نفوذ كلام
كمالات معنوى ملا حسینقلی همدانی
بدون تردید، یكى از رمزهاى موفقیتهای این فقیه عارف، سرعت تأثیر او در نفوس مستعد است. تأثیر كلام او چنان بود كه با یك سخن، مخاطب خویش را تحت تأثیر قرار میداد. علت این نفوذ كلام را میتوان در روح بلند او جستجو كرد. او در پیمودن راه حقیقت و سلوك در طریق الهی، داراى عزمی راسخ و همتى والا بود. به همین جهت، كلام و نگاهش هر شنونده و بینندهاى را متأثر میساخت. در این زمینه حكایتهاى متعددى نقل شده است كه به بعضى از آنها اشاره میكنیم:
اسرار حق
آیت الله نجابت شیرازى در شرح گلشن راز مینویسد:
«حاج شیخ عباس قمی(1) ـ كه رضوان خدا بر او باد ـ در مقدس بودن، نمرهی یك بود و همه در تقدس او متفق الكلمه بودند. آقا شیخ مجتبى لنكرانى یك زمانى براى بنده نقل كرد كه شیخ على قمى با پدر من همدرس بود. آن دو از خوشپوشهاى حوزهی نجف محسوب میشدند. یعنى بهترین لباسها را اینها میپوشیدند. چون درسشان هم خیلى خوب بود، در حوزهی نجف مشارالیه(2) بودند كه درس را خوب میفهمند. به هیچ كس هم اعتنایی نمیكردند. یك روز آخوند ملا حسینقلى ـ رضوان الله تعالى علیه ـ در صحن نشسته بود. در این اثنا، آقا شیخ على قمى از در قبله وارد حرم میشود. چشم مبارك آخوند ملا حسینقلى به او میافتد، شیخ على به سر میدود تا میآید پهلوى آقا. آخوند ملاحسینقلى یك دقیقه در گوش او صحبت میكند. چه گفت؟ خدا میداند، دیگران هم نفهمیدند. شیخ على قمی عقب عقب بر میگردد میرود. با فاصلهی اندكی، تمام لباسهایش را عوض میكند، توى درس هم قفل میزند به دهنش، یعنى این لذت سخن گفتن در درس از سرش پریده بود، لذت لباسهاى پاك و پاكیزه و گران قیمت از سرش پریده بود، تا آخر عمرش كه او را میدیدیم، تمام لباسهایش كرباس بود.
چو خورشید جهان بنمایدت چهر نماند نور ناهید و مه و مهر(3)
اشعار ناقوسیه
آخوند ملا حسینقلى همدانى در یكى از سفرهاى خود، با جمعى از شاگردان به عتبات عالیات میرفت. در بین راه، به قهوه خانهای رسیدند كه جمعى از اهل هوى و هوس در آن جا میخواندند و پایكوبى میكردند. آخوند به شاگردانش فرمود: یكى برود و آنان را نهى از منكر كند.
بعضی از شاگردان گفتند: اینها به نهى از منكر توجه نخواهند كرد.
فرمود: من خودم میروم.
وقتى كه نزدیك شد، به رئیسشان گفت: اجازه میفرمایید من هم بخوانم، شما بنوازید؟
رئیس گفت: مگر شما بلدى بخوانی؟
فرمود: بلی.
گفت: بخوان.
آخوند شروع به خواندن اشعار ناقوسیهی حضرت امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ كرد:
لا اله الا الله حقاً حقاً صدقاً صدقا
ان الدنیا قد غرّتنا و اشتغلتنا و استهوتنا
یابن الدنیا مهلاً مهلاً یابن الدنیا دقّاً دقّاً
یابن الدنیا جمعاً جمعاً تفنى الدّنیا قرناً قرناً
ما من یوم یمضى عنّا الّا اوهى ركناً منّا
ـ قدس سره ـ ضیّعنا داراً تبقى و استوطنّا داراً تفنی
لسنا ندرى ما فرّطنا فیها الّا لو قد متنا(4)
معبودی به حق و شایستهی پرستش جز خدا نیست. این را به حق و راستى میگویم: به راستى كه دنیا ما را فریفت و ما را به خود سرگرم نمود و ما را سرگشته و مدهوش گردانید.
ای فرزند دنیا! آرام باش! آرام! اى فرزند دنیا (در كار خود) دقیق شو! دقیق!
ای فرزند دنیا (كردار نیك) گرد آورى كن! گرد آوردنی! دنیا سپرى میشود، قرن به قرن
هیچ روزى از عمر ما نمیگذرد، جز این كه پایه و ركنى از ما را سست میگرداند.
ما سراى باقى را ضایع نمودیم و سراى فانى را وطن و جایگاه خویش ساختیم.
ما آنچه را كه در آن كوتاهى نمودهایم، نمیدانیم؛ مگر روزى كه مرگ به سراغ ما بیاید.»
آن جمع سرمست از لذتهاى زودگذر دنیوی، وقتى این اشعار را از زبان كیمیا اثر آن عارف هدایتگر شنیدند. به گریه در آمده و به دست ایشان توبه كردند.
یكى از شاگردان میگوید: وقتى كه ما از آن جا دور میشدیم، هنوز صداى گریه آنها به گوش میرسید.(5)
مهر خوبان
عبد فرّار(6) از اراذل و اوباش نجف اشرف بود كه مردم او را در ظاهر، احترام میكردند تا از آزار و اذیت او در امان بمانند. این فرد شرور اگر میل به چیزی پیدا میكرد یا دوستدار مالی میشد، كسی نمیتوانست او را از دستیابی به خواستهاش باز دارد.
مردم نجف از دست او در آزار بودند. در یكی از شبها كه آخوند ملاحسینقلی همدانی از زیارت حضرت امیر ـ علیه السلام ـ باز میگشت، عبد فرّار در مسیر راه او ایستاده بود. عارف همدانی بدون هیچ توجهی از كنار او گذشت. این بیتوجهی آخوند بر عبد فرّار سخت گران آمد. از جای خود حركت كرد تا این شیخ پیر را تنبیه كند.
دوید و راه را بر او سد كرد و با لحنی بیادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام نكردی؟!
عارف همدانی ایستاد و گفت: مگر تو كیستی كه من باید حتماً به تو سلام میكردم؟
گفت: من عبد فرّارم.
آخوند ملاحسینقلی به او گفت: عبد فرّار! افررتَ من اللهِ ام من رسولهِ؟ تو از خدا فرار كردهای یا از رسول خدا؟ و سپس راهش را گرفت و رفت.
فردا صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام كرده، رو به شاگردان نمود و گفت: امروز یكی از بندگان خدا فوت كرده هر كس مایل باشد [بیاید تا] به تشییع جنازهی او برویم.
عدهای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حركت كردند. ولی با كمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبد فرار رفت. آری او از دنیا رفته بود. عجبا! این همان یاغی معروف است كه آخوند از او به عنوان بندهی خدا یاد كرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟! به هر حال تشییع جنازهی تمام شد.
یكی از شاگردان آخوند به نزد همسر عبد فرار رفته و از او سؤال كرد: چطور شد كه او فوت كرد؟
همسرش گفت: نمیدانم چه شد؟ او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بیخود منزل میآمد، ولی دیشب حدود یك ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فكر فرو رفته بود و تا صبح نخوابید و در حیاط قدم میزند و با خود تكرار میكرد: عبد فرار تو از خدا فرار كردهای یا از رسول خدا؟! و سحر نیز جان سپرد.
عدهای از شاگردان آخوند فهمیدند این جمله را آخوند ملاحسینقلی همدانی به او گفته است. چون از او سؤال كردند، ایشان فرمودند: «من میخواستم او را آدم كنم و این كار را نیز كردم، ولی نتوانستم او را در این دنیا نگه دارم.»(7)
نظرات شما عزیزان: