آه رقیه!
آه رقیه! چگونه پس از تو تشنگی خویش را به آبی فرو نشانیم؛
حال آنکه همواره صدای کودکانه العطش تو در گوشمان طنین افکن است؟!
چگونه ریگزار داغ آشنا به قدم های کوچکت را از یاد ببریم؛
آن هنگام که بر تربت کربلا سجده می کنیم؟!
نمی دانم دستی که کودک سه ساله را سیلی می زند،
چقدر بزرگ تر از رخسار اوست؟
و خارهای بیابان، لطافت قدم های برهنه او را چند ضربه شمشیر شدند؟
خرابه ای که اندوه رقیه را در خود جای داده بود،
آن قدر شرم کرد که فرو ریخت؛
اما بی شرمی خاندان ابوسفیان در طلب دنیا، تسلّط بر دختر بچه ای
را نیز غنیمت می دانست برای رسیدن به شادمانی پیروزی.
روح وسیع رقیه در کالبد کوچکش، تکّه ای جا مانده
از حسین بود که باید پرواز می کرد.
شب هنگام است و سنگباران خرابه، فروکش کرده است.
اینک، بغض های جهان را در خرابه ای انباشته اند تا
خارهای راه را از پاهای زخمی خود، یکی یکی درآورد؛
ولی صبر تو، ارث به جا مانده از حسین است؛
آن هنگام که شهری آسوده سر به بالین گذاشتند و تو سر از بالین سنگ ها برنداشتی.
سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!
دگر مرا ببر از کنج این قفس، بابا!
به جز تو کآمدهای، امشبی به دیدارم
نزد سری به یتیم تو، هیچ کس، بابا!
از آن دمی که سرت را به نیزهها دیدم
به لب مرا بُوَد این یک کلام و بس: «بابا»
به پیشواز تو گر نامدم، مکن عیبم
که زخم دیده دو پایم ز خار و خس، بابا!
از آن چه دید یتیمت ز کربلا تا شام
تمام راه چو من ناله زد جرس، بابا!
مرا ببر که فتادم ز پا در این ویران
دگر نمانده مرا راه پیش و پس، بابا!
سعید محمّدسعید عطّارنژاد
نظرات شما عزیزان: