منبع: راسخون
ثانیههای سرشار از مهربانی
طیبه تقیزادهبوی بهار، در لابهلای برگها میپیچد. عطر سوسن، هوای صبحگاهی را مست میکند. میخک، رز و محمدی، بوی زندگی و تازگی را میان باغچه میپراکنند.
نسیم خوش بهاری، طبیعتی تازه را نوید میدهد. برگها جان میگیرند و چشماندازی سبز، از پس پنجرههای گشوده، جلوهگری میکند.
سفرههای سخاوت و یکرنگی، پهن میشوند. بوی سبزه در فضای رنگارنگ سفره میپیچد.
عطر سیبهای سرخ، جای دیگری میان این همه، باز میکند.
دلهای یکرنگ و باصفا، آماده میشوند تا به ثانیههای تازه زندگی وارد شوند. تیک تاک ساعت، فضای پرسکوت خانه را پر میکند.
چیزی به ثانیههای آغازین سال نو نمانده است.
یک سال گذشت و واپسین ثانیه، فاصله میان زمانها را دو نیمه کرد.
«یا مقلب القلوب و الابصار. یا مدبر اللیل و النهار. یا محول الحول و الاحوال. حوّل حالنا الی أحسن الحال».
چشمها به روشنی باز میشوند و دلها به یکدیگر نزدیک و قلبها آرامش دوباره مییابند در حلول سال نو و دلگرم به آتیههای مهربانی و صفا میشود. احساس بهار، نیلوفرانه بر اندام طبیعت میپیچد و زمستان کوچ میکند.
سفره دل
نوروز، از نفسهای معتدل بهار میتراود و در سفره گلدار هفت سین دمیده میشود؛ سفرهای که در آن ماهی قرمزی، تکرار تازه زندگی را میان تنگ کوچکی از آب گوشزد میکند.
نوروز، هفت سین را از بازار بهار میآورد و با سلیقه میچیند تا عشق را از پس گونههای سرخ «سیب»، هدیه کند، تا شمهای از بهشت را از لابهلای گلبرگهای «سنبل»، به ارمغان آورد. حالا برکت را در طعم پر از شیرینی و گندم «سمنو» میتوان چشید.
میتوان با گیسوان شانه خورده سبزهای جوان که تکهای از طبیعت را به خانه آورده، طراوت را دسته کرد و دانه دانه «سکههای نو» را که در کنار سفره برق میزنند و بوی عید میدهند، در دستهای کودکانه کاشت تا شوق معصوم کودکی، در باغ چشمشان بشکوفد.
پابهپای شگفتیهایی که در این دایره از هم پیشی میگیرند، آنچه در نگاه نافذ انسان آرمیده است، به بلندای رتبه خویش برمیخیزد و کتاب طبیعت را تنها در قاب کوچک پنجره ورق نمیزند و هفت سین سفره دل را به سنبل و سیب و سبزه و... خلاصه نمیکند تا هفت «سلام» آسمانی از معجزه بیان، نص قرآن به سرای سینهاش میهمان شود؛ میهمانی که در سنت ایرانی ـ اسلامی، بالانشین رواق سینههاست:
«سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبِّ رَحیمٍ»
درودی است که از جانب بیهمتا خداوند، ارسال میشود؛ بیآنکه واسطهای پیامآور این محبت باشد.
«سَلامٌ هِیَ حَتّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ»
برکت و سلام در پرده شبهایی است که به بیداری دل، زنده میداریم تا تولد سپیده، افق را چراغانی کند.
«سَلامٌ عَلی نُوحٍ فِی الْعالَمینَ»
«سلام» و «رحمت» خداوند جاری است تابنده بر نوح؛ او که سکان کشتی رسالت را رو به سمت ساحل توحید، به دست گرفت.
«سَلامٌ عَلی إِبْراهیمَ»
و ابراهیم که برای شکستن شرک، مجسمههای سنگی را تبر زد.
«سَلامٌ عَلی مُوسی وَ هارُونَ»
و موسی که از کفر و بهانههای بنیاسرائیل، نبوتش را به ستوه نیامد و هارون که حق برادری را به جای آورد.
«سَلامٌ عَلی آلِ یاسینَ وَ سَلامٌ عَلَی الْمُرْسَلینَ»
«سلام» و «رحمت» خداوند بر «آل یاسین» و جامعه انبیا، رسولان حقیقت که امانتدار الهام الهی بودند تا فطرت پرستش را از حوالی لانه بتها و بیراهه مکاتب و جهل و خرافات دور سازند.
هفت سین سلام
ساقیا! آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرود از یادت
بهار میآید؛ با چمدانی پر از شکوفه و لبخند. چشمهایش، آمیزه خورشید و ابر؛ دلش آینهبندان سبزه و باران.
بهار میآید و از رد گامهایش، رودهایی زلال، زمین چرک را به شستوشو میخوانند. نوروز از راه میرسد و خاک، در رستاخیزی شگفت، رستن آغاز میکند. مردمان شهر، دست در دست مهربانی با گل و آینه به شادباش هم میروند.
از قلبها پنجرههایی بیشمار به سمت هم گشوده میشوند و اینگونه، جشنواره انسان و طبیعت افتتاح میشود.
بهار آمده تا به ما بگوید لحظهها چون ابر در گذرند؛ تا به این همه تحول و تغییر، به دیده عبرت بنگریم.
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
پروانهها، کاسههای شبنم در دست، بر فراز گلها درآمد و شداند. پرستوها برف از بالها تکانده، امیدوار به سوی لانهها بازمیگردند.
گاه، خورشید میتابد و بر ابرها پادشاهی میکند و گاه، باران میبارد و بر پیکر آسمان و زمین، لباس طراوت و تازگی میپوشاند. هر رفتنی را آمدنی است و هر آمدنی را رفتنی؛ چنانکه زمستان میرود و بهار میآید، شب میرود و روز میآید؛ ما نیز روزی به جهان میآییم و ناگزیر باید به سمت مقصدی ابدی، جادههای زمان را طی کنیم.
نوروز میآید تا گرد غفلت را از رخسارمان بشوید و از خوابهای دراز خرگوشی بیدارمان کند. تا بدانیم که ایستایی و رکود، شیوه مرداب است.
یا مقلب القلوب!
قلبهای زنگار گرفتهمان را به یادت به رودخانه روشنی میسپاریم و در تار و پودش بذر مهر میباشیم.
ای تدبیرکننده روز و شب، ای تغییردهنده حالها! یاریمان کن تا با سلاح عشق و صداقت و ایمان، به بهترین حالها دست یابیم. وقتی غبار تیرگی و کینه را از روح و جانمان تکانده باشیم، در دلهای آفتابیمان هفت سین سلام و سادگی گسترده خواهد بود.
سیزدهمین روز بهار، روز طبیعت
همه سرخوش و دلگرم و سرشار از مهربانی، کولهباری مختصر میبندیم تا همقدم شویم روزی مبارک را با بهار؛ بهاری دلکش، بهاری زیبا، بهاری مغرور.
تو هم با دیگران همقدم شو؛ برخیز و بیا «بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت».
بیا تا جانی تازه کنیم.
در این هوای دلانگیز، جانمان را با جان طبیعت گره بزنیم و سبز و سرزنده شویم؛ که هوا پر از بوی عشق است؛ بوی بودن، بوی زندگی. همه جا بهار میوزد و جان طبیعت، تازهتر از جانهایی است که دیروز متولد شدهاند.
باد بهاری وزید از طرف مرغزار
باز به گردون رسید ناله هر مرغ زار
باید دل به بادها گره بزنیم و جانمان را به دست نسیم بدهیم و خویش را به دست مستی بادها بسپاریم؛ همچون پیراهنی ناآرام که در بادها به دنبال آرامش میدود کوه و در و دشت را.
باید چشمهامان را به رودها بسپاریم تا سرمست شویم و جانمان آکنده شود از یاد یاری مهربان که طبیعت را همزاد طبع ما آفرید و ما را در خاطره طبیعت جا گذاشت، همچون بهار.
باید برخیزیم و خاطرمان را از خاطرههای بهار رنگ کنیم.
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ، بوی خوش لاله زار
هر گل و برگی که هست یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند؟ یاد خداوندگار
وجودمان را باید لبریز کنیم از مهر پایندهای که قرار ما را در جان بیقرار بهار آفریده است تا هر طرف که سر میچرخانیم، از یادش لبریز شویم، برگ، برگ.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار
هفت سین زندگی
به شکرانه عبور از گردنههای زمستان، به شکرانه مقاومت و ایستادگی، به شکرانه فرصتی نو که ارزانیمان داشتهاند، «هفت سین» میگشاییم. به پاس عشق که تنها تنور گرمیمان بود، تنها اجاق دلهای سرما زدهمان، هفت سین میگشاییم.
فوارههای میدان اگر روشناند، نماد سرزندگی شهرند.
سبزینهها اگر سبزند، تصویر دلهای سبزند. «باده از ما مست شدنی، ما از او».
هفت سین، علامت هفتخوان زندگی است که سال به سال، باید بپیماییم.
«سفره»، منشور همبستگی ماست در رنجها و شادیها، در راحتیها و سختیها.
«آینه» لبخند میزند؛ «سبزه» لبخند میزند. اگر ما هم لبخند بزنیم؛ چشمها را بر اندوه یکدیگر نخواهیم بست، سینهها را از کینه یکدیگر نخواهیم انباشت.
بهار، درسهای زیادی دارد؛ آسمانش، آزاد بودن را یاد میدهد، نسیمش بخشنده بودن.
عید که میآید، با همه شکوهاش، نجیب بودن را میآموزد و مهربانی را. زانو زدنهای آب، پای سپیدارها تماشایی است. زانو زدنهای گنجشک، پای برکهها تماشایی است و تماشاییتر، کلبه ماست که هم آتش تنورش روشن است و هم چلچراغ دل آدمهایش. عید، تنها میانْ پردهای است از صداقت و صافی ما. صداقت و صافی ما در سیصد و شصت و پنج روزْ بازیگری، به نمایش درمیآید. ما بازیگران نمایشنامه صفا و صمیمیتیم. الماسها به یکرنگی ما غبطه میخورند. عید که میآید، ما گلاب محبتمان را روی دسته همه رهگذران میریزیم. «هفت سین» میگشاییم تا انگشتهای نوازشمان هفت روز هفته گشوده باشد. ما امید را به کوچه و بازار میبریم تا هدیهاش کنیم به انتظار کشیدگان و به حسرتدیدگان.
هیچکس نمیتواند سبقت بگیرد از سلامهای ما و از سایههای خنک سادگیمان.
دستهای ما یخ نمیزند هیچگاه؛ چون در دستهای دیگری است، چون دستهایمان را بر سر هفت سین هر سال، به هم گره میزنیم. عید که میآید، تجدید عهد ما با همه «سین»ها شروع میشود؛
با سین «سلام»، با سین «سخاوت»، با سین «سادگی» و با همه سینهای دیگر.
هفت سین سفره ما هیچ کم ندارد؛ پدرانش همه خوبند، مادرانش همه خوب، پسرانش همه خوب، دخترانش همه خوب.
ما زندگی را در مکتب «هفت سین» عیدمان میآموزیم.
قرآن پدر و دعای مادر، سرمایه همیشه راهمان است.
عید که میآید، هفت سین میگشاییم؛ هفت سین زندگی... .
فصل طرب
دست افشان بسر کوى نگار آمدهام
پاى کوبان ز پى نغمه تار آمدهام
حاصل عمر اگر نیم نگاهى باشد
بهر آن نیم نگه با دل زار آمدهام
باده از دست لطیف تو در این فصل بهار
جان فزاید که در این فصل بهار آمدهام
در میخانه گشائید که از مسلخ عشق
بهواى رخ آن لاله عذار آمدهام
جامه زهد دریدم رهم از دام بلا
باز رستم ز پى دیدن یار آمدهام
بتماشاى صفاى رخت اى کعبه دل
بصفا پشت و سوى شهر نگار آمدهام
هو الجمیل
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
بهارى دیگر، با شکوهى شگفت انگیز، بساط سبزینه خود را بر طبیعت بى رنگ گسترد، رنگ گلهاى گوناگون این سفره گشوده را مزین نمود، نغمه مرغان خوش الحان فضاى دشت و چمن را پر کرد و سردى و سکوت سنگین طبیعت را در هم شکست، همه آمدند، رستند و روییدند.
میل به صعود در مسیر تکامل در همه چیز جلوهگر شد، نسیم دلانگیز و روح پرور بهارى با برگ برگ شکوفههاى رسیده از راهى دور و گذشته از کویر زمستانى سخت به نجوا پرداخت و با گفتگویى در رمز و رازى نهانى سر در آغوش یکدیگر بردند و به شرح فراقى جانسوز در پى خزانى طولانى پرداختند بلبل از عشق گل سرمست و غزلخوان همچو دیوانهاى پریشان، شاداب و بى قرار، هر لحظه بر گلزارى و هر دم بر گلستانى سرود عشق و شوریدگى آغاز نمود. آرام آرام دست مشّاطه زمان به آرایش طبیعت بى رنگ پرداخت. سردى و رخوت ایام، که بر همه چیز حاکم بود، در گوشهاى پنهان گشت و گرم و شوق شکوهى شگفت آور چهره عروس طبیعت را دگرگون نمود.
سبز سر بر زانوى شقایق نهاد و لاله، چراغ چمن گردید و داغ عشقى جاودانى بر چهره بر افروخت . بنفشه در سایه نرگس آرمید و شکوفه بر رخسار محبت نهال دوستى به جلوهگرى پرداخت. همه چیز هر چه در نهانخانه وجود خویش نهفته بود بى دریغ در مقدم مهر انگیز بهار عرضه نمود تا در دو دیوار شهر زندگى را بیارانید و رنج و اندوه زمستانى را فراموش کنند. شبنم چون دانه الماس بر نگین برگ گل جاى گرفت و گل سرمست و مغرور بر سفره بهار به جلوهگرى پرداخت . هنگامه خود آرایى و دلربایى در جشن با شکوه بهار به اوج خود رسید و هر چیز و هر کس به طریقى مىکوشد تا در این فرصت گوى سبقت از دیگران برباید و بر تخت دلرباى نشسته، تاج «جمال الهى» بر سر بگذارد.
در وصف عید نوروز
باز گیتى از شکوه و فر فروردین جوان شد
باز نوروز آمد و عالم بهشت جاودان شد
پیر گردد در خزان و تازه گردد در بهاران
کس ندیده غیر گیتى گاه پیر و گه جوان شد
سرو و کاج اندر کنار جویباران سبز و خرم
راستى گویا به گلشن هر یکى چون پاسبان شد
سبز و خرم بر بساط سبزه گل آرمیده
سرو و کاجش سایبان گردیده، نرگس دیدهبان شد
بر نثار مقدم نوروز بر تخت زمرد
نیک بنگر خود شکوفه هر زمان در هم فشان شد
چادر اسپید بر سر نسترن چون نو عروسان
زرد چهره بید مشک و سرخ معجر ارغوان شد
هیچ دانى این همه پیرایه در نوروز چبود
وین همه خوبى که بینى از چه رواینسان عیان شد
هست از یمن وجود شاه مردان شیر یزدان
زانکه نوروز و غدیر آن روز با هم توأمان شد
رمز الرحمن على العرش استوى شد آشکارا
چون ید الله روى دست احمد مرسل عیان شد
اى (امینى) حب حیدر گر به دل دارى مخور غم
شیعیان را در قیامت جا به فردوس جنان شد
بهار آمد
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقى مه رو بامر شهریار آمد
حبیب آمد حبیب آمد بدلدارى مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایقها و ریحانها و لاله خوش عذار آمد
ز سوسن بشنو اى ریحان که سوسن صد زبان آمد
بدشت آب و گل بنگر که پر نقش و نگار آمد
سمن با سرو مىگوید که مستانه همى رقصى
به گوشش سرور مىگوید که یار بردبار آمد
مه دى رفت و بهمن هم برو که نوبهار آمد
زمین سر سبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
هزاران مرغ شیرین بر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد مىخواند که فیض بىشمار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
مرغان سحر
بامدادى که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار
صوفى، از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقت است که در خانه بخفتى بیکار
بلبلان، وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستى تو، بنال اى هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعى فهم کند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر مىگویند
آخر اى خفته، سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار
تا کى آخر چون بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابى و، نرگس بیدار
که تواند که دهد میوه الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار؟
وقت آن است که داماد گل از حجله غیب
به درآید، که درختان همه کردند نثار
آدمى زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچه سیراب دهن باز کند
بامدادان چون سر نافه آهوى تتار
مژدگانى، که گل از غنچه برون مىآید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوى درختان چمن شانه کند
بوى نسرین و قرنفل برود در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوى عرق کرده یار
باد بوى سمن آورد و گل و سنبل و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیرى و خطمى و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایى که در و خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنان است که بر تخته دیبا دینار
این هنوز اول آذار جهان افروز است
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
شاخها دختر دوشیزه بالغاند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حیران شود از خوشه زرین عنب
فهم عاجز شود از حقه یاقوت انار
بندهاى رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرن کار
تا نه تاریک بود سایه انبوه درخت
زیر هر برگ چراغى بنهند از گلنار
سیب را هر طرفى داده طبیعت رنگى
هم بدان گونه که گلگونه کند روى، نگار
شکل امرود تو گویى که ز شیرنى و لطف
کوزه چند نبات است معلق بر بار
خشو انجیر چو حلوا گر صانع، که همى
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پاى ترنج و به و بادام، روان
همچو در پاى درختان بهشتى انهار
گو نظر باز کن و، خلقت نارنج ببین
اى که باور نکنى فى الشجر الاخضر نار
پاک و بى عیب خدایى که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهى نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندى نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آرد و، باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریابار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکى بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و، یکى گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او؟
جاى آن است که کافر بگشاید زنار
نعمتت، بار خدایا، ز عدد بیرون است
شکر انعام تو هرگز نکند شکر گزار
این همه پرده که بر کرده ما مىپوشى
گر به تقصیر بگیرى نگذارى دیار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نداریم خدایا، زنهار!
فعلهایى که زما دیدى و نپسندیدى
به خداوندى خود پرده بپوش اى ستار
حیف ازین عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منى
یا نگویم، که تو خود مطلعى بر اسرار
سعدیا، راست روان گوى سعادت بردند
راستى کن که به منزل نرسد کج رفتار
صحبت گل
زمستان را سر آمد روزگاران
نواها زنده شد در شاخساران
گلان را رنگ و نم بخشد هواها
که مىآید ز طرف جویباران
چراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشنتر از باد بهاران
دلم افسردهتر در صحبت گل
گریزد این غزال از مرغزاران
دمى آسوده با درد و غم خویش
دمى نالان چو جوى کوهساران
ز بیم این که ذوقش کم نگردد
نگویم حال دل با رازداران
گزیده اشعار اقبال لاهورى ص 59
آب
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفترى مىخورد آب.
یا که در بیشه دور، سیرهاى پر مىشوید.
یا در آبادى، کوزهاى پر مىگردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، مىرود پاى سپیدارى، تا فرو شوید اندوه دلى.
دست درویشى شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایى دارند!
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بى گمان پاى چپرهاشان جا پاى خداست.
ماهتاب آن جا، مىکند روشن پهناى کلام.
بىگمان در ده بالا دست، چینهها کوتاه است.
مردمش مىدانند، که شقایق چه گلى است.
بى گمان آن جا آبى، آبى است.
غنچهاى مىشکفد، اهل ده با خبرند.
چه دهى باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقى باد!
مردمان سر رود، آب را مىفهمند.
گل نکردنش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
باران
با ترانه،
با گهرهاى فراوان
مىخورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرّم
یک دو سه گنجشک پرگو
باز هر دم
مىپرند این سو و آن سو
مىخورد بر شیشه و در
مشت و سیلى
آسمان امروز دیگر
نیست نیلى
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توى جنگهاى گیلان:
کودکى ده ساله بودم
شاد و خرّم،
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از چرنده،
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبى چو دریا
یک دو ابر این جا و آن جا
چون دل من،
روز روشن
بوى جنگل تازه و تر
همچون مى مستى دهنده
بر درختان مىزدى پر
هر کجا زیبا پرنده
برکهها آرام و آبى
برگ و گل هرجا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابى
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهاى درختان
چرخ مىزد، چرخ مىزد همچو مستان
چشمهها چون شیشههاى آفتابى
نرم و خوش در جوش و لرزه
توى آنها سنگریزه
سرخ و سبز و زرد و آبى
با دو پاى کودکانه
مىدویدم همچون آهو،
مىپریدم از سر جو
دور مىگشتم ز خانه
مىپراندم سنگریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
مىشکستم کرده خاله
مىکشانیدم به پایین
شاخههاى بید مشکى
دست من مىگشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکى
مىشنیدم از پرنده
داستانهاى نهانى
از لب باد وزنده
رازهاى زندگانى
هر چه مىدیدم در آن جا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم،
مىسرودم:
«روز! اى روز دلارا!
دادهات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودى زشت و بى جان!»
«این درختان
با همه سبزى و خوبى،
گو، چه مىبودند جز پاهاى چوبى
گر نبودى مهر رخشان؟»
روز! اى روز دلارا!
گر دلارایى است از خورشید باشد
اى درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایى است از خورشید باشد»
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان،
ریخت باران، ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها مىزد چو دریا
دانههاى گرد باران
پهن مىگشتند هر جا
برق چون شمیر بران
پاره مىکرد ابرها را
تندر دیوانه غرّان
مشت مىزد ببرها را
روى برکه مرغ آبى
از میانه، از کناره،
با شتابى،
چرخ مىزد بىشماره
گیسوى سیمین مه را
شانه مىزد دست باران
بادها با فوت خوانا
مىنمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توى این دریاى جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل!
به! چه زیبا بود جنگل!
بس ترانه، بس فسانه،
بس فسانه، بس ترانه
بس گوارا بود باران!
به! چه زیبا بود باران!
مىشنیدم اندر این گوهر فشانى
رازهاى جاودانى، پندهاى آسمانى:
«بشنو از من، کودک من،
پیش چشم مرد فردا
زندگانى، خواه تیره، خواه روشن،
هست زیبا! هست زیبا! هست زیبا!»
گلچین گیلانى
نوروز
زمان می گذرد، ولی خوبیها و صداقتها باقی است. تقویم و سال، عوض می شود، امّا سنتّهای الهی تغییر ناپذیر است.
ما بر کنار جویبار زمان نشستهایم وشاهدگذاران عمرها و فرصتهاییم و عوض شدن تقویم هر سال، شاهد این گذشتِ عمرها و فرصتها ست.
گذشتِ شب و روز وسپری شدن هفته ها و ماهها، برای ما یک «پرونده» و «کارنامه» تشکیل می دهد. به این کارنامه مروری کنیم، تا چهرة خود را در «آیینة اعمال»، خویش بنگریم. آینده، در گروِ گذشته و حال ماست. آتیة ما، مرهون تصمیمها و ارادهها و برنامه ریزیها و بیداریها و محاسبهها و مراقبتهایمان است. و... ما، مسؤول عمر و زمان و فرصت و استعدادهای خویشیم.
دفتر عمر ما وتقویم سال، گشوده است، تا در برگ برگ این کتاب، با ایمان و عمل خویش، چه بنگاریم؟
آیا گذشتة ما به امیدِ آینده، و آیندة ما به حسرتِ گذشته خواهد گذشت؟
درسهای«تحویل سال» را فراموش نکنیم.
نوروز انقلاب، فروردین جانهاست و بهار ایمانها و طراوت اندیشههاوشکوفایی شکوفههای بیداری و آگاهی و اراده و تصمیم و ایثار.
نوروز انقلاب است و هفتسین ما، عبارت است از:
«سلام» و «سیر» و «سلوک» و «سَحَر» و «سجّاده» و «ستاره» و «ساحل».
در نوروز انقلاب، بکوشیم که چهرة جانمان شادابتر گردد و رویش خیر و فلاح بر ساقة وجودمان امروز ما را بهتر از دیروز کند و هر زمان نوروز گردد و...
در نوروز انقلاب، انقلابی در روزهایمان پدید آید.
طبیعت، نو میشود. ما چرا «نو» نشویم؟
باید در وجود خویش هم عیدی پدید آورد و به خانه تکانی دل پرداخت.
باید در کنار«تحویل سال»، شاهد «تحوّل حال» بود و با عوض شدنِ تقویم، اخلاق را هم عوض کرد.
حیف نیست که «سال» عوض شود، ولی ما عوض نشویم؟
در آغاز بهار و طراوت فروردین، چهرة طبیعت متحوّل و خرّم می شود و درختان و صحرا لباس سبز رویش و حیات می پوشند. بجاست ما نیز با طهارت جان و طراوت روح و تحوّل اخلاق، در دل و فکر خویش«بهار معنوی» بیافرینیم.
نوروز انقلاب، رویش جوانة ایثار و طراوت عشق و ایمان و شکوفة بصیرت و بینایی است. بهار از راه میرسد و نوید «فتح» و «فلاح» می دهد.
عید نوروز در اشعار امام راحل
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا
جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفى و عارف از این بادیه دور افتادند
جام مى گیر ز مطرب، که روى سوى صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
من سرمست زمیخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنى و درویش
یار دلدار! زبتخانه درى رابگشا
گرمرا ره به در پیر خرابات دهى
به سروجان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسیدم، نکنم باز خطا [1]
حضرت امام(رحمت الله علیه) ضمن مبارک شمردن عید نوروز بر فقیر و غنى و پوشیدن جامه نو در این ایام، و رفتن به کوه وصحرا و باغ و بستان را ستوده و در وصف بهار قصیده ذیل را سروده است:
بهار شد در میخانه باز باید کرد
به سوى قبله عاشق نماز باید کرد
نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد
که دل ز هردو جهان بى نیاز باید کرد
کنون که دست به دامان سرو مى نرسد
به بید عاشق مجنون، نیاز باید کرد
غمى که در دلم از عشق گلعذاران است
دوا به جام مى چاره ساز باید کرد
کنون که دست به دامان بوستان نرسد
نظر به سرو قدى سرفراز باید کرد [2]
باز حضرت امام(رحمت الله علیه) درباره این عید سعید گفته است:
این عید سعید عید حزب الله است
دشمن زشکست خویشتن آگاه است
چون پرچم جمهورى اسلامى ما
جاوید به اسم اعظم الله است. [3]
و در رباعى ذیل «عید» را چنین توصیف کرده است:
این عید سعید عید اسعد باشد
ملت به پناه لطف احمد باشد
برپرچم جمهورى اسلامى ما
تمثال مبارک محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) باشد. [4]
و در قصیده طولانى «بهاریه» که چند بیت آن آورده مى شود سروده است:
آمد بهار و بوستان شد اشک فردوس برین
گلها شکفته در چمن، چون روى یار نازنین
گسترده بادجان فزا، فرش زمرد بى شمر
افشانده ابرپرعطا بیرون حد، در ثمین
از ارغوان و یاسمن طرف چمن شد پرنیان
وز اقحوان و نسترن سطح دمن دیباى چین
از لادن و میمون رسد، هر لحظه بوى جان فزا
وز سورى و نعمان وزد، هردم شمیم عنبرین
از سنبل ونرگس جهان، باشد به مانند جنان
وز سوسن ونسرین زمین،چون روضه خلدبرین
از فر لاله بوستان گشته به ازباغ ارم
وز فیض ژاله گلستان، رشک نگارستان چین
از قمرى و کبک و هزار آید نواى ارغنون
و ز سیره و کوکو وسار، آواز چنگ راستین
تا باد نوروزى وزد، هرساله اندر بوستان
تا ز ابر آذارى دمد ریحان و گل اندر زمین
بر دشمنان دولتت هر فصل باشد چون خزان
بر دوستانت هر مهى بادا چو ماه فرودین. [5]
عید یعنی تو؛ بهار یعنی تو
زیر آسمان هر امامزاده آفتابی میشوی
زیر سایه هر گلدسته خلوت میکنی
زیر باران هر ندبه، سبک میشوی
پای طلوع هر زمزمه عاشورایی مینشینی
رو به هر دریچه اشراقی پلک میزنی
با هر ستاره سرشار، مأنوسی
با هر صبح متولد میشوی
و در میان هر دستهای که هستی
و بینِ هر طایفه و قوم
ما با تو
پر چینها را تکاندیم
پنجرهها را ورق زدیم
ماه را به تماشا نشستیم
صبح را جرعه جرعه نوشیدیم
آدینهها را آینه گرفتیم
نور را سر کشیدیم
روزها را برگ برگ شمردیم
فصلها را دویدیم تا صبح
دویدیم تا درخت
دیدیم تا آب
دویدیم تا پرنده
دویدیم تا خورشید
تا به تو برسیم ای صبح فروردین!
که ناگهان زیبا هستی
زیبا اتفاق میافتی
زیبا از دریچههای باز، میدمی
زیبا در وحدت اشیاء جاری میشوی
زیبا از راه میرسی
زیبا متولد میشوی
نقارهها نواختند
دُهلها آواز شدند
گلدستهها، دسته دسته به شکوفه رسیدند
دستهای تهی، سرشار از اطلسیها شدند
پرندهها در آسودگی زیستن تازه، نغمه سر دادند
که آب، مهربانی است
که درخت، روشنی است
که گنجشک، رمز خوشبختی است
که گل، عزیزترین هدیه خداست
که تو زیباتر از گلی
زیباتر از زیبا
یا مقلب القلوب و الابصار!
گنجشکهای یخزده وا شدند
آفتاب از پیشانی کوه سرازیر شد
مهربانی در شریان رود جاری شد
زمین طعم بابونه گرفت
طعم درخت
طعم پرنده
طعم آواز
دقیقهها به شیوه باران چرخ زدند
لحظهها به شیوه نیلوفر شناور شدند
هستی به شیوه نسیم و نور لبخند زد
حوّل حالنا الی احسن الحال
دلها تلالو سیبند
نگاه در همیشه نورانی ادراک میلغزد
نسبتی است خوشبختی زمین را با طلوع لبخند تو
نسبتی است طنین باران را با طراوت آغاز تو
ای صبح فروردینِ مقدس!
بهار، دور از دسترس هیچ پنجرهای نباشد!
سفرههامان خالی از مهربانی و نور نشود!
کوچههامان از درخت فاصله نگیرد!
آدینههامان، غبار غفلت نگیرد!
پلههامان، هوای بیتو را نفس نکشد!
بیحضور مهربان تو، دقیقههامان صبح نشود!
فروردینترین اتفاق!
کی صبح خوشبختی، از خشت خشت جانمان بالا میرود؟
کی نقارهها سال مبارک تو را شاد باش میگویند؟
کی پیام شادی تو از دریچههای سال نو نواخته میشود؟
کی سفرههای هفتسینمان با دعای تو جشن میگیرند؟
عیدی که رنگ و بوی آمدنت را نداشته باشد عید نیست.
بهاری که از لطف نگاه تو خالی باشد بهار نیست.
روزی که طعم حضور تو را نداشته باشد نوروز نیست.
فصل بلوغ
از گرد راه میرسی؛ از فراسوی فصلی سرد و بارانی؛ ابرهای تیره را از صفحه آسمان میتکانی، پلک میزنی و گلهای رنگ رنگ از نگاه خاک میروید.
لبخند میزنی و درختان به سبزی قیام میکنند؛ عشوه میکنی و زمستان، بهار میشود.
این جار بهار، ساکنین خاک را به زندگی میخواند.
بهار، فصل اعتدال و راستی است؛ فصل قد کشیدن گلهای ایمان در باغچه دل است.
بهار، قلمرو رویش خوبیهاست و فصل جاری شدن و رسیدن؛ فصلی که غنچههای لب فرو بسته، دهان میگشایند و گل میکنند.
بهار که میآید، کوچههای به بنبست رسیده از سرما، به رقص بر میخیزند و رهگذران را به شوق میآورند.
بهار که میآید، یخهای مکرر زمستانی آب میشود و چشمه چشمه، طراوت بر سنگفرش خیابانها راه میپوید.
بهار که میآید، دستهای سخاوت زمین گل میکند و آسمان، گرمی حیات را مهربانتر از همیشه، در رگ و روح بیجان خاک میپاشد.
بهار که میآید، صدای گامهای ظهور، بهتر از هر زمان، گوش را مینوازد.
بهار که میآید، پنجرههای بسته رو به آسمان گشوده میشوند و دستهای قنوتشان را به پرواز در میآورند.
بهار که میآید، زمین، لباس سپید برفیاش را از تن میکند تا لباس سبز بلوغ بر تن کند.
آری! بهار فصل بلوغ و تماشاست؛ فصلی که یاسها عطر دوستی میپراکنند و گلهای سرخ، خدا را شهادت میدهند.
چه دلانگیز است مژده بهار، آن گاه که هوای سرد، ناجوانمردانه بر شاخ و برگ باغ، تازیانه میکوبد و از هر سو، بادهای سر در گمی، هیجان مرگ در جان درختان میافکند.
گاه از این آرزو که کاش چار فصل زمین بهار باشد، پشیمان میشوم و میدانم بیپاییز و زمستان، بهار، رنگ و نمایی ندارد.
میدانم اگر آن سفر کرده، از کوچ هزاران ساله برگردد و فصل پنجم رویش را بر خاک بگستراند، بهار حقیقی با همه طراوت و زیباییاش به جهان لبخند خواهد زد.
نوروز، پیامبر زیباییها
و نوروز، از لابلای خمودگی ماهها برف و آه سر بر میآورد و خورشید، بر ستیغ کوه استوار میایستد تا رویشِ گلها و گیاهان را شاهد شود؛ رویش بهار و بنفشه، رویش پونه و پروانه و رویش بابونههای بیقرار.
... و نوروز، صدای پای آبشاران را زمزمه میکند و با ردّ پایی از شکوفههای تازه رُسته، زمین را گام مینهد، دامنی از نیلوفر میافشاند و پای کوبان، بر نسیم میایستد، با نسیم میچرخد، دست میافشاند و کِل میکشد.
تمام پنجرههای یخزده، رو به روشنایی گشوده میشوند و از پسِ فصلها انتظار، بهار، قنداقه جوانهها را در آغوش میگیرد و با آوای خوش کبوتران، بار دیگر تقویمها به ابتدای اوراق خویش رجوع میکنند، به ابتدایِ ابتدایِ فصلها، به «نوروز».
و نوروز، این باستانیترین شادمانی، همچنان میآید و در مسیر آمدنش، هزار و یک رنگِ جادویی را بر صفحه نقاشی طبیعت میپاشد.
و عید یعنی شادمانی، یعنی دگردیسی، یعنی امید برای نو زیستن، یعنی زمانی که پروانههای نورس، بال بر پیلههایشان میکوبند، یعنی زمانی که شاخه تُرد نیلوفران، در باد میرقصد، یعنی وقتی که اطلسیها چشم به این همه شگفتی میگشایند، یعنی زمانی که هزار دست، گرمای دستان یکدیگر را میفشارند، لبخند میزنند و خالی از دغدغههای روزمره، به این همه زیبایی چشم میدوزند.
رستاخیز دل نزدیک است!
در این یخبندان بیکسیها که آدمی هر کجا پای مینهد، رودخانه یخ بسته زندگیاش، زیر پایش ترک میخورد و میشکند، کسی باید باشد تا دستش را بگیرد و او را از لغزیدن و سقوط نجات دهد!
در این فصل انجماد دلها، که همه احساسات به خواب رفتهاند و عواطف انسانی یخ زدهاند، گرمای محبتی باید باشد تا قندیلهای قلبهایِ یخ بسته آب شود!
در این زمستان سرد بیخبریها، که همه دلها زیر بهمن هولناک غفلت از یکدیگر، نفسهای آخر را میکشند، خورشیدی باید باشد تا بر آسمان مهآلود قلبهای ابری بتابد و آدم برفیهای تنها مانده در حیاط خالی زندگی را آب نماید!
از آن زمان که پرستوهای محبت، از سرزمین دل انسانها پر کشیدند و به راههای دور کوچ کردند، دیگر گلهای مهربانی در دل کسی جوانه نمیزند و هیچ نغمه بهاری به گوش نمیرسد؛ هر چه جای پای عشق است، با برفهای بیاعتنایی پوشانده شده است!
آدمها به تکرار خودشان خو کردهاند و بخار گرم نفسهایشان را نشانه حیات خویش باور نمودند! پنجرههای دلشان را به روی هوای آزاد بستهاند؛ از ترس آنکه نکند احساسشان سرما بخورد.
پای از خانه تنهایی خویش بیرون نمیگذارند، مبادا که بر روی جادههای لغزنده زندگی سُر بخورند و زمین بیفتند! گلولههای برفی بیاحساس را به هم پرتاب میکنند، اما در این بازی سرد، هیچ کس به گرمای قلبش که هدف گلولههای برفی بیرحم قرار میگیرد، نمیاندیشد!
آیا به راستی از این همه رخوت و سردی که وجودمان را فرا گرفته، خسته نشدیم؟!
بگذاریم پنجرهها باز شود؛ شاید باد، بوی بهار را به خانه دلهایمان بیاورد! نگران ورود سرما نباشیم. به آتش عشق شعلهور در سینههایی که دوستمان دارند، پناه میبریم! از آن نترسیم که وقت پا روی برفهای انباشته بر باغچه مهربانیمان، ممکن است دستهایمان زخمی شود؛ به جوانههای عشقی که از وجودمان سر بر میآورد، دل خوش کنیم!
خوب است گاهگاهی، احساسات کهنه زندگیمان را دور بریزیم! از خانه تکانی دلهایمان نهراسیم!
با عواطف تازه و زیباتری، جایشان را پر میکنیم!
بگذاریم بهار ـ این رستاخیز پس از مرگ زمستانی دل ـ به سرزمین زندگی ما هم بیاید!
خواب زمستانی هر چقدر شیرین باشد، زیباتر از چشم گشودن به روزی نو و حیاتی تازه، نخواهد بود!
به زیبایی بیاندیش
به زیبایی بیاندیش! به لحظههای سبز و آبی و سپید!
به آسمان بیاندیش، که در آغوش پرندین خویش، لالایی بودن را به گوش زمین میخواند! به کهکشانی بیاندیش، که گهواره زمین را با آرامشی تمام میگرداند! به لحظههای سبز چمن! به ترنّم باران! به تبسّم گلهای سوسن!
به آواز سرخ قناری! به پرواز سبز پرستو! به غوغای شادی لک لک! به آرامش رنگ طاووس. به زیبایی بیاندیش!
به جاریترین رودها، به پرواز ماهی از آبشار! به خال خیالانگیز پلنگان! به رقص تپشناک آهو! به بازیِ پروانگان روی گلها، به زیبایی بیاندیش! به آرامش شادیانگیز ساحل، به گیسوی ابریشم آبشاران؛ به زیبایی، به زیبایی، به زیبایی بیاندیش!
چنان گم شد، در ازدحام دودها، آسمان! که پرواز کبوتر را به کلاغها نسبت دادند و لاجورد آسمان را با پرده سیاه شب به اشتباه نشستند! چنان گم شد، نگاههای آهوانه! که شاعران، غزلهای عاشقانه را افسانه خواندند!
چنان گم شد در ازدحام دودها، احساس! که تمام تصاویر را تب شب فرا گرفت و ردّ پای برف، در سیاهی آسفالتها ناپدید شد!
چنان گم شد، سپیدی کوهها در سیاهی ابرها؛ که حتی عکسهای سپید و سیاه، در تاریک خانههای غفلت سوختند.
... اینک فراتر از این کوچههای دودی و در آن سوی افقهای مه آلود، سرسبزی درختان بادام، دوامِ ما را آرزومند است و کاجستانها را به استقامتی تمام سبز، فرا میخواند.
در این یک لحظه از مرگِ هزاران لحظه سبز، من و تو، ـ این دو چشم بیدار ـ آیا زندگی را در مسیر سالم خود، آرزومندیم؟!
«طبیعت»، پلکی از خوش رنگیِ آیینه ماست! همان آیینهای که انعکاسِ «زندگی»هاست!
به زیبایی بیاندیش! به لحظههای سبز و آبی و سپید و فردایی که سرسبز از بهار است؛ سرسبز از پرستو؛ از قناری، از رودهای جاری.
عاشورای طبیعت
تو را میشناسم؛ بیشتر و پیشتر از آنکه کیومرث و جمشید و گشتاسب را؛ اهورا و اهریمن را و سرطان و حمل را.
تو را میشناسم؛ نه در تالار کافههای همایونی و نه در سلسلههای عز و فخر و نه در بخت و تخت و نه با جشنهای مهرگانیِ شهریاران را ساسانی و پادشاهان اشکانی و گاه شمار اوستایی.
تو را میشناسم و دوستت دارم که فرخنده هستی و پیامآور سبزی.
نوروز، ای سروش مهربانی!
روشنیات را در جانهایمان بریز، که دوستت دارم و مهر میورزم گستردگی پیغامت را.
در تو آرام میشوم؛ آنسان که کشتی نوح بر «جود». و آنسان که خسرو پیغمبران، آرام آرام با مرکب آسمان پیمای خویش، در پیشگاه خدایی که مهرش سترگ است و نامش بزرگ، به آرامش رسید. تو را میشناسم؛ با نیایش و نیاز و ستایش پروردگار.
تو را میشناسم و دوستت دارم.
تو را میشناسم و دوستت دارم که تو عاشورای طبیعتی و طبیعت، عاشوراست که در ذرّه ذره تو، دم از طلوعی سبز میزند.
ای خالق هر چه طراوات!
تو میآیی؛ با ارمغانی از صمیمیت و کولهباری از ایمان به زندگیِ دوباره هستی.
بهار، ای آغاز رفاقت شکوفه و آفتاب!
نم نم بارانت، غزل زندگی را در گوش طبیعت نجوا میکند.
بهار، ای روح سبز زندگی! رسیدی؛ با دامنی از گل و بغل بغل طراوت.
چه زیباست رستاخیز دوباره زمین با تو!
چه دیدنی است هلهله شادمانی باغ با تو!
چه به یاد ماندنی است فصل شکفتن و به بار نشستن با تو!
و چه باشکوه است!
بزم شکوفهها بر سر شاخساران با تو!
ای که از پشت رخوت زمستان قد کشیدی! رسیدنت به خیز!
باید خانه دلها را خانه تکانی کرد و دل پژمرده را جانی دوباره بخشید، آئینه قلبها را جلا داد و زنگار غفلت را از جان زدود.
بهار! دستهای پر سخاوت تو، آغاز دوباره هستی و پایان خاطرات کهنه طبیعت است. کاش بر سر سفرههای هفتسین، سرشار از هفتسین سر زندگی، سعادت، سخاوت، سربلندی، سبز زیستن، سرفرازی و ساده زیستن شویم!
با آهنگِ دلنشینِ «یا مقلب القلوب» دلهایمان را صفا میدهیم و دل به تو میسپاریم که بهترینِ حال را نصیب ما گردانی.
ای خالق هر چه طراوت!
این دل تَنگ و این تُنگ بلورین احساس را به تو میسپاریم تا بهاری دیگر و آغازی دیگر.
نوروز میآید
وقتی که پنجه پیکرتراش طبیعت، بهانهای نو برای دوباره زیستن میتراشد و تصویرهایی از زیبایی و فریبایی را در دل دشتهای فراخ، فراز قلههای عظیم، در عمق تاریکیِ گسترده جنگلها و دریاها میآفریند و احساس زیبای رهایی را به باد میبخشد، نوروز میآید و زمین را محو زیبایی و نکویی میکند و زندگی را در بیکرانِ ذرات به جریان میاندازد.
وقتی که زمین، سرگرم زمزمه زلال رودهاست و درخت برای رسیدن به پرنده از جای بر میخیزد، وقتی که پروانهها در روشنایی مرطوب، برخاسته از خاک گرم بال میزنند و سنگینی رنگهای بر بال خویش را به پونهها و بنفشهها میسپارند، نوروز از راه میرسد؛ تا گنجشکها بر روی شاخههای تو در توی درختان، موسیقی را جان تازهای بخشد، و فرازهایی از جشنواره صدا را به نمایش بگذارند.
آن هنگام که جوانهها، فقط با اجازه آفتاب سر به بالا میگیرند و ورق ورق برگهای دفتر زندگی را در آغاز سال شکوفایی زمزمه میکنند، نوروز میرسد و رودها، زلالی را همراهی میکنند.
نوروز میرسد تا ابرها خانهتکانی کنند و مرغان دریایی، تا افقهای دور دستِ فانوسهای دریایی به پرواز درآیند و همهمه آبی پرواز را با تلاطم روشن دریا به هم آمیزند.
نوروز میآید تا ماهیها در سکوت خیسِ تُنگهای بلورین به رقص درآیند و در کنار هفتسین، تبسّم و مهربانی، عطوفت و بخشندگی در میان سفرههای گسترده دلها جاری میشود.
پینوشتها:
[1] دیوان شعر امام خمینى(ره)، ص 39، چاپ ششم، دفتر نشر آثار حضرت امام(ره)، سال 1374 شمسى.
[2] همان، ص 80.
[3] همان، ص 196.
[4] همان، ص 206.
[5] همان، ص 261 و 262.
1. ماهنامه فرهنگ کوثر
2. فصلنامه معرفت
3. ماهنامه گلبرگ
4. ماهنامه اشارات
5. ماهنامه گنجینه
6. کلیات سعدی
7. دیوان اشعار امام خمینی رحمت الله علیه
نظرات شما عزیزان: