برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
طنز لبخند لطیفه واقعی برای آزادی خرمشهر رفته بود جنوب، توی شهر دوری زده بودند و به رزمندگان سر زده بود، از توی یک سنگر یه قمقمه پیدا کرده بود، یادگاری باخودش برداشته بود! سوار قطار که شدند، یک از پاسدار ها آمده بود، گفته بود هرچی که برداشتید بدهید؛ اینها همه اموال مردم خرمشهره!
میگه ماهم خیال می کردیم که غنیمت بعثی هاست؛ تازه فهمیدیم که به مال مردم خرمشهر پاتک زده ایم.
#### رفته بودیم مهمونی، میزبان شربت آورد؛ بعد نوشیدن شربت دیدم دخترا پچ پچ می کنند و می خندند. گفتم بازم شما خندتون شروع شد، گفتند اگر شما هم باشی از خنده روده بر میشی. معلوم شد دوستشون نی شربت خوری را که سرش هم شبیه قاشق بوده فکر کرده یخه و گاز زده شکسته که بخوره دیده شیشه است! حالا مونده بودن که چجوری به صاحب خونه بگن!
#### دکتر به یکی از سالمندهای خانواده شیاف داده بود، بنده خدا فکر کرده بود که کپسول خورده بود، وقتی پرسیدیم استفاده کردی گفت خیلی بزرکه قورت دادنش سخته!
#### از مشهد که اومد یه مُهر آورد گفت: بهش میگن مهر امین، همسرش پرسید فایده اش چیه گفت: رکعت شماره! حالا این بنده خدا روی مهر خالی را بدون دستگاه سجده می کرد، به هرطرف مهر نگاه می کرد تا تعداد رکعات را ببینه خبری نبود!
#### بنده خدا سواد نداشت رفت دکتر بهش دوتا شیشه دارو داد یکی بخور بود یکی شربت سینه. بخور را خورده بود، شربت سرفه را هم بخور داده بود،بعد گفت شربتش خیلی بد مزه است.
#### اولین باری بود که سوار ماشین می شد،کفش هاشو در آورد وقتی به مقصد زسید پیاده شد دنبال کفش هاش می گشت.
#### اولین بارش بود حمام عمومی رفته بود، بجای اینکه لباس هاشو توی کمد مخصوص خودش قرار بده خودش وارد کمد شده بود، فکر می کرد که از اونجا وارد حمام می شوند.
#### اولین بار بود که از رادیو صدا می شنید،کسی که رادیو داشت، کنار رادیو ایستاده بود و خواننده زن هم ترانه می خواند، جمعیتی که تماشا می کردند فکر می کردند که اون آقا با صدای زنانه خوانندگی می کنه!
#### اولین باری که تلوزیون دید، همون لحظه که وارد اتاق می شد، تصویر مردی را دید، که به یک نفر می گفت بفرمایید تو؛ بسرعت به عقب برگشت گفت: من نمی روم توی اتاق، اونجا مرد نامحرم هست.
خوردن هندوانه خواصی معجزه آسایی دارد . اما شکستن و خوردن دانه های آن چه؟
روزی لقمان با شاگرد خود در راهی می رفتند . به زیر سایه ی درختی رسیدند که در آنجا قبل از آنها هندوانه خورده بودند . شاگرد لقمان گفت: استاد من مصلحت می بینم در همین جا اتراق کنیم چون در اینجا هندوانه خورده شده و فکر نمی کنم در این حوالی درد و مرض و
بیماری وجود داشته باشد . لقمان گفت : از کجا معلوم که از دانه های آن نخورده باشند ؟
وضو های قضا شده مردی در حالت احتضار بود. فرزندان و کسان خود را فرا خواند و چنین وصیت کرد: ای کسان و به جای آورندگان وصایای من . من از نماز و روزه و عبادات و فرایض هر چه واجب بود بجای آوردم . دیگر نماز و روزه ای از من به قضا نمانده . الا وضو . بنابراین بعد از مرگ من هر چه می توانید برای من وضوی قضا بجای آورید .
بار اولش نبود که فیلم بازی می کرد.آن قدر نقشش را دقیق اجرا می کرد که برای هزارمین بار هم آدم گولش را می خورد.میکروفن را دست گرفت،چندتا فوت محکم کرد و درست در لحضاتی که بچه ها بیش از همیشه منتظر اعلان آمادگی برای شرکت در عملیات بودند گفت:کلیه برادران حاضر در پادگان،برادرانی که صدای مرا می شنوند،در زمین ورزش،نمازخانه،میدان صبجگاه،داخل آسایشگاه ها،کلیه این برادران ... بعد از مکثی،آهسته:با کبدشان فرق می کند
یکی از بزرگان گفته است: در بلاد مغرب به طبیبی برخوردم که عده ای بیمار کنار او بودند و او علاج آنها را توصیف می کرد. من هم نزد او رفتم و گفتم: مرض مرا علاج کن که خدا شما را ببخشد. لحظه ای در بیماری من نگریست و این نسخه را تجویز کرد. ریشه فقر و برگ صبر و هلیله تواضع را در ظرف یقین بریز و آب خشوع بر آنها بیفزا، آتش حزن را زیر آن روشن کن و با صافی مراقبت در جام رضا بریز و با شراب توکل مخلوط نما و با کف صدق تناول کن و با کاسه استغفار بنویس و با آب ورع مضمضه نما و از خوردن غذای حرص بپرهیز، خدا اگر بخواهد تو را شفا می دهد.
یکی از ارباب حال روزی به یارانش گفت: اگر مرا مخیر کنند بین دخول در بهشت و دو رکعت نماز، نماز را ترجیح دهم. گفتند: چرا؟ فرمود: من در بهشت به بهره خود مشغولم و در نماز به حق پروردگارم و این کجا و آن کجا.
آرزوی یک کک روزی از یک کک پرسیدند بزرگترین آرزوی تو چیست ؟ گفت بزرگترین آرزوی من این است که موقعی که یک نفر مرا گرفته باشد نابینا نباشه ؟ پرسیدند چرا؟ گفت اگه آدم سالم مرا گرفت احتمال اینکه نگاه کنه من بین دو انگشتش هستم یا نه وجود دارد در نتیجه موقع نگاه کردن می توانم بپرم ولی اگه گیره آدم نابینا افتادم دیگر امکان فرار وجود ندارد چون نیازی به نگاه کردن نیست و از قدیم گفته اند " کور دوتوقون بیراخماز" یعنی آدم کور چیزی را گرفته باشه به راحتی ول نمی کنه . بنابراین دیگه راه فراری وجود ندارد و مرگم حتمی است.
حکایت نوکر و ارباب آورده اند در زمان قدیم اربابی بود که چند مشاور و یک نوکر داشت هر گاه برای انجام کاری تصمیمی گرفته می شد همگی به نوکر نگاه می کردند و از فردا نوکر بیچاره انجام کار محوله را بر عهده می گرفت . روزی عزرائیل در جلسه ی آنها ظاهر شد و گفت که سه نفر خود را آماده کنند که جانشان را بگیرد . همگی به نوکر نگاه کردند . نوکر برگشت گفت هر دفعه که تصمیمی گرفته می شد همه برگشته به من نگاه می کردند و من آن کار را به انجام می رساندم ولی متأسفانه در این مورد دیگر بنده معذورم
معتاد و زن معترض مرد معتادی که تازه به تاکسی سوار شده بود کنار یک زن در صندلی عقب تاکسی نشست . تاکسی تازه به راه افتاده بود که مرد معتاد سیگارش را روشن کرد . زن شروع به اعتراض کرد و گفت : آقا باید بدانید که 80٪ ضرر سیگار متوجه کسی هست که سیگار نمی کشد و کنار یک سیگاری نشسته و در حالی که فرد سیگاری فقط 20٪ آسیب می بیند . مرد معتاد سیگارش را به طرف زن گرفت و گفت : پس حاجی خانم زحمت این سیگار را بکشند تا 80٪ فیضش را ما ببریم !
پیرمرد چوپان همراه پسرش داشتند آب دوغ می خوردند، ولی غیر از یک قاشق و یک کاسه در بساط شان نبود . بعد از اینکه خورده های نان در کاسه آب دوغ ریخته شد مقرر گردید که به نوبت شروع به خوردن نمایند و هر کدام در نوبت
خود 15 قاشق خورده و قاشق را به دیگری واگذار نماید . نوبت اول قرعه به نام پدر درآمد . 13.5 قاشق را پدر نخورده بود که آبدوغ تمام شد . پسر شروع کرد به گریه کردن که چیزی برای من نماند . پدر برگشت به پسر خود گفت : پسرجان
چرا گریه می کنی بگذار پدر بیچاره ات بگرید که هنوز 1.5 قاشقش باقی مانده است .
حکیم بن عتیبه گفت: خدمت حضرت باقر (علیه السلام) بودم، خانه پر از جمعیت بود در این هنگام پیرمردی که تکیه بر عصای آهنین خود داشت وارد شد بر در خانه ایستاده، گفت: السلام علیک یابن رسول الله و رحمة الله و برکاته و سکوت کرد. حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: علیک السلام و رحمة الله و برکاته. پیرمرد رو به طرف حضار مجلس نموده بر همه سلام کرد و آنها جواب سلامش را دادند آنگاه متوجه حضرت شده و عرض کرد یابن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا به نزدیک خود جای ده.
آورده اند که در زمان های قدیم پادشاهی بود که وزیری بسیار دانا و کاردانی داشت . روزی پادشاه را بر علیه او تحریک نمودند . وزیر چون خود را در خطر یافت متواری شد و در یکی از خانه های شهر پنهان گردید . به برکت کاردانی و لیاقت وزیر مملکت در کمال آرامش اداره می شد . ولی پادشاه قدر این نعمت را ندانسته بود . در غیاب وزیر جای خالی وی رفته رفته احساس شد . پادشاه در اداره ی مملکت روز به روز با مشکل مواجه شد . دستور داد وزیر را پیدا کرده و به جایگاه اصلی اش برگردانند . ولی پیدا کردنش کار ساده ای نبود . بلاخره یکی از درباریان راه حل پیدا کردن وزیر را در این یافت که به هر خانواده بزغاله ای داده شود و تأکید شود که به همان وزنی که داده می شود در همان وزن بزغاله تحویل گرفته خواهد شد . بزغاله ها به خانواده ها تحویل داده شد . بعد از 37 روز بزغاله ها جمع آوری شدند . بعضی از بزغاله ها وزن زیاد کرده بودند و بعضی دیگر وزن کم آورده بودند بجز یک خانوار . این خانه همان جایی بود که وزیر پنهان شده بود . وزیر را یافتند و دوباره به جایگاه قبلی برگردانند .روزی پادشاه از او پرسید : چه تدبیری اندیشیده بود که بزغاله وزنش ثابت بماند وزیر گفت : سر پادشاه سلامت . من به صاحبخانه گفتم بچه گرگی به خانه بیاورد و آن را در خانه نگه دارد و از طرفی هر چه دلش می خواهد به خورد بزغاله بدهد و ازچاق شدنش نترسد . ولی هر از چند گاهی، چند لحظه بچه گرگ را به بزغاله نشان دهد . با این روش بود که توانستم وزن بزغاله را در طول این مدت ثابت نگهدارم . این بود که بزغاله در طول 37 روز نه چاق شد و نه لاغر .
شراب خوردن در روستا رواج یافته بود . معلم روستا تصمیم گرفت از راه استدلال منطقی بچه ها را متوجه کند که شراب به بدن آسیب می زند، از این رو حرام می باشد . برای اثبات این مسئله کرم خاکی را در یک لیوان قرار داد و روی آن شراب ریخت . کرم خاکی بلافاصله مُرد . معلم از بچه ها پرسید : بچه ها از این آزمایش چه نتیجه ای گرفتیم بچه ها دسته جمعی جواب دادند : آقا باید شراب بخوریم تا اگر کرمی در شکم داشتیم کشته شود . معلم تصمیم گرفت دلیل دیگری بیاورد . دستور داد خری را از روستا آوردند و معلم یک ظرف شراب جلو خر گذاشت ولی خر از خوردن شراب امتناع کرد . معلم از بچه ها پرسید : از این آزمایش چه نتیجه میگریم ؟ بچه ها دسته جمعی جواب دادند : آقا نتیجه می گیریم هر کس شراب نخورد خر است .
مرد جوان غفلتاً مرده بود مردم مشغول خاکسپاری وی بودند از آنجا که مرگ جوان دردی جانسوز است اقوام و فامیل و نزدیکان بر عزیز از دست رفته گریه و زاری می کردند و خاک بر سر می ریختند یه دفعه مرده ی جوان زنده شد و با کفن بلند شد داخل قبر نشست حاضرین که این صحنه را دیدند پا به فرار گذاشتند بجز یک گورکن که بیلی در دست داشت . مردمی که در حال فرار بودند یک دفعه متوجه شدند گور کن از پشت سر آنها فریاد می زنه ترسو ها فرار نکنید با بیل زدم کشتمش برگردید ، برگردید .
روزی از یک پیرزنی پرسیدند : حاجی خانم چگونه می فهمی که داری در کدام فصلی از سال زندگی می کنی ؟ پیرزنه جواب داد : دیگه برایم حواسی نمانده من فصل های سال را نمی شناسم بجز فصل زمستان را . پرسیدند از کجا می فهمی زمستان شده . پیرزن جواب داد : هر وقت شهرداری شروع کرد به جدول کشی ، بتن ریزی و آسفالت کشی خیابان ها می فهمم که زمستان شروع شده