدجواد علیه السلام، علی حسینی قمی.
tebyan.net
نظرات شما عزیزان: