داستان سیستم ارتباطی ما با خدا
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . درسطح داخلی معده سی وپنج میلیون غده کوچک وجود دارد کار این غده ها تولید اسیدی است که هضم غذا را ممکن می سازد این اسید آن قدر سوزان است که اگر روی پوست دست بریزد تاول میزند.اما این اسید به معده با همه ظرافتش آسیبی نمی زند! اي با همه در حديث، گوشِ همه كر وِي با همه در حضور و چشم همه كور درچشم انسان هفت پرده وجود دارد که یکی از آنها پرده شبکیه است.در ساختمان این پرده شش هزار سنگ ریزه مخروطی شکل به کار رفته وسی وشش هزار سنگ ریزه استوانه ای شکل سطح آن را مفروش کرده. ديده را فايده آن است كه دلبر بيند ور نبيند، چه بُوَد فايده بينايي را حجم خون تلمبه شده توسط قلب در مدت یکسال .معادل دو میلیون و ششصد هزار لیتر میشود.همچنین در پنجاه سال ،دو میلیارد مرتبه کار می کند که در این مدت سیصد هزار تن خون را تلمبه میکند .با این کار مدوام وبدونه وقفه،آیا تا حال قلب شما به روغن کاری نیاز پیدا کرده؟ و.... آن دل كه به ياد تو نباشد دل نيست قلبي كه به عشقت نطپد جز گِل نيست آیا با همه اینها نباید چنین خدایی را شناخت ؟ اي دل نفسي به دوست همدم نشدي در خلوت كوي يار محرم نشدي فيلسوف و فقيه و صوفي و دانشمند اين جمله شدي و ليك آدم نشدي آیا نباید شکر گذار چنین خدایی بود ؟چقدر در خود مطالعه کردیم تا قدمی به خدایی خود نزدیک بشویم؟ در كشور دل، ملال پيش آمده است بين «دل» و «دين» جدال پيش آمده است در سيستم ارتباطي ما و خدا چندي است كه «اختلال» پيش آمده است
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزراییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر رسید و گفت: ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. اینبار در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او فراوان تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راه مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان راببخشد. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم. نتیجه اخلاقی داستان: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . حسین هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... ستار صاحب بزرگترین بنگاه ملک و ماشین شهر، يكماه تکیه راه میاندازد و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل میمالد و ۱۱ ماه هم سرشان شیره! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... قدرت سامورایی! شب ها در تکیه لخت میشود و میانداری میکند و روزها مردم را لخت میکند و زورگیری ...! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... فرشید پوسترهای آنجلینا جولی و شارون استون را از بساطش جمع میکند و آخرین ورژن! پوسترهای علیاکبر (ع) و حضرت عباس (ع) را در بساطش پهن ...! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... آقای صولتی تا پایان اربعین تمام پاساژش را سیاه میکند و تا آخر سال هم مشتریهایش را! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... قادر روزهای تاسوعا و عاشورا قمه میزند و علم میکشد ولی در ماه رمضان سیگار از لبش نمیافتد! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... سیامک چشم چران! که پاتوقش همیشه خدا نزدیک مدارس دخترانه است در دستههاي عزاداری اسفند دود میکند! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... نیما پشت ماکسیمایش مینویسد "من سگ کوی حسینم" ولی هیچ وقت از چارلی! سگ ۱۱ماههاش دور نمیشود! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... حاج منصور مداح معروف شهر بابت ۷ ساعت مداحی حقوق 250 روز یک کارگر را میگیرد! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... جباری رییس شرکت لبنیات شیر تو شیر! ۳۰شب شیر صلواتی به خلق خدا میدهد و ۳۳۵ روز هم با اضافه کردن آب شیرشان را میدوشد! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... به جای آنکه ما بر مصیبت مولا بگرییم، مولا بر مصیبت ما میگرید! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... حاج آقا کلامی، ۹شب مردم را به تقوی دعوت میکند ولی در شب دهم سر زود پایین آمدن از منبر با هیت امنا دعوا میکند! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... هیت امنای مسجد ...علیه السلام! درست وقت اذان ظهر عاشورا اطعام عزاداران را شروع میکنند و بعد از آن با انرژی و فلوت! سینه میزنند و گریه میکنند ! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی محرم میآید... کل یوم عاشورا یعنی...۱۰ روز و شب ...غم گرید کل ارض کربلا یعنی...چند مسجد و چند تکیه ! حسین (ع) هنوز مظلوم است چون وقتی خورشید عصر عاشورا غروب کرد او هم میرود تا سال بعد ! تا یاد بعد
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . هفت روز است كه زمين را آفريده اند .هفت روز است كه زمين را شخم میزنيم . همه گندمهاى ممنوعه را كاشتيم و جاودانگى نروييد همه دانه هاى پنهان در جيبهايمان را كاشتيم و ميوه نهال هيچ كدامشان طعم سيب نيمه كاره را نداد . غروب هفتم است . غروبى كه فهميده ايم اين خاك «اموات» است و اين زمين مرده استعداد رويش هيچ چيز را ندارد . بی طاقتيم . بی تاب . لبها ترك خورده . زبانها به كام چسبيده . يكى میگويد: «الهه آبها! رحمت!» يكى می نالد: «خداى درياها! ابر!» كسى میخواند: «فرشته هاى نزول! باران!» ناگهان حيرت زده به ما خيره میشوند . همه آنهايى كه ارتباط اين اسم را با آب نمیدانند! شكمهايمان را برهنه می كنيم . می چسبانيم به خاكى كه میگويند روزى خيمه سقا بوده است تا له له مان شايد فروكش كند . ايستاده اند . حيرت زده . خيره به ما همه آنهايى كه ارتباط اين خيمه را با آب نمیدانند! امشب، هفتمين شب است . شب دل بستن به عشق . و خبر ساده و كوتاه است: عشق را، پوچ كرده اند .عشق دروغ شده است . كوچك . در ابعاد و اندامى حقير كه حتى نمیشود آن را شناخت . شناسنامه دارد . و سن و حتى قيافه . و صدا میزنيم: «يا ابا فاضل» دستمان را میگيرد . مردى كه افسانه و اساطير نيست . منتظر قدمهاى توست و منتظر تصوير عشق . وگرنه همه قهرمانان را آب برده است و هيچ نياورده اند و نمانده اند . نه به شمعى كه در سقاخانه اى روبه روى تمثالت بگذاريم . نه! نه به سبزى خوردنهاى سفره اى كه لابد سمبل رداى تواند . نه! ما امشب به قامت رشيد خودت نياز داريم! خود خودت! به دستهايت كه باز علم بگيرند . به بازوانت كه تكيه گاه شوند . به گريه ات پيش حسين (ع) به اينكه بگويى: «جان برادر ديگر طاقت ندارم بگذار بروم» . به رفتنت . به رسيدنت به نهر آب . به كف آب پركردنت . به تصوير عشق ديدنت . به آب خالى كردنت .به مشك پر كردنت . به دستهاى قلم شده . به چشمهاى خون آلود . به مشك تير خورده . به آن كمر كه پيش پاى تو بشكند . ما امشب به همه اينها نيازمنديم . چون امشب، شب عطش است مشكهاى آب هستند . درياها موج میزنند ولى امشب، شب عطش است و ما به مشكى نياز داريم كه با دندان گرفته باشند و تير بخورد . قحطى عشق است . بگو كه می خواهيم برويم، سر به عمود بگذاريم و تمام دلتنگیهامان را براى قامت «مردى كه نيست» گريه كنيم!
امشب، هفتمين شب است . شب نا اميدى از خاك .شب دل بستن به آب! و خبر ساده و كوتاه است: «آب را بسته اند!»
خسته از هفت روز چنگ زدن در خاك، به خيمه میرسيم .خبر میرسد و خبر ساده و كوتاه است: «آب را بسته اند!»
آهسته زير لب میگوييم: يا قمر بنى هاشم! همه بر میگردند .
ته كوزه ها را می تكانيم . مشكها را می فشريم . دريغ از قطره اى
و ما خودمان را چسبانده ايم به خنكاى كف خيمه سقا كه میگويند عشق را میشناسد و میتواند آن را باز آورد
و حيرت میكنند همه آنها كه ارتباط اين لقب را با عشق میدانند!
امشب هفتمين شب است . و ما رسيده ايم خسته از هفت روز تنهايى و حقارت . پى قهرمان میگرديم . و خبر ساده و كوتاه است: «قهرمانى مرده است»
فقط روئين تنان خيالى مانده اند . تهمتنان افسانه اى . پروردگان سيمرغهاى اساطيرى . دست میكشيم به عمود خيمه و میگوئيم، «يا اباالفضل علمدار» .
میدانيم چيزى مثل يك علم كه هيچ وقت بر زمين نمانده است،
امشب، شب عجيبى است . شب عطش . هر كف دست كه از آب پر می كنيم «ماه بنى هاشم» در آن میلرزد . آب از لاى انگشتانمان سر میخورد و فرو میريزد . باز كف دستى از آب و آب فرو میريزد .كنار نهر تشنه مانده ايم و آب امشب سر جرعه شدن ندارد .
امشب تنها اميدى كه براى سيراب شدن هست، مشكى است كه بايد پاره شود و آبش بريزد روى خون دستبريده اى و دندانى و چشمى .
امشب هفتمين شب است . شب عطش . و ما بد جورى به تو نياز داريم .
بگو به برادر كه عمود خيمه ات را بر ندارد .
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند : فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند !!! عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند... ابليس به صورت پيري ظاهر الصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت : اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه، بريدن درخت اولويت دارد... مشاجره بالا گرفت و درگير شدند، عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين کوفت و بر سينه اش نشست. ابليس در اين ميان گفت : دست بدار تا سخني بگويم، تو که پيامبر نيستي و خدا بر اين کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يکي معاش کن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ... عابد با خود گفت : راست مي گويد، يکي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت... خشمگين شد و تبر برگرفت و به سوي درخت شتافت ... باز در همان نقطه ، ابليس پيش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: مي روم تا آن درخت را برکنم ! باز ابليس و عابد درگير شدند و اين بار ابليس عابد را بيفکند چون گنجشکي در دست! عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينک، در چنگ تو حقير شدم؟!! مولا علی (ع): دنيا خوابي است که اگر آن را باور کني پشيمان مي شوي
بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت ، روز دوم دو دينار ديد و برگرفت ، روز سوم هيچ پولي نبود!
ابليس گفت : زهي خيال باطل ، به خدا هرگز نتواني کند !!!
ابليس گفت : آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار براي خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي ...
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايىلاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمىتر از مسيحيت هستند.»
دالايىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديکتر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چيست؟
او پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دلرحمتر، فهميدهتر، مستقلتر، بىطرفتر، بامحبتتر، انسان دوستتر، با مسئوليتتر و اخلاقىتر سازد.
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنين است:
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکسالعمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مىبينى
و اگر بدى کنى، بدى.
هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همانها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.
«هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد.»
روزى رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله نشسته بود و يكى از فرزندانشان را روى زانوى خود نشانده و مى بوسيد و به او محبّت مى كرد. انسان كامل ، ص 168
در اين هنگام مردى از اشراف جاهليت خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيد و به آن حضرت عرض كرد:
من ده تا پسر دارم و تا حال هنوز هيچكدامشان را براى يك بار هم نبوسيده ام . پيامبر صلى اللّه عليه و آله از اين سخن چنان عصبانى و ناراحت شدند كه صورت مباركشان برافروخته و قرمز گرديد، آنگاه فرمود:
من لا يَرحم لا يُرحم ، آن كس كه نسبت به ديگرى رحم نداشته باشد خدا هم به او رحم نخواهد كرد. و بعد اضافه نمود:
من چه كنم اگر خدا رحمت را از دل تو كنده است
ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم ، كار ناشايسته و خنده بيجا نديدم ، به بازيهاى بچّه ها رغبت نمى كرد تنهايى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال متواضع بود وحى و نبوت ، ص 169؛ استاد شهيد، اين مطالب را به استناد مقاله آقاى مجتهد زنجانى در كتاب ((محمد خاتم پيامبران )) جلد اوّل نوشته اند
هشت ساله بود كه جدش عبدالمطلب درگذشت . و طبق وصيّت او ابوطالب عموى بزرگش عهده دار كفالت او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك كه با ساير كودكان شباهت نداشت در شگفت مى ماند.
هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذاى اندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد. بر خلاف كودكان همسالش و برخلاف عادت و تربيت آن روز موهاى خويش را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى داشت .
روزى ابوطالب از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر برود، او اين دستور را با كراهت تلقى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرّد كند به عمو گفت : روى خويش را برگردان تا بتنوانم جامه ام را بكنم ، ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد. زيرا در عرب آن روز حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاى بدن خود احتراز نداشتند.
دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو، سر موضوع کوچکی بحث می کنند و کار به جایی می رسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست می دهد و سیلی محکمی به صورت دیگری می زند.
دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود، بدون این که حرفی بزند، روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست زندگیام سیلی محکمی به صورتم زد.»
آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنان که مشغول شنا بودند، ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود، حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای، وی را به سمت پایین می کشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد.
مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: «امروز بهترین دوست زندگیام مرا از مرگ قطعی نجات داد.»
دوستی که او را نجات داده بود، وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید، با شگفتی پرسید: «وقتی به تو سیلی زدم، روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم، روی سنگ حک می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «وقتی دوستی تو را آزار می دهد، آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو، آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آن را در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»
یاد بگیریم آسیب ها و رنجش ها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود
مفضّل با فشار سخت زندگی روبرو شده بود ،فقر وتنگ دستی ، داشتن قرض و مخارج سنگین زندگی اورا آزار می داد،درمحضر امام صادق (ع)لب به شکایت گشود وبیچارگی های خود را موبه موتشریح کرد "فلان مبلغ قرض دارم،فلان مشکل دارم ،متحیّرم چه کنم و...."خلاصه در آخر کلامش از امام صادق(ع) در خواست دعا کرد . امام (ع)به کنیزش دستور دادند یک کیسه اشرافی که منصور برای وی فرستاده بود بیاورند ،بعد این کیسه را در اختیارمفضّل قرار می دهد،مفضّل رو به امام(ع) خطاب کرده می گوید: "آقا مقصودم آنچه در حضور شما گفتم دعا بود."
حضرت می فرمایند :"بسیار خوب دعا هم می کنم ،امّا این را بدان؛ هرگز سختی های خود را برای مردم تشریح نکن اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای واز روزگار شکست یافته ای،در نظر ها کوچک می شوی وشخصیّت واحترامت از میان می رود. شهید مطهری،داستان راستان ص17 .و رحمتی ،محمد،گنجینه معارف ج1ص112
سخن گنجشك چنان در سليمان اثر بخشيد كه به گريه افتاد و سخت گريست . آن گاه چهل روز از مردم كناره گيرى نمود و پيوسته از خداوند مى خواست علاقه ديگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند بحار: ج 14، ص 95
- چرا از من اطاعت نمى كنى و خواسته هايم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سليمان را با منقارم به دريا بيندازم توان آن را دارم !
سليمان از گفتار گنجشك خنديد و آنها را به نزد خود خواست و پرسيد:
چگونه مى توانى چنين كارى بزرگى را انجام دهى ؟
گنجشك پاسخ داد:
- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خويشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از اين گونه حرفها مى زند. گذشته از اينها عاشق را در گفتار و رفتارش نبايد ملامت كرد.
سليمان از گنجشك ماده پرسيد:
- چرا از همسرت اطاعت نمى كنى در صورتى كه او تو را دوست مى دارد؟
گنجشك ماده پاسخ داد:
- يا رسول الله ! او در محبت من راستگو نيست زيرا كه غير از من به ديگرى نيز مهر و محبت مى ورزد.
سپس امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: چنانچه اين امتيازها و ويژگى ها نبود، آن وقت فرقى بين آن ها و ديگر مخلوق وجود نداشت ؛ و حال آن كه امام و حجّت خداوند بايد در تمام جهات از ديگران برتر و والاتر باشد
مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و يعضى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند:
يكى از خادمان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - به نام نصير خادم - حكايت كند:
بارها به طور مكرّر مى ديدم و مى شنيدم كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در حيات پدر بزرگوارش با افراد مختلف ، به لُغت و لهجه تركى ، رومى ، خزرى و... سخن مى گويد.
مشاهده اين حالات ، براى من بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود و با خود مى گفتم : اين شخص - يعنى ؛ امام عسكرى عليه السلام - در شهر مدينه به دنيا آمده و نيز خانواده و آشنايان او عرب بوده و هستند، جائى هم كه نرفته است ، پس چگونه به تمام لغت ها و زبان ها آشنا است و بر همه آن ها تسلّط كامل دارد؟!
تا آن كه پدرش امام هادى عليه السلام به شهادت رسيد؛ و باز هم مى ديدم كه فرزندش ، حضرت ابومحمّد عسكرى عليه السلام با طبقات مختلف و زبان ها و لهجه هاى گوناگون سخن مى گويد، روز به روز بر تعجّب من افزوده مى گشت كه از چه طريقى و به چه وسيله اى حضرت به همه زبان ها آشنا شده است ؟!
تا آن كه روزى در محضر مبارك آن حضرت نشسته بودم و بدون آن كه حرفى بزنم ، فقط در درون خود، اين فكر را گذراندم كه حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان ها آگاه و آشنا شده است ؟!
كه ناگهان امام حسن عسكرى عليه السلام به من روى كرده و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى حجّت و خليفه خود را كه براى هدايت و سعادت بندگانش تعيين نموده است داراى خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى مى باشند، همچنين علم و آشنائى به تمام لهجه ها و لغت ها حتّى به زبان حيوانات را دارند.
و نيز معرفت به نَسَب شناسى و آشنائى به تمام حوادث و جريانات گذشته و آينده را كه خداوند متعال از باب لطف به حجّت و خليفه خود عطا كرده است ، دارند به طورى كه هر لحظه اراده كنند، همه چيز و تمام جريانات را مى داند .
اصول كافى : ج 1، ص 509، ح 11، الخرايج و الجرايح : ج 1، ص 436، ح 14، إرشاد شيخ مفيد: ج 343، بحارالا نوار: ج 50، ص 268، ح 8.
در بنى اسرائيل مرد نيكوكارى بود كه مانند خود همسر نيكوكار داشت مرد نيكوكار شبى در خواب ديد كسى به او گفت : خداى متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نيمى از آن در ناز و نعمت و نيم ديگر آن در سختى و فشار خواهد گذشت اكنون بسته به ميل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهى . بحار: ج 14، ص 492 و ج 71، ص 55
مرد نيكوكار گفت : من شريك زندگى دارم كه بايد با وى مشورت كنم . چون صبح شد به همسرش گفت : شب گذشته در خواب به من گفتند نيمى از عمر تو در وسعت و نعمت و نيم ديگر آن در سختى و تنگدستى خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم ؟
زن گفت : همان ناز و نعمت را در نيمه اول عمرت انتخاب كن .
مرد گفت : پذيرفتم
بدين ترتيب مرد نصف اول عمرش را براى وسعت روزى انتخاب كرد. به دنبال آن دنيا از هر طرف بر او روى آورد ولى هر گاه نعمتى بر او مى رسيد همسرش مى گفت از اين اموال به خويشان خود و نيازمندان كمك كن و به همسايگان و برادرانت بده و بدين گونه هر گاه نعمتى به او مى رسيد از نيازمندان دستگيرى نموده و به آنان يارى مى رساند و شكر نعمت را بجاى مى آورد تا اينكه نصف اول عمر ايشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسيد بار ديگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانى از اعمال و رفتار تو كه در اين مدت انجام دادى همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پايان عمرت در آسايش و نعمت زندگى كن
امام صادق عليه السلام به معتب مسؤ ول خرج خانه خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكى داريم ؟
- معتب : عرض كردم :
- به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم .
- آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش !
- يابن رسول الله ! گندم در مدينه ناياب است ، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد.
- سخن همين است كه گفتم ، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش !
معتب مى گويد:
- پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:
- بعد از اين ، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس ، بايد نيمى از گندم و نيمى از جو باشد و نبايد با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند، تفاوت داشته باشد.
من - بحمدالله - توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهى اداره كنم ، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى اقتصاد و محاسبه در زندگى را رعايت كرده باشم
بحار، ج 47، 59
ابو على سينا از نظر نبوغ علمى و استعداد كم نظير بود و كتاب قانون را در شانزده سالگى نوشته است، معروف است كه چشم او تا چهار فرسخ را مىديد اين نبوغ و استعداد سبب شد كه شاگرد او بهمنيار كه ارادت سرشارى داشت به او پيشنهاد كرد و گفت: جناب استاد چرا ادعاى پيغمبرى نمىكنى زيرا اگر با چنين نبوغ و استعداد چنين ادعايى را بكنى كسى قدرت ندارد انكار كند و با تو مخالفت نمايد. اين پيشنهاد مكررا از او واقع مىشد ولى از ابوعلى جوابى شنيده نمىشد تا اينكه در يكى از شبهاى زمستان كه درختان از برف لباس سفيد پوشيده بودند دانههاى شفاف برف در هر دقيقه آنها را سنگينتر مىكرد، ابو على با بهمنيار در يك اطاق در زير كرسى خوابيده بودند. ناگهان ابو على از خواب بيدار شده و دست به كتف بهمنيار گذاشت و با لحن آمرانه و در عين حال آميخته به محبت صدا زد، بهمنيار، بهمنيار، بهمنيار، چشمش را باز كرد و در حالت نيمه خواب مىشنيد كه استادش به او مىگويد ظرف آب در بيرون اطاق است برخيز و آن را براى من بياور. بهمنيار با چشم نيمه باز خود نگاهى به خارج اطاق كرد شيشههاى عرق آلود كه بوسيله شدت سرما يخ بسته بود او را از شدت سرماى بيرون خبر مىداد ناچار لحاف را بيشتر بسرش كشيد و براى استاد خود عذر تراشى نمود، استاد معظم حالا آب يخ بسته به سينه شما ضرر دارد، ابو على كه ملك الاطباء است نابغه دوران است جواب داد، استاد تو در طب منم و از تو مىخواهم كه آب را بياورى، دو مرتبه بهمنيار با الفاظ فريبنده ديگر جواب داد تا اينكه اصرار ابو على زياد شد. بهمنيار ديد كه نمىتواند سرماى بيرون اطاق را تحمل كند صراحتا جواب داد من نمىتوانم در اين سرما براى تو آب بياورم، در اين گفتگو بودند كه ناگهان صداى روح بخش موذن بلند شد، سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اكبر، الله اكبر، پيداست كه اين صدا از يك نفر مسلمانى بود كه صولت و شدت سرما را شكسته و در بالاى مأذنه اذان مىگويد. ابو على رو به بهمنيار گفت: بارها تو به من پيشنهاد مىنمودى كه ادعاى پيغمبرى كنم، از من پيغمبر نمىشود زيرا تو كه شاگرد من و نمك پرورده سفره من هستى احتياجات معنوى و مادى تو از من تامين مىشود حاضر نشدى براى من يك جرعه آبى بياورى. پيغمبر كسى است كه قبل از چندين صد سال آمد و كارى كرده كه بدون اينكه پول به كسى بدهد و يا فشارى بياورد در اين سرماى طاقت فرسا از زير كرسى خارج شده و به خانه خود هم كفايت نكرده و در بالاى ماذنه نام او را مقارن نام خدا ياد مىكند، اشهد ان محمدا رسول الله خواستهاى بشر ص 58
نظرات شما عزیزان: