تجلی گاه حضور او
در گذر تند زمان، در حرکت پرشتاب خود برای رفتن، رسیدن و در تلاش یکسره ات برای بودن و بهتر بودن، لحظه ای بایست، نفسی تازه کن، مروری کن و در آینه ادراکت به خودت نگاه بینداز. نکند در این گذر تند، خودت را جا بگذاری. فراموش کنی، از یاد ببری. تو خود تصویر روشنی از هدفی، و سرشاری از نشانه های روشنی از او، از هدف، از چراییِ بودن و اگر خودت را نبینی، نیابی و نشناسی، چگونه می خواهی او را، هدف را، راه را و جهان را بشناسی. او تو را تجلی گاه حضور خویش خواسته است و تو همه جا را به دنبال او گشته ای. حالا دمی چشم هایت را ببند و با چشم دلت به خودت بنگر. خودت را ببین، بشناس و دریاب و آن گاه نشانه های او را ببین، او را بشناس و هدف را دریاب. ... این شاید کوتاه ترین و نزدیک ترین راه رسیدن باشد.
مهم ترین معم
ذهن کنجکاو آدمی در عطش همیشگی دانستن و شناختن، گوشه گوشه این عالم هستی را زیر و رو کرده است. دانستنی ها انگار بی پایان اند و آدمی خستگی ناپذیر. این درون کنجکاو و این حس عطش زده میل به دانستن، آدمی را به همه جای این هستی کشانده است. از ریزترین ها تا بزرگ ترین ها، از عمق تا اوج، از فرود تا فراز، همه را کاویده و زیر و رو کرده است و این میان پیچیده ترین، شگفت ترین و مهم ترین معمای هستی، یعنی خود انسان هنوز برای خیلی از آدم ها حل نشده مانده است. آدمی از آن جهت که هم خاکی است و هم افلاکی، هم جسم است و هم روح، هم زمینی است و هم آسمانی، پیچیده ترین معمای هستی است و از آن جهت که نزدیک ترین و تأثیرگذارترین عامل در سرنوشت خویش است، مهم ترین معما نیز هست و گره این معمای دور تنها آن گاه گشوده می شود که پرتو نور وحی بر آن بتابد و کلام خالق انسان در کار آید.
اهمیت انسان شناسی
آدمی تا وقتی خود را و مبدأ و مقصد را نشناسد، تا وقتی نداند که از کجا آمده و به کجا می رود، برای چه آمده و برای چه می رود، سرگشته و حیران است. در بیابانی خشک و بی آب و علف، یافتن گنجینه ای از اشیای گران قیمت نیست که تو را خوشحال می کند، آن چه تو را شاد می نماید، امیدوار می کند و حیات می بخشد، اندکی آب است و نشانی از راه. در برهوت دنیا آن چه به آدمی امید و حیات می دهد و راه حیات جاودانی و سعادت ابدی را بر او می گشاید، علم فضانوردی یا دانش شکافتن هسته اتم نیست. این ها هرچند ارزشمند و گران بها است؛ راه نجات و حیات انسان نیستند. انسان تشنه علمی دیگر و نیازمند دانشی دیگر است؛ دانشی که او را با خودش، با نیازهایش، خصایصش، با توان مندی هایش و آینده اش آشنا کند، دانشی که او را به شناخت خالقش برساند و چه بسیار که ما آدم ها از این دانش گران بها، پیچیده و پراهمیت غافل می مانیم و نیم نگاهی هم به خودمان نمی اندازیم.
از خاک یا افلاک
جسم من، چه بی واسطه از خاک آمده باشد و چه طی میلیاردها سال با هزاران واسطه از خاک سرچشمه گرفته باشد، چه از آب باشد و چه از خاک، چه از گِل سرشته باشد و چه از خاک خشک، به هر روی با خاک عجین است. شکی نیست در این که من از خاکم و به خاک باز می گردم. در الفت جسم من با خاک تردیدی نیست. من خاکی ام، اما نه تمام من، نه همه وجود من، نه سراسر هستی من. من خاکی ام، فقط در نیمه جسمانیِ بودنم. انیس خاکم فقط در نیمه مادی بودنم و من افلاکی ام، عرشی ام، آسمانی ام و الهی ام در نیمه روحانی بودنم و انیس آسمان و فلکم در نیمه الهیِ بودنم. گل آدم، آن گاه که سرشت اند و به پیمانه زدند، مسجود نبود. آدمی آن گاه مسجود ملایک شد که خدا از روح خود در آن دمید و من هر چه باشم، از هر چه باشم و هر گونه که آمده باشم، آسمانی ام و الهی. من آن روح بلندم که در این جسم خاکی، دمیده شدم و این جسم خاکی هرگز مرا در بند خود به خاک متصل نخواهد کرد.
امانتی گران
آفرینش انسان از خاک آغاز شد؛ خاکی که صورت گرفت و شکل یافت و آن گاه خلقتی دیگر و آفرینشی دگرگونه تر و روح در انسان دمیده شد. انسان، به برتری این امانت گران بر همه موجودات عالم برتری یافت. ملایک عرش به سجده آمدند و عالم خاک و افلاک در تسخیر آدمی درآمد. کوه و دریا و زمین و آسمان مسخّر آدمی شد و آدمی امانتدار خدا در عالم خاک، تا چه کند و چه سازد؟ در این میان، گروهی از آدمیان که چنین برتری یافته و چنان بالانشین شده بودند، به خاک انس گرفتند و تا عمق پایین آمدند. دل به خاک خوش کردند و چشم بدان روشن داشتند؛ آن گونه که انگار نه بلندای روح آسمانی را دیده اند و نه گرانی آن بار امانت را دریافته اند. شیفته مشتی خاک و سنگ، گرفتار پوچی ها شدند و غافل از خلقتِ بی همتای خود، در بند زمین و خاک ماندند و اینان اگر دمی به یاد می آوردند که چگونه آمده اند، هرگز خاکِ سرشته شده با روح بلند آسمانی خود را، گرفتار مشتی خاک بی ارزش نمی کردند.
عطر خوش آن نسیم
خاک بود و خاک. نه فخری، نه شکوهی، نه فرازی و نه فرودی، پس نسیمی وزید؛ نسیمی از سر عشق و روحی بلند، از فراز بلندترین جای هستی فرود آمد و بر خاک دمیده شد و خاک جان گرفت و آدم شد. ملایک همه به سجده در آمدند وتسبیح خالق گفتند، مگر شیطان که از بارگاه او رانده شد و خاک به برتری نسیمی که در او دمیده شده بود، برتری یافت و آدمی به این خلقت شگفت و بی همتا پدید آمد. من و تو آدمیم با سرچشمه ای از همان خاک تا به یمن آن نسیم دمیده شده در جانمان، همیشه سبز و بهاری باشیم و هماره زنده و بیدار. آمدیم تا همیشه سرشار از عطر خوش آن نسیم، آسمانی بمانیم. آمدیم تا به روح بخشیِ آن نسیم خوش نواز، از خاک بروییم و بالا رویم و به عالم هستی، روییدن را، سبز بودن را و به کمال رسیدن را بنماییم.
معجزه خلقت
خداوند گنجینه ای پنهان بود. دوست می داشت که شناخته شود؛ پس خلق را آفرید تا شناخته شود و انسان را با خلقتی بی نظیر، به نیکوترین صورت آفرید و از روح خود در او دمید تا شایسته بندگی اش باشد و عبادت او کند. وزش این نسیم روح بخش از سرعشق بود و انسان تجلی گاه این عشق بود. انسان آمد تا عاشقی کند و بهای این عاشقی، معبود بود. بنگر اعجاز آفرینش را که خاک بی مقدار را به نسیمی از سر دوستی تا کجا می برد و به کجا می رساند. بنگر اعجاز آفرینش را و قدرت آفریننده را در این معجزه خلقت و به سجده درآی و بندگی کن.
مُهرِ مِهر
شیطان از آتش آفریده شد و انسان از خاک، و شیطان آتش را بر خاک برتر دید و سر فرود نیاورد، او گِل را دید و دل را ندید. غافل از آن که مُهر محبت، بر خاک حک می شود، نه بر آتش که بر آتش هیچ حک نمی شود و انسان از خاک پدید آمد تا مُهر محبت خالق بر او حک شود و نشان بندگی بر جای ماند و این مهر بماند؛ چونان گنجی که مُهر امانت خورده و باید که بماند تا روزی که موعد دیدار در رسد و گاه باز پس دادن امانت آید و مُهر بر جای باشد، نه زیر پای اسب سرکش نفس لگدکوب شده، نه به اغوای شیطان رانده شده، فرو شکسته و به آتش محبت غیر او سوخته. دل انسان، جایگه محبت اوست و این مُهر مِهر باید که بماند، دست نخورده و رنگ نباخته تا روزی که در آغوش خاک مَلِکی پرسد که کیست محبوب تو؟ این مُهر بیابد و آن مِهر دریابد و انسان چونان امانتداری امین، سربلند و سرافراز در آغوش مِهر خالق جای گیرد و به سلام و تحیت به وادی رحمت او داخل شود.
غبار کوی توام
من از خاک آمده ام؛ از خاکی که روح تو در آن دمیده شده، نام تو بر آن حک شده و به زلال عشق تو سرشته شده. معبود من، ای خالق سراسر مهر من، ای لطیف! من از خاک آمده ام. آن دم که تو روحت را در من دمیدی، به جان آمدم، چون غباری به نسیم تو به هوا برخاستم و قصد کوی تو کردم. من اگر زنده ام، اگر رو به بالایم، اگر سر بر آسمان دارم و اگر مسافر افلاکم، به نسیمی است که تو از سر مهر بر من وزیدی؛ و گرنه من آن ذره غبار ناچیز و بی مقدار هم نبودم. بی اراده تو من هیچ نبودم و نیستم؛ چه رسد به آن که بالانشین عرش ملایک باشم و مسافر کوی رحمت تو. خدای من! بی اراده تو من هیچ نبودم و نیستم. تو مرا خواسته ای، تو مرا از خاک آورده ای، روحت را بر من دمیده ای و نامت را، مهرت را و عشقت را بر گِل دلم حک کرده ای و همه فخر من آن است که غباری برخاسته به هوای توام. پس در کوی خود پایدارم دار.
نظرات شما عزیزان: