چه رازی است در این کلام حسین و در این مرام او؟

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

چه رازی است در این کلام حسین و در این مرام او؟

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

چه رازی است در این کلام حسین و در این مرام او؟



 

شب عاشورا همه ی یاران و نزدیکان را گرد خویش جمع می کند و با آن ها سخن می گوید . بیعتش را از یارانی که فردا در کارزار نبرد محتاج شمشیر و بازوی تک تک آنان است بر می دارد. « هرکس می خواهد برود، آن ها که بمانند
 
فردا کشته می شوند. آنکس
 
که حق کسی بر گردن دارد برود. آن کس که زنی تنها و کودکی بی پناه دارد برود، آن کس که دارایی بی سامان دارد برود.»

دستور می دهد تا چراغ ها را بُکشند تا آنان که شرم حضورش مانع رفتنشان می شود راحت بگریزند. گویی همه را از خود می راند؛ انگار می خواهد هیچ کس نماند. این چگونه جنگیست؟ کدام فرمانده ای ساعتی مانده به نبرد این
 
گونه گرداگرد خویش را خالی
 
می کند محمد، علی، حسن کدامیک چنین کردند.
 
 
ساعتی بعد که خورشید بی خبر از حادثه ای که امروز نظاره گر آن خواهد بود آرام آرام بالا می آید و پرتو طلایی خود را بر دشت نینوا می افکند ، تنها هفتاد و دو تن برای حسین مانده اند؛ که یکی از آن ها کودکی شش ماهه است و
 
دیگری نوجوانی است که حتی
 
پایش هم به رکاب اسبش نمی رسد.

و اما در آن سوی میدان انبوه سپاه دشمن اردو زده اند، تعداد آن ها باید بیشتر و بیشتر می شده گروهی با زور عده ای با زر و دیگرانی با مکر و تزویر به جنگ با فرزند رسول خدا آمده اند. کجای تاریخ چنین صحنه ای را به خود دیده
 
است؟

حسین با خود چه کرده او چه می خواهد؟ به خدا سوگند اگر ریگ ها و شن های بیابان هم زبان داشتند لب به شکایت می گشودند که این چه نبرد نابرابری است سی هزار تن در برابر تنها هفتاد و دو تن؟! شاید هم لب گشودند و
 
گفتند، اما صدایشان در همهمه و قیلقال
 
لشکریان یزید گم شد.
 
و اکنون عصر عاشورا فرا رسیده است و خورشید از شرم آنچه دیده می دود تا زود تر در افق فرو رود. حسین یکه و تنها در برابر سپاه دشمن ایستاده است. تمام یاران و عزیزانش، علمدار و برادر باوفایش عباس، پسرش علی اکبر ، یادگاران برادرش قاسم و عبدالله و
 
حتی کودک شیر خواره اش علی اصغر همه و همه رفته اند و او را در برابر انبوه لشکریان شیطان تنها گذاشته اند.

و به ناگاه حسین فریاد بر می آورد : « هل من ناصرٍ ینصرنی؟!» که آیا هست یاری دهنده ای که مرا یاری کند ؟!

پروردگارا او چه می گوید؟! مگر همین حسین نبود که انبوهی از یارانش را در مکه به جا گذاشت و وقتی از مکه تا به اینجا منزل به منزل از تعدادشان کاسته شد خم به ابرو نیاورد و برای نگه داشتنشان هیچ تلاشی نکرد؟

مگر همو نبود که دیشب در تاریکی شب بسیاری از آن ها را روانه شهر و دیارشان کرد و سپاه کوچکش را کوچک و کوچکتر نمود؟! حال چه شده که حسین یار و یاور می طلبد؟؟؟
 
شاید اگر شخص نادانی که حسین را نمی شناسد و مرام او را نمی داند باشد بگوید :

وقتی حسین تمام یاران و نزدیکانش را از دست داده و خود را در برابر لشکر تا دندان مسلح شام تنها و مرگ را در برابر چشمانش می بیند، مانند هر انسان دیگری که ممکن است در چنین وضعی گرفتار شود ترس او را فرا گرفته
 
احساس استیصال و درماندگی می
 
کند و برای نجات جانش یاری می طلبد!!

اما کیست که حسین را نشناسد و نداند که او هرکسی نیست. او حسین است، پسر علی ابن ابی طالب. همو که وقتی سیزده سال بیش نداشت عَمرو آن پهلوان نامی عرب را یکتنه از پای در آورد. علی صاحب ذوالفقار و دست خیبر گُشا؛

علی همو که در لَیلَةُ الْمَبیت دلیرانه و بی ترس از شمشیرهای برهنه اعراب جاهلی در بستر رسول خدا آرمید و پیامبر را از مرگ رهانید. او حسین است، پسر فاطمه، او که بیشک شجاع ترین زن تاریخ است.

همو که مرد تر از تمام نامردان مدینه برای دفاع از همسرش علی، همه ی هستی و جان خویش را فدا کرد. او حسین است، فرزند محمد. همان محمدی که پایش در راه رسالتی که پروردگارش بر دوشش نهاده بود اندکی نلغزید؛ حتی
 
هنگامی که تیغ اشراف مکه رازیر گلوی مبارکش دید.

از آن گذشته کسی که خود را بی چاره و درمانده و مرگ را به خود نزدیک می بیند، ترحم می جوید و التماس می کند تا جان خود رانجات دهد، اما حسین نه تنها چنین نکرد بلکه تا آخرین لحظه و تا آن هنگام که خنجر شمر ملعون
 
گلویش را پاره کرد ذره ای از حرفشو هدفش عقب ننشست، مردانه به دل سپاهیان یزید حمله ور شد و تا آنجا که در توان داشت دلیرانه جنگید و سربازان کفر را تار و مار کرد.

از این هم که بگذریم حسین اگر به واسطه اتصال به عالم غیب،علم اللهی و مقام امامتش هم نمی بود از آنجا که از کودکی در دستگاه حکومتی جدش پیامبر پدرش علی و سپس برادرش حسن پرورش یافته و تجربه اندوخته بود می دانست نپذیرفتن خلافت یزید و سرباز
 
زدن از بیعت با او چه سرانجامی دارد.

او کوفه و مردم هزار رنگ آنرا خوب می شناخت و به یاد داشت با پدرش علی چه کردند. حسین حتی اگر سیاست مدار متوسطی هم بود می دانست که زَر و زور و تزویر پسر معاویه با کوفیان بُزدل و سست ایمان چه می کند. حال آنکه
 
صحنه صحنه ی کربلا را محمد وفاطمه و علی بارها و بارها برای او و خواهرش زینب بازگو کرده بودند.

حسین هر لحظه که می خواست می توانست لب باز کند و بیعت بایزید را بپذیرد تا شمشیرهای آخته دشمن به غلاف بازگردند و او جان خود را نجات دهد و جلو به اسارت رفتن خانواده اش را بگیرد.

کیست که نداند حسین هم مانند پدرش علی عاشق و بی قرار شهادت است او نیز همچون علی که هنگامی که تیغ ابن ملجم لعین فرق ملکوتیش را شکافت فزتُ و رب الکعبه سر داد بی صبرانه منتظر است تا به لقاءِ محبوبش
 
بشتابد و هرچه زود تر به دیدار جدش رسول خدا، پدرش علی، مادرش فاطمه و برادرش حسن برسد.

به خدا سوگند که حسین برترینِ روزگار خود و حجت حق بر روی زمین است و کافی است لب بگشاید تا ابر و باد و خورشید و جن و وحوش به اذن خدا به یاریش بشتابند و در چشم به هم زدنی طومار لشکریان پلید شام و کوفه را در
 
هم بپیچند. اما حسین چنین نیز نمیکند. پس حسین بدنبال چیست؟ چرا یار و یاور می طلبد؟
 
 
در افسانه ها آمده است که روزی جمعیت کثیری از مرغان تصمیم می گیرند برای دیدن سیمرغ به کوه قاف بروند، از این رو خانه و کاشانه را رها می کنند و هریک به شوق ملاقات سیمرغ پای در راه سفر می نهند.

در ابتدا هزاران مرغ دل به این مسیر پر خطر داده و همگام می شوند اما هرچه می گذرد از تعداد آنان کاسته میگردد. سختی ها و ناملایماتِ راه، دسته دسته مرغان را از ادامه سفر منصرف می کند.

عده ای ترس جان می کنند و دیگرانی فکر آب و نان گروهی جوجه تنها و گروهی آشیانه رها را بهانه کرده و از راه بر میگردند. آن ها که باقی مانده اند جمعی بااراده و مصمم و جمعی مردد و نامطمئن به امید رسیدن، به راه خود ادامه می
 
دهند. کم کم در میان  مرغان زمزمه ای در می گیرد که از کجا که اصلا سیمرغی وجود داشته باشد؟!

شاید همه ی اینها فریب و دروغ باشد! نکند سیمرغ رویا و خواب باشد و قله قاف سراب!!؟؟

و انبوهی از مرغان نیز این گونه از جمع باقی مانده جدا شده و باز می گردند. تا آنجا که در نهایت تنها سی مرغ از خیل مرغان به قله قاف رسیده و سیمرغ را ملاقات می کنند. فقط آن هایی به قله می رسند که به وجود سیمرغ ایمان
 
دارند و سختی ها و خطرات راه آن ها را از ملاقات او باز نداشته است.

تنها آن هایی که دیدار سیمرغ را بالاتر و برتر از هرچیز و هر کس می دانند ، فقط و تنها فقط سی مرغ، سیمرغ را می بینند و باقی مرغان حتی آن ها که چند قدم مانده به قله باز گشته اند، از دیدار او محروم می شوند.

انگار که اصلا از خانه و آشیانه خود خارج نشده و این راه سخت را تا اینجا نپیموده اند.
 
از میان هزاران تُن سنگ و خاک تنها ذره ای طلای ناب بیرون می آید. تنها آن ذره ای که عیارش در بوته آزمایش محک خورده و خلوصش به اثبات رسیده باشد.

سپاه حسین جای هرکسی نیست، تنها کسانی لیاقت همراهی حسین و شهادت در کربلا ی او را دارند که ایمانشان در سرد و گرم روزگار تَرَ ک برنداشته و چرب و شیرین دنیا خللی در اراده شان وارد نکرده و زندگی عیار باورشان را سنجیده باشد.

آنانی که به درستی راهی که می روند عالمند و آنچه بدان عالمند را باور دارند ، به باورشان ایمان دارند و ایمانشان به یقین مبدل گشته است. مردانی که بین شرف و شکم، شرف را برگزیده اند. کسانی که عیار باور پولادینشان بالاتر از عیار سکه های زرین یزید
 
است.

زیرا کربلا یک جنگ مانند سایر جنگ ها نیست که گروهی در آن شکست بخورند و عده ای پیروز شوند، تعدادی کشته شوند و دیگرانی زنده بمانند یک طرف نبرد منتفع شوند و طرف دیگر متضرر.

کربلا نمایان ترین صحنه ی تقابل حق و باطل تاریخ است. کربلا همچون راهبر و راهنمایی است برای انسان قراراست الگویی باشد برای بشر و آینه ای تمام باشد برای فردای او . یک چنین حادثه ای باید معصوم و بی آلایش و مبرای از هرگونه آلودگی و ناپاکی
 
باشد. ذره ای قَش و شک در آن جایز نیست. باید ناب ناب باشد؛

زُلالِ زُلال. عصر عاشورا پایان یک نبرد نیست آغاز یک راه است!
 

آری کربلا صحنه رویارویی حق و باطل است، تمام حق در برابر تمام باطل قد علم کرده است و حسین مظهر و نماد حق. این حسین نیست که در برابر لشکریان شام ایستاده! حق است، که رو در رو و چهره در چهره باطل برافراشته است!

اما حسین خود یک امام است؛ رهبر است، پیشوای اللهی است؛ چیزی جز سعادت و نیک بخـتی برای انسان نمی خواهد. البته او سعادت و خوشبختی بشر را جز در یاری و یاوری حق نمی بیند و یاری حسین یعنی یاری حق.

هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرَنی حسین یعنی تو ای انسان:


«حال که کربلای من را دیدی و کربلاییان را شناختی و دانستی برای جنگیدن در سپاه حسین باید روح بلندی داشته باشی و اگر پایت هم به رکاب اسبت نرسد باکی نیست، حال که فهمیدی اگر با چشمان خواهرم زینب به دشت خونین نینوا بنگری چیزی جز زیبایی
 
نخواهی دید؛

بدان که لحظه لحظه زندگی تو عاشوراست و در هر مکانی که قدم می گذاری آنجا کربلاست و حسینی که از تو یاری می طلبد و تو همیشه و همه جا در مقام انتخاب بین حق و باطلی و همواره و در هر روز زندگیت بر سر دوراهی خیر و

 
شر مُخَـیّر و حسین در انتظار لبیک توست و تو آنگاه دعوت مرا لبیک گفته ای که در آن دم که حق و باطل در برابرت قد علم می کنند، حق را هرچند در نظرت تلخ و سخت آید بر باطل گرچه بر تو سهل و شیرین باشد رجحان دهی البته دل بریدن از برق سکه های یزید
 
بسیار دشوار است و سخت تر از آنکشیدن تیغ بر گلوی اسماعیل، بدان که اگر شکمت از مال حرام آکنده باشد،سخن مرا هرگز نخواهی شنید. آگاه باش که کربلا و عاشورایی بزرگ در پیش است. کربلایی به وسعت زمین و عاشورایی
 
به بزرگی زمان و حسینی دیگر که تورا می خواند و تو اگر میخواهی در این نبرد بزرگ از عاشوراییان باشی باید در نبردی بزرگتر و سخت تر نفس خویش را مغلوب ایمانت کرده باشی تا اگر در آن روز زنده بودی بتوانی به یاری حسین
 
زمانت بشتابی و اگر هم زنده نبودی بدان که باز هم در سپاه حسینی!»


«ان الله لا یغیر مابقوم حتی یغیروا ما بانفسهم»







نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: ویژه نامه محرم
برچسب‌ها: ویژه نامه محرم 1400

تاريخ : سه شنبه 25 / 5 / 1400 | 6:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.