حکایت خوبان

ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

حکایت خوبان

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

حکایت خوبان

حکایت خوبان ۹| مسجد، پایگاه مبارزه

موج حرکتِ انقلاب بر مدار اندیشه و تفکر اسلام ناب محمدی (صل‌الله‌علیه‌وآله) که شهید مفتح و شهید مطهری در دانشگاه ایجاد کردند، باعث شد نسل جوان گمشده‌های خود را در محفل‌های نورانی، گرم و صمیمی استاد شهید بیابند. استقبال جوانان از این مجالس به حدی بود که در ابتدا هیچ‌کس آن را تصور نمی‌کرد.

او که از هر فرصتی کمال استفاده را می‌برد، با حضور بیشتر در مساجد، این مکان مقدس را پایگاه مبارزه خود قرار داد. وی در مورد انتخاب مسجد به‌عنوان پایگاه مبارزه چنین بیان می‌دارد: «این انقلاب‌ از مراکز روحانی شروع‌ و در پایگاه‌های مساجد تقویت و به‌وسیله ملت مسلمان پاینده شد.»

منبع: منبرک

آیت‌الله شهید دکتر محمد مفتح

حکایت خوبان ۸ | اگر همه مردم می‌توانند بخورند، من هم می‌خورم

اگر همه مردم می‌توانند بخورند، من هم می‌خورم

آقا مریض شده بود. مرغ سیاهی را کشتند و سوپ درست کردند و برایش آوردند. گفت: «اگر همه‌ مردم می‌توانند این‌جور غذا بخورند، من هم می‌خورم.»

گفتند: «آقا شما بیمارید. سوپ مرغ برای شما خوب است.»

گفت: «مرا خدا شفا می‌دهد.»

هر چه اصرار کردند، آقای بروجردی از آن سوپ نخوردند. او در عمرش، از سهم امام برای خودش استفاده نکرد.

 منبع: تارنمای سیره علما

آیت‌الله سید حسین طباطبائی بروجردی

حکایت خوبان ۷ | ای‌کاش یک مرثیه‌خوان بودم!

 

ای‌کاش یک مرثیه‌خوان بودم!

ایشان را نمی‌شناخت و به همین سبب سخنان ناپسندی گفته بود. وقتی فهمید او علامه طباطبائی است، اظهار شرمندگی و عذرخواهی کرد و به ایشان گفت: «من گمان نمی‌کردم که شما حضرت علامه طباطبائی باشید و از ظاهرتان این‌گونه تصور کردم که یک مرثیه‌خوان امام حسین (ع) هستید!»

علامه فرمود: «ای‌کاش بنده یک مرثیه‌خوان حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام بودم! همه ‌سال‌هایی که سرگرم درس و بحث بوده‌ام، با یک مرثیه‌خوانی امام حسین علیه‌السلام برابری نمی‌کند!»

علامه سید محمدحسین طباطبایی (ره)

حکایت خوبان ۶ | ده دقیقه تأخیر

امام در روزهای آخر عمرشان به من فرمودند: «اگر خوابیدم، برای اول وقت صدایم بزن.» گفتم: «چشم.» دیدم اول وقت شد و امام خوابیده‌اند، حیفم آمد صدایشان بزنم؛ عمل جراحی، سرُم‌به‌دست، گفتم صدایشان نزنم، بهتر است. چند دقیقه‌ای از اذان گذشت و امام چشم‌هایشان را باز کردند. گفتند: «وقت نماز شده؟» گفتم: «بله.» امام فرموند: «چرا صدایم نزدی؟» گفتم: «۱۰ دقیقه بیشتر وقت نگذشته است.» گفتند: «مگر من به شما نگفتم؟!» امام سپس فرزندش را صدا زدند که احمد بیا. فرمودند: «ناراحتم، از اول عمرم تا حالا نمازم را اول وقت خوانده‌ام. چرا الآن که پایم لب گور است، ۱۰ دقیقه تأخیر افتاد!»

منبع: سایت سیره علما

راوی: حجت‌الاسلام‌والمسلمین انصاری

حکایت خوبان ۵ | راه ثروتمند شدن سید شفتی

سید محمدباقر شفتی‌ بعد از تحصیل در نجف، در نهایت فقر، به اصفهان مهاجرت می‌کند. بعد از چند روز گرسنگی، پولی فراهم‌شده و مقداری جگر خریداری می‌کند. در حال بازگشت، سگی را با بچه‌هایش می‌بیند که در اثر خشک شدن شیر، توله‌های سگ در حال جان دادن هستند. سید شفتی می‌نشیند و جگر را خردکرده به سگ می‌دهد تا بخورد. به همین‌خاطر، خداوند درهای رحمت خود را برای او باز کرد که در حالات ایشان گفته‌اند هیچ عالم شیعی مثل سید شفتی ثروتمند نشد. در تاریخ نقل‌شده است که در زمان فتحعلی‌شاه قاجار زمانی که بین ایران و روس جنگ اتفاق افتاد و خزانه بیت‌المال خالی شد، گفتند: «برویم و از سید شفتی برای جنگ با روس پول فرض کنیم!»

منبع: مؤسسه سیره علما

حجت‌الاسلام سید محمدباقر شفتی (ره)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: حکایت خوبان
برچسب‌ها: حکایت خوبان

تاريخ : جمعه 1 / 11 / 1399 | 9:22 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.