حکایت ها وحکمت ها
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 47839
بازدید دیروز : 70777
بازدید هفته : 127065
بازدید ماه : 180343
بازدید کل : 10572098
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 14 / 9 / 1394

 

 

 

حكايت هر چه صلاح است!

 

سالها بسی دورپادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت:
هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

 

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی را طلب کرد. ام در حین بریدن میوه انگشت خود را برید, وزیر که در آنجا بود گفت:ن
گران نباشید تمام چیز هایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست.

 

پادشاه از این سخن بر آشفت و دستور داد تا او را زندانی کنند.چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگل رفتند و پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد؛ در این میان پادشاه که در پی یافتن راه بازگشت بود که به محل سکونت قبیله ای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،

 

زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور میکردند که وی بهترین قربانی برای تقدیم به خداست.

 

بسویش حمله بردند تا ا را قربانی کنند؛ ناگهان مردی فریادکشید: چگونه می خواهید او را قربانی کنید در حالیکه بدن وی ناقص است و به انگشت وی اشاره کرد!!!

 

به همین دلیل پادشاه را قربانی نکردند و او آزاد شد.

 

پادشاهکه به قصر رسید وزیر را از زندان فراخواند و گفت:

 

اکنون فهمیدم منظور تو از این جمله که گفتی چیست. اما تو چی؟

 

وزیر پاسخ داد : پادشاه عزیز اگر من در زندان نمی افتادم مانند همیشه همه جا شما را همراهی میکردم و وقتی ما به آن قبیله میرسیدیم آنها من را به جای شما قربانی میکردند؛ پس حبس شدن من نیز به مصلحتم بوده
پادشاه بر او آفرين گفت و از آن پس نزد خود عزيزش داشت.

 

دوستان خوبم پس شما نيز ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد به صلاح است...


 

 

 
 
حكايت ماهيگير

 


دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست . 

هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .

ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد : 

- چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟

مرد جواب داد : آخر ظرف من کوچک است و ماهي هاي بزرگ در ان جاي نمي گيرند !


گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است 
.
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک ظرف بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .




 
پيله ابريشم : 

روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . 

شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شدو به نظر رسيدکه خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد. 

آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند وبا برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد.

پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند. آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد .

اوانتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد . 

در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانس تبا بالهايش پرواز کند .

آن شخص مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد . 

گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر ميکرد بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج ميشديم و به اندازه کافي قوي نميشديم و هر گز نميتوانستيم پرواز کنيم
 
 
زنجير عشق 

يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود . 
آن زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفتمن اومدم کمکتون کنم. 

زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد،اين واقعا لطف شماست .

وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست وآماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"

و او به زن چنين گفت: " شماهيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت روبه من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!" 

چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولينتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردارباشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نميدانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. 
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلارشو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي روباقي گذاشته بود. 

وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم دراين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. 

اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار روبکني.

نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!". 

همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکاربه خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز به لطف زنجيز عشق داره درست ميشه . 

هركار نيكي وهرخيرخواهي حلقه ايست كه زنجير عشق و محبت بين انسانها را طولاني مي كند. پس هرگز نگذاريم زنجير عشق به ما ختم شود .
 
 
حيله شيطان

مردي در زمانهاي گذشته زندگي ميكرد، در جستجو بود تا دنيا را از راه حلال به دست آورده ثروتي فراهم نمايد، ولي نتوانست، پس از راه حرام به تكاپور افتاد، تا مال و اموالي كسب كند، از اين راه هم نتوانست.

روزي شيطان ملعون در نظر او مجسم و آشكار شد، به او گفت:
از راه حلال خواستي ثروتي اندوخته كني نشد، از راه حرام خواستي اموالي به دست آوري موفق نشدي ، حال آيا مايل هستي تا تو را به راهي راهنمايي كنم كه مالت را فراوان كرده، دنيايت را رونق بخشيده ياران و پيروانت را زياد نمايد.

گفت:‌آري. مايلم.

شيطان گفت: از خود كيش، آيين و ديني اختراع كرده و مردم را به سوي آن دين دعوت كن.

آن مرد به دستور شيطان رفتار كرد و پس از مدتي مردم پيرامون او جمع شده از ياران و پيروانش شدند، و از اين راه به آنچه كه از ثروت و مال دنيا ميخواست رسيد.

اما پس از مدتي درفكر عاقبت كار خود فرو رفته با خود گفت:
اين چه كار ناشايستي بود كه من كردم، بي جهت براي مقداري مال و ثروت بي ارزش دنيا، مردم را از راه حق گمراه نموده به دنبال خود كشيدم. حال در روز قيامت چه پاسخي خواهم داشت ، لذا بر اثر اين افكار پشيمان،‌نادم و شرمسار شده‌، پيش خود گفت: فكر نميكنم پشيماني و توبه ام پذيرفته شود مگر افرادي را كه به واسطه من گمراه شده اند ، مطلع و آگاه سازم به اين كه آنچه از من شنيده اند، باطل و شيطاني بوده و از خودم ساخته ام. تا آنها را از راه باطل برگردانده و به اين وسيله توبه ام پذيرفته شود.

پس روز ديگر به نزد ياران و پيروان خود آمد و خطاب به آنها گفت:
اي پيروان من، آنچه كه از جانب خود به شما گفتم بدانيد همگي بي اساس و پايه بوده، باطل مي باشد و اين راه و اين آيين، عملي شيطاني بود كه از خود ساختم
با شنيدن اين جملات پيروان او در جوابش گفتند:
تو دروغ ميگويي، گفتار سابق تو حق است، اكنون در تو شك و ترديد پيدا شده و تو خود گمراه شده اي.

به همين علت گفتار او را نپذيرفته بر ظلالت و گمراهي خود باقي ماندند.

آن مرد وقتي ديد كه از گفتار و اعتراضش نتيجه اي حاصل نميشود. غل و زنجيري تهيه كرده، برگردن خود آويخت و گفت:
تا خداوند توبه ام را نپذيرد، اين غل و زنجير را باز نمي كنم.

پس خداوند سبحان به پيامبر آن زمان وحي فرمود كه برو به نزد آن مرد و به او بگو:‌قسم به عزت و جلالم اگر آنقدر مرا بخواني،‌تا رگهاي گردنت پاره شود و ناله كني تا بند،‌بندت از هم جدا گردد، دعايت را مستجاب نميكنم و توبه ات را نمي پذيرم. مگر كساني كه به كيش باطل تو گمراه شده و از دنيا رفته و مرده اند،‌آنها را زنده كني ، و با بيان حقيقت كار ناشايست خود، ايشان را آگاه و مطلع نموده، به اين وسيله آنان از كيش تو به راه حق بازگردند،‌و اين كار هم براي تو محال و غيرممكن است ، اي بدبخت سيه روز.

ثواب الاعمال ، شيخ صدوق،‌ص 585. 


حکایت برصیصای عابد 

ابن عباس می گوید : در میان بنى اسرائیل عابدى بود بنام "برصیصا" كه زمانى طولانى عبادت كرده بود، و به آن حد از مقام قرب رسیده بود كه بیماران روانى را نزد او مى آوردند و با دعاى او سلامت خود را باز مى یافتند.
روزى زن جوانى را که از یک خانواده با شخصیت بود به وسیله برادرانش نزد او آوردند، و بنا شد مدتى بماند تا شفا یابد، شیطان در اینجا به وسوسه گرى مشغول شد، و آنقدر صحنه را در نظر او زینت داد تا آن مرد عابد به او تجاوز كرد! 

چیزى نگذشت كه معلوم شد آن زن باردار شده (و از آنجا كه گناه همیشه سرچشمه گناهان عظیمتر است ) زن را به قتل رسانید، و در گوشه اى از بیابان دفن كرد!

برادرانش از این ماجرا با خبر شدند كه مرد عابد دست به چنین جنایت هولناكى زده ، این خبر در تمام شهر پیچید، و به گوش امیر رسید، او با گروهى از مردم حركت كرد تا از ماجرا با خبر شود، هنگامى كه جنایات عابد، مسلم شد او را از عبادتگاهش فروكشیدند، پس از اقرار به گناه دستور داد او را به دار بیاویزند، هنگامى كه بر بالاى چوبه دار قرار گرفت شیطان در نظرش مجسم شد.

گفت : من بودم كه تو را به این روز افكندم ! و اگر آنچه را مى گویم اطاعت كنى موجبات نجات تو را فراهم خواهم كرد!

عابد گفت چه كنم ؟ گفت : تنها یک سجده براى من كن كافى است ! عابد گفت: در این حالتى كه مى بینى توانائى ندارم شیطان گفت : اشاره اى كفایت مى كند، عابد با گوشه چشم ، یا با دست خود، اشاره اى كرد و سجده به شیطان آورد و در دم جان سپرد و كافر از دنیا رفت !

آرى چنین است سرانجام وسوسه هاى شیاطین، و منافقانى كه در خط آنها هستند.

قرآن در این رابطه میگوید :

«كَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنسَانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِّنكَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ »1 ؛ (این منافقان )
 

در مثل مانند شیطان اند كه به انسان (همان برصیصاى عابد) گفت : به خدا كافر شو. پس از آن كه به دستور آن ملعون كافر شد، به او گفت : من از تو بیزارم . من از عذاب پروردگار عالمیان مى ترسم !

منبع: تفسیر نمونه جلد 23
 
 
 
استیصال شیطان 

روزی شیطان در گوشه مسجد الحرام ایستاده بود. حضرت رسول صلی الله علیه و آله هم سرگرم طواف خانه کعبه بودند. وقتی آن حضرت از طواف فارغ شد، دید ابلیس ضعیف و نزار و رنگ پریده ، کناری ایستاده است ،

فرمود:ای ملعون ! تو را چه می شود که چنین ضعیف و رنجوری ؟! 

گفت : ازدست امت تو به جان آمده وگداخته شدم .

فرمود: مگر امت من با تو چه کرده اند؟ 

گفت : یا رسول الله ! چند خصلت نیکو در ایشان است ، من هر چه تلاش ‍ می کنم این خوی را از ایشان بگریم نمی توانم . 

فرمود: آن خصلت ها که تو را ناراحت کرده کدامند؟ 

گفت : اول این که ، هرگاه به یک دیگر می رسند سلام می کنند، و سلام یکی از نام های خداوند است . پس هر که سلام کند حق تعالی او را از هر بلا و رنجی دور می کند. و هر که جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او می گرداند.
دوم این که ، وقتی با هم ملاقات کنند به هم دست می دهند. و آن را چندان ثواب است که هنوز دست از یک دیگر برنداشته حق تعالی هر دو را رحمت می کند. 

سوم ، وقت غذا خوردن و شروع کارها بسم الله می گویند و مرا از خوردن آن طعام و شرکت در آن دور می کنند. 

چهارم ، هر وقت سخن می گویند: ان شاءالله بر زبان می آورند و به قضای خداوند راضی می شوند و من نمی توانم کار آنها را از هم بپاشم ، آنان رنج و رحمت مرا ضایع می کنند. 

پنجم ، از صبح تا شام تلاش می کنم تا اینان را به معصیت بکشانم . باز چون شام می شود، توبه می کنند و زحمات مرا از بین می برند و خداوند به این وسیله گناهان آنان را می آمرزد. 

ششم ، از همه این ها مهم تر این است که وقتی نام تو را می شنوند با صدای بلند صلوات می فرستند و من چون صواب صلوات را می دانم ، از ناراحتی فرار می کنم ؛ زیرا طاقت دیدن ثواب آن را ندارم . 

هفتم : ایشان وقتی اهل بیت تو را می بینند، به ایشان مهر می ورزند و این بهترین اعمال است . پس حضرت روی به اصحاب کرده و فرمودند: هر کس ‍ یکی از این خصلت ها را داشته باشد از اهل بهشت است.
 

شیطان در کمین گاه/نعمت الله صالحی حاجی آبادی


مريد و مرشد 

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.

آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".


مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.


روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.

صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. 

پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.

ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

نتیجه:
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.






 
 
 
 

 
 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایت ها وحکمت ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی