بخشی از اخلاق ؛ صفات و کرامات موسی ابن جعفر الکاظم علیه السّلام
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12920
بازدید دیروز : 70777
بازدید هفته : 92146
بازدید ماه : 145424
بازدید کل : 10537179
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : سه شنبه 20 / 5 / 1399



و از جمله دعاهاى آن حضرت است :
« عظم الذنب من عبدك ، فليحسن العفو من عندك.»
همواره از ترس خدا مى گريست به حدى كه محاسنش با اشك چشمهاتر مى شد و از همه كس بيشتر، با خانواده و خويشاوندان صله رحم داشت . در شب هنگام از مستمندان مدينه دلجويى مى كرد؛ در زنبيلش پول نقد از درهم و دينار و همچنين آرد و خرما به دوش مى كشيد و به فقرا مى رساند به طورى كه نمى دانستند از كجا مى آيد.(974)
محمّد بن عبيداللّه بكرى مى گويد: به مدينه رفتم ، وامى داشتم كه از بس ‍ طلبكار آن را مطالبه مى كرد، درمانده شده بودم ، با خود گفتم نزد ابوالحسن موسى عليه السلام بروم و درد دل كنم . در مزرعه اى كه داشت خدمت آن حضرت رسيدم ؛ غلامى در حضورش بود، داخل غربال بزرگى قطعات گوشت خشكيده اى بود، من هم با او خوردم ، آنگاه پرسيد چه حاجت دارى ؟ جريان را گفتم ، وارد خانه شد، چندان زمانى نگذشت كه بيرون آمد، به غلامش فرمود: برو! آنگاه دستش را به طرف من دراز كرد، كيسه اى را كه سيصد دينار داشت به من داد سپس از جا بلند شد و رفت . بعد من برخاستم و بر مركبم سوار شدم و مراجعت كردم .(975)




آورده اند كه مردى از اولاد عمر بن خطاب در مدينه بود، همواره موسى بن جعفر عليه السلام را مى آزرد و هر وقت وى را مى ديد دشنامش مى داد و به على عليه السلام ناسزا مى گفت ، اصحاب عرض كردند: به ما اجازه دهيد تا اين فاجر را بكشيم ! امام عليه السلام آنها را نهى كرد و به شدت از اين كار باز داشت .
روزى پرسيد عمرى كجا است ؟ گفتند: به كشتزارش رفته است ، امام عليه السلام از شهر بيرون شد، سوار بر الاغش به مزرعه او رفت ، مرد عمرى فرياد بر آورد، زراعت ما را پا مال نكن امّا ابوالحسن عليه السلام با الاغش ‍ همان طور مى رفت تا به نزد وى رسيد، پياده شد و نشست ، با او خوشرويى كرد وى را خنداند و فرمود: چقدر براى كشتزارت خرج كرده اى ؟ گفت : صد دينار. فرمود: چقدر اميدوارى كه محصول بردارى ؟ عرض كرد: علم غيب ندارم .


فرمود: گفتم چقدر اميدوارى كه عايدت شود؟ گفت : اميد دويست درهم عايدى دارم .

امام عليه السلام كيسه اى را بيرون آورد كه سيصد درهم داشت به او داد و فرمود: اين را بگير، زراعتت هم به حال خودش باقى است و خداوند به قدرى كه انتظار دارى نصيب تو خواهد كرد. مى گويد: آن مرد عمرى از جا برخاست سر حضرت را بوسيد و تقاضا كرد از لغزش او بگذرد.

امام عليه السلام لبخندى به او زد و برگشت و راهى مسجد شد ديد عمرى در مسجد نشسته است . همين كه چشمش به امام افتاد، عرض كرد: خدا مى داند كه رسالتش را در كجا قرار دهد.


راوى مى گويد: اصحاب امام عليه السلام به جانب آن مرد شتافتند و گفتند: جريان تو چيست ، تو كه عقيده ديگرى داشتى ؟ جواب داد: شما هم اكنون شنيديد كه من چه گفتم . و همچنان امام عليه السلام را دعا مى كرد ولى آنها با وى و او با ايشان مخاصمه مى كردند. همين كه امام عليه السلام به منزلش برگشت به اصحابى كه پيشنهاد كشتن عمرى را كرده بودند، فرمود: ديديد چگونه كار او را اصلاح كردم و شرش را كفايت نمودم .(976)



گروهى از دانشمندان نقل كرده اند كه ابوالحسن عليه السلام همواره دويست تا سيصد دينار صله مى داد و كيسه هاى (مرحمتى ) موسى بن جعفر عليه السلام ضرب المثل بود.(977)

على بن عيسى مى گويد: (چنان كه گفتيم : آن حضرت ) فقيه ترين مردم زمان خويش و از همه بيشتر حافظ قرآن بود. قرآن را خوش صداتر از همه تلاوت مى كرد؛ وقتى كه قرآن مى خواند غمگين بود و مى گريست و شنوندگان را نيز مى گريانيد. مردم مدينه او را زينت متهجدان مى ناميدند و به دليل آنكه خشم خود را فرو مى خورد، كاظم نام گرفت . آن حضرت به قدرى در برابر ستمگران بردبارى كرد كه سرانجام در زندان و كنده و زنجير ايشان شهيد شد.(978)




امّا كرامات آن حضرت ، از كتاب ابن طلحه (979) به نقل از حسام بن حاتم اصم آمده است كه وى از ابى حاتم نقل كرده است كه شقيق بلخى به من گفت : در سال 149 ه -. ق . به قصد انجام فريضه حج بيرون شدم و در قادسيه فرود آمدم ، در آن ميان كه من به كثرت مردم ، و زيورهايى كه با خود داشتند، ناگاه چشمم به جوان خوش سيماى گندمگون لاغرى افتاد كه بالاى جامه هايش جامه اى پشمى پوشيده و عبايى به دور خود پيچيده و نعلينى در پا، يكه و تنها نشسته بود. با خود گفتم ، اين جوان از صوفيه است ، مى خواهد در بين راه خود را بر مردم تحميل كند، به خدا سوگند كه هم اكنون نزد او مى روم و او را سرزنش مى كنم . نزديك او رفتم ، چون مرا ديد كه به سمت او مى روم ، فرمود: «اى شقيق از بسيارى گمانها دورى كن كه برخى گمانها گناه است » سپس مرا ترك گفت و به راه خود رفت . با خود گفتم اين كار شگفتى است كه وى آنچه را در باطنم گذشته بود به زبان آورد و نام مرا گفت .

اين كسى جز بنده صالح خدا نبايد باشد، نزد او مى روم و از او درخواست مى كنم تا مرا به خدمتگزارى بپذيرد، با عجله به دنبالش رفتم امّا به وى نرسيدم و از چشمم ناپديد شد. چون در محل واقصه فرود آمديم ، ديدم نماز مى خواند و در حال نماز، بدنش مى لرزد و اشكهايش جارى است . با خود گفتم : اين همان همسفر من است ، نزد او بروم و حليت بطلبم ، صبر كردم تا نشست ، به طرف او رفت همين كه ديد به سمت او مى روم فرمود: ((يا شقيق بخوان : (( و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى )) )) (980) سپس مرا ترك كرد و رفت . با خود گفتم اين جوان از ابدال است ؛ دوبار از دل من خبر داد، همين كه در منزل زباله فرود آمديم ، ديديم آن جوان كنار چاهى ايستاده است ؛ در دستش مشك آب كوچكى است و مى خواهد آب خوردن تهيه كند، مشك از دستش در چاه افتاد و من به او نگاه مى كردم ديدم چشم به آسمان دوخت و شنيدم كه مى گفت :

«انت ربى اذا ظماءت الى الما

وقوتى اذا اردت طعاما»


«خداوندا اى مولاى من ، من چيزى جز آن را ندارم ، نگذار از دستم برود!»

شقيق مى گويد: به خدا سوگند، ديدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز كرد و مشك را گرفت و پر آب كرد، وضو گرفت و چهار ركعت نماز خواند، سپس به دو طرف توده اى از شن رفت ، آنها را با مشت بر مى داشت ، ميان مشك مى ريخت و تكان مى داد و ميل مى كرد. جلو رفتم ، سلام دادم ، جواب سلام مرا داد. عرض كردم : از زيادى نعمتى كه خداوند به شما داده ، به من بخورانيد. فرمود: اى شقيق ! نعمت ظاهرى و باطنى خداوند همواره به ما مى رسد، پس به پروردگارت خوشبين باش . سپس مشك را به من داد مقدارى خوردم ديدم تلخان و شكر است .


 
به خدا سوگند كه هرگز خوشمزه تر و خوشبوتر از آن را نخورده بودم . سير غذا و سير آب شدم چندان كه چند روزى ميل به غذا و آب نداشتم .

بعدها او را نديدم تا وارد مكه شديم ، شبى او را كنار ناودان طلا ديدم ؛ در آن نيمه شب با خشوع و آه و گريه نماز مى خواند، همچنان بود تا شب گذشت و چون فجر طلوع كرد در جاى نمازش نشست و تسبيح مى گفت سپس از جا بلند شد و نماز صبح خواند، هفت شوط طواف كرد و از مسجد بيرون شد. دنبالش رفتم ، ديدم دوستان و غلامانى دارد، برخلاف آنچه بين راه ديده بودم ، مردم اطرافش ‍ مى گردند و به او سلام مى دهند. از كسى كه نزديكش بود، پرسيدم : اين جوان كيست ؟

گفت : اين موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است . با خود گفتم : اگر اين امور شگفت آور جز از چنين آقايى بود، تعجب مى كردم .

از كتاب شيخ مفيد - رحمه اللّه - در باب دلايل و آيات و معجزات و علامات امامت ابوالحسن موسى عليه السلام از هشام بن سالم نقل شده است كه مى گويد: پس از وفات امام صادق عليه السلام من به همراه محمّد بن نعمان ، صاحب طاق در مدينه بوديم و مردم در اطراف عبداللّه بن جعفر به عنوان اين كه پس از پدرش او صاحب امر است ، جمع مى شدند. ما در حالى وارد شديم كه مردم در نزد او بودند، از زكات پرسيديم كه در چه مقدار واجب مى شود؟ گفت : در دويست درهم ، پنج درهم .

گفتيم : در صد درهم چه قدر؟ گفت : دو درهم و نصف ، گفتيم : به خدا سوگند كه مرجثه هم چنين حرفى را نزده اند. گفت : به خدا قسم من نمى دانم كه كجا برويم .

من با ابوجعفر احول در يكى از كوچه هاى مدينه نشسته بوديم و مى گريستيم ، و نمى دانستيم به كجا رو آوريم و نزد چه كسى برويم . به عقيده مرجثه معتقد شويم ، يا به قدريه مراجعه كنيم ، با معتزله هم عقيده شويم يا به زيديه رجوع كنيم ؟ ما همچنان متحير بوديم كه ناگاه پيرمرد ناشناسى آمد و با دستش به من اشاره كرد. ترسيدم كه از جاسوسهاى ابوجعفر منصور باشد؛ چون او در مدينه جاسوسهايى داشت تا ببينند پس از امام صادق عليه السلام مردم به چه كسى مراجعه مى كنند تا او را بگيرند و گردنش را بزنند.

من ترسيدم كه اين مرد، از آنها باشد، به احول گفتم : من بر خود و بر تو بيمناكم ، تو از من فاصله بگير، او تنها هدفش منم نه تو، پس تو از من دور شو تا هلاك نشوى و به نابودى خودت كمك نكنى . مقدار زيادى از من دور شد و من در پى آن پيرمرد رفتم . چون اميدى به خلاصى خود از دست او نداشتم ، همچنان به دنبال او مى رفتم و آماده مرگ بودم تا اين كه مرا به در خانه ابوالحسن موسى عليه السلام رساند، آنگاه مرا به حال خود گذاشت و رفت .



 
ناگاه خدمتگزارى از بيرون منزل ، گفت : وارد شو، خدا تو را بيامرزد! من وارد شدم ، ناگاه ديدم ابوالحسن بن موسى بن جعفر عليه السلام بى مقدمه رو به من كرد و فرمود: به سوى من ! به سوى من ! نه به سمت مرجثه برو، نه به سوى قدريه و نه سوى معتزله و نه به جانب زيديه ! عرض كردم : فدايت شوم ، پدرت از دنيا رفت ؟

فرمود: آرى ، عرض كردم : به اجل خود از دنيا رفت ؟ فرمود: آرى ، عرض كردم : بنابراين بعد از آن حضرت چه كسى امامت و رهبرى ما را عهده دار است ؟

فرمود: اگر خدا بخواهد تو را هدايت كند، هدايت خواهد كرد. عرض كردم : برادرت عبداللّه گمان مى برد كه بعد از پدرش او امام و رهبر مردم است ؟ فرمود: عبداللّه مى خواهد كسى خدا را عبادت نكند.

عرض كردم : به اين ترتيب ، بعد از پدر بزرگوارتان امام كيست ؟ فرمود: اگر بخواهد تو را هدايت كند، هدايت خواهد كرد. عرض ‍ كردم : فدايت شوم ، پس تو امام و رهبر مايى ؟ فرمود: من چنين سخنى نمى گويم . هشام بن سالم مى گويد: با خود گفتم : همانا راه درستى را در مساءله نرفتم . آنگاه عرض كردم : فدايت شوم ، آيا شما خود امامى داريد؟ فرمود: نه . با شنيدن اين پاسخ ، بزرگى و هيبت آن حضرت چنان بر قلب من وارد شد كه جز خدا كسى نمى داند! سپس گفتم : فدايت شوم ، آيا مى توانم چيزى را از شما بپرسم كه از پدرت مى پرسيدم !

فرمود: جهت اطلاع خودت بپرس ولى به ديگران نگو زيرا اگر بين مردم منتشر شود باعث كشتن من شده اى ! مى گويد: پس سؤ الاتى كردم ، ديدم درياى بى پايانى است ، عرض ‍ كردم : فدايت شوم ، شيعيان پدرت سرگردانند، اجازه مى فرماييد اين مطلب را به ايشان بگويم و آنها را به جانب شما بخوانم در حالى كه شما از من خواستيد مطلب را پوشيده نگه دارم ؟

فرمود: كسى را كه اطمينان به هدايتش داشتى بگو ولى از او قول بگير كه مطلب را مخفى بدارد زيرا اگر آن را پخش كند سر مرا بر باد خواهد داد - با دست مبارك اشاره به گلويش كرد - هشام مى گويد: از محضر امام عليه السلام بيرون آمدم ، ابوجعفر احول را ديدم ، پرسيد: از خانه موسى بن جعفر چه خبر؟
گفتم : هدايت . و جريان را نقل كردم ، سپس زراره و ابوبصير را ديديم آنها خدمت امام رفتند و سخن آن حضرت را شنيدند و براى آنها يقين حاصل شد. بعدها مردم را گروه گروه ديديم ، هر كس كه خدمت آن حضرت شرفياب شد (به امامت او) اطمينان يافت و جز گروه عمار ساباطى ، و جز اندكى از مردم كسى به سراغ عبداللّه نرفت .





ناگاه خدمتگزارى از بيرون منزل ، گفت : وارد شو، خدا تو را بيامرزد! من وارد شدم ، ناگاه ديدم ابوالحسن بن موسى بن جعفر عليه السلام بى مقدمه رو به من كرد و فرمود: به سوى من ! به سوى من ! نه به سمت مرجثه برو، نه به سوى قدريه و نه سوى معتزله و نه به جانب زيديه ! عرض كردم : فدايت شوم ، پدرت از دنيا رفت ؟

فرمود: آرى ، عرض كردم : به اجل خود از دنيا رفت ؟ فرمود: آرى ، عرض كردم : بنابراين بعد از آن حضرت چه كسى امامت و رهبرى ما را عهده دار است ؟

فرمود: اگر خدا بخواهد تو را هدايت كند، هدايت خواهد كرد. عرض كردم : برادرت عبداللّه گمان مى برد كه بعد از پدرش او امام و رهبر مردم است ؟ فرمود: عبداللّه مى خواهد كسى خدا را عبادت نكند.

عرض كردم : به اين ترتيب ، بعد از پدر بزرگوارتان امام كيست ؟ فرمود: اگر بخواهد تو را هدايت كند، هدايت خواهد كرد. عرض ‍ كردم : فدايت شوم ، پس تو امام و رهبر مايى ؟ فرمود: من چنين سخنى نمى گويم . هشام بن سالم مى گويد: با خود گفتم : همانا راه درستى را در مساءله نرفتم . آنگاه عرض كردم : فدايت شوم ، آيا شما خود امامى داريد؟ فرمود: نه . با شنيدن اين پاسخ ، بزرگى و هيبت آن حضرت چنان بر قلب من وارد شد كه جز خدا كسى نمى داند! سپس گفتم : فدايت شوم ، آيا مى توانم چيزى را از شما بپرسم كه از پدرت مى پرسيدم !

فرمود: جهت اطلاع خودت بپرس ولى به ديگران نگو زيرا اگر بين مردم منتشر شود باعث كشتن من شده اى ! مى گويد: پس سؤ الاتى كردم ، ديدم درياى بى پايانى است ، عرض ‍ كردم : فدايت شوم ، شيعيان پدرت سرگردانند، اجازه مى فرماييد اين مطلب را به ايشان بگويم و آنها را به جانب شما بخوانم در حالى كه شما از من خواستيد مطلب را پوشيده نگه دارم ؟

فرمود: كسى را كه اطمينان به هدايتش داشتى بگو ولى از او قول بگير كه مطلب را مخفى بدارد زيرا اگر آن را پخش كند سر مرا بر باد خواهد داد - با دست مبارك اشاره به گلويش كرد - هشام مى گويد: از محضر امام عليه السلام بيرون آمدم ، ابوجعفر احول را ديدم ، پرسيد: از خانه موسى بن جعفر چه خبر؟
گفتم : هدايت . و جريان را نقل كردم ، سپس زراره و ابوبصير را ديديم آنها خدمت امام رفتند و سخن آن حضرت را شنيدند و براى آنها يقين حاصل شد. بعدها مردم را گروه گروه ديديم ، هر كس كه خدمت آن حضرت شرفياب شد (به امامت او) اطمينان يافت و جز گروه عمار ساباطى ، و جز اندكى از مردم كسى به سراغ عبداللّه نرفت .





از جمله روايتى است كه عبداللّه بن ادريس از ابن سنان نقل كرده ، مى گويد: روزى هارون الرشيد چند جامه براى على بن يقطين فرستاد و بدان وسيله او را گرامى داشت ، در ميان آنها شنلى از خز سياه بود كه همچون جامه مخصوص پادشاهان ، طلادوزى شده بود! على بن يقطين تمام آن جامه ها را خدمت ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام فرستاد و از آن جمله همان شنل بود و مقدارى مال نيز بر آنها افزود كه طبق معمول از خمس مالش ‍ خدمت امام عليه السلام مى فرستاد.


همين كه اين جامه ها و اموال به دست امام عليه السلام رسيد، آنها را قبول كرد امّا شنل را به وسيله همان قاصد به على بن يقطين بازگرداند و به او نوشت : آن را نگه دار و مبادا از دستت بيرون كنى كه در آينده نزديك ، به آن سخت نيازمند خواهى شد. على بن يقطين از اين كه شنل را به او برگردانده اند، به شك افتاد و علت آن را نفهميد ولى آن را نگهداشت ، مدتى گذشت على بن يقطين نسبت به غلام مخصوصش ‍ غضبناك شد و او را از كار بر كنار ساخت .


غلام علاقه على بن يقطين را به ابوالحسن موسى عليه السلام مى دانست و از فرستادن مال و جامه و هدايا در فرصتهاى مختلف ، براى امام عليه السلام ، اطلاع داشت . از اين رو نزد هارون رفت و بدگويى كرد و گفت : او به امامت موسى بن جعفر قائل است و هر سال خمس مالش را نزد او مى فرستد و در فلان وقت آن شنل مرحمتى اميرالمؤ منين را براى او فرستاده است . هارون برآشفت و بشدت غضبناك شد و گفت : من حقيقت اين مطلب را كشف مى كنم اگر همين طور باشد كه تو مى گويى به زندگى او خاتمه مى دهم . فورى فرستاد و على بن يقطين را احضار كرد. همين كه حاضر شد، گفت : آن شنلى را كه به تو مرحمت كرديم چه كردى ؟


گفت : يا اميرالمؤ منين : آن در نزد من در جامه دانى مهر و موم شده است ، آن را معطر نگه داشته ام و كمتر روزى است كه صبح جامه دان را باز نكنم و از باب تبرّك به آن نگاه نكنم . هر صبح و شب آن را مى بوسم و به جاى اولش بر مى گردانم ، هارون گفت : هم اكنون آن را حاضر كن ! گفت : اطاعت يا اميرالمؤ منين . يكى از خدمتگزارانش را خواست و گفت : برو به فلان حجره خانه من و كليدش را از خدمتگزارم بگير و در حجره را باز كن سپس فلان صندوق را بگشا و آن جامه دانى را كه مهر و موم است بياور. چيزى نگذشت كه غلام رفت و جامه دان را مهر شده آورد و در مقابل هارون نهاد، هارون دستور داد تا مهر آن را شكسته آن را باز كنند.


همين كه باز كردند، شنل تا شده و معطر به حال خود باقى است . خشم هارون فرو نشست ، سپس به على بن يقطين گفت : آن را به جاى خود برگردان و تو نيز سرفراز برگرد، ديگر هرگز سخن هيچ سخن چينى را درباره تو باور نخواهم كرد. آنگاه دستور داد تا جايزه گرانبهايى براى على بن يقطين فرستادند و فرمود، هزار تازيانه به غلام سخن چين بزنند، حدود پانصد تازيانه به او زده بودند كه مرد.(983)




از جمله به نقل از محمّد بن فضل روايت شده كه مى گويد: ميان اصحاب ما درباره مسح پاها به هنگام وضو، روايت مختلف بود كه آيا از انگشتان تا برآمدگى روى پاها مسح بكشند يا از برآمدگيها تا انگشتان . اين بود كه على بن يقطين نامه اى به ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام نوشت : فدايت شوم ، دانشمندان ما در مسح پاها اختلاف دارند اگر صلاح بدانيد به خط خودتان چيزى بنويسيد تا ان شاء اللّه ، مطابق آن علم كنم ، امام عليه السلام در پاسخ نوشت : مورد اختلاف در وضو را كه نوشته بودى فهميدم ولى آنچه را كه در اين باره به تو امر مى كنم آن است كه سه مرتبه مضمضه و سه بار استنشاق كن و لابلاى موهاى ريشت آب را رسوخ ده و سه مرتبه صورتت را بشوى و دستهايت را سه بار تا آرنج شستشو كن و تمام سرت را مسح بكش و به بيرون و به درون گوشهايت دست بكش و سه مرتبه پايت را تا برآمدگى بشوى و بر خلاف اين دستور عمل نكن !

وقتى كه نامه امام به على بن يقطين رسيد از مطالب نامه كه بر خلاف اجماع علماى شيعه بود تعجب كرد، امّا با خود گفت : مولايم به آنچه فرموده داناتر است و من فرمان او را مى برم . بعدها على بن يقطين در وضويش مطابق نامه عمل كرد و براى اجراى دستور امام عليه السلام با نظر تمام علماى شيعه مخالفت مى كرد. تا اين كه نزد هارون از على بن يقطين بدگويى كردند و گفتند: او رافضى و مخالف شماست .
هارون به بعضى از نزديكانش گفت : درباره على بن يقطين و اتهام او به مخالفت با ما و گرايش به رافضيها پيش من زياد سعايت شده است ولى من در خدمتگزارى اش نسبت به خود قصورى نديده ام و بارها او را آزموده ام چيزى از اتهام او بر ما ثابت نشده است و مايلم كه جريان او را به طورى كه خود نداند تا از من بر حذر شود، كشف كنم . گفتند: يا اميرالمؤ منين ! رافضيها در وضو گرفتن با اهل سنت مخالفند و وضو را ساده مى گيرند و پاها را نمى شويند، او را بدون اين كه بفهمد آزمايش كنيد. گفت : بسيار خوب ، با اين عمل حقيقت وضع او روشن مى شود.


سپس ‍ مدتى او را به حال خود گذاشت و به كارى در منزلش مشغول ساخت تا وقت نماز فرا رسيد، على بن يقطين هميشه براى وضو و نمازش اطاق خلوتى داشت همين كه وقت نماز شد، هارون پشت ديوار ايستاد؛ جايى كه وى على بن يقطين را مى ديد ولى او هارون را نمى ديد. پس على بن يقطين آب وضو خواست و مطابق دستور امام عليه السلام وضو گرفت ، در حالى كه هارون با چشم خود مى ديد، وقتى كه جريان را ديد نتوانست خوددارى كند جلو آمد تا جايى كه على بن يقطين او را ديد، صدا زد يا على بن يقطين كسى كه پنداشته است تو رافضى هستى دروغ گفته است .


و از آن به بعد مقام على بن يقطين پيش هارون بالا رفت و نامه امام عليه السلام بدون هيچ مقدمه اى رسيد: اى على بن يقطين از هم اكنون مطابق دستور الهى وضو بگير؛ يك مرتبه صورتت را به قصد وجوب و يك مرتبه به منظور استحباب بشوى و دستهايت را از آرنج نيز همين طور شستشو بده و جلو سر و روى پاهايت را از زيادى رطوبت وضويت مسح كن ، آنچه از آن بر تو بيمناك بوديم بر طرف شد. والسلام .(984)




 
از جمله به نقل از على بن حمزه بطائنى روايت شده كه مى گويد: روزى امام ابوالحسن عليه السلام از مدينه به قصد مزرعه اى كه در خارج شهر داشت بيرون شد در حالى كه من همراهش بودم ؛ او استرى سوار بود و من بر الاغى سوار بودم . مقدارى كه راه رفتيم ، شيرى جلو ما را گرفت ، من از ترس ‍ در جاى خود ايستادم امّا ابوالحسن عليه السلام جلو رفت و اعتنايى نكرد، ديدم شير در برابر او كرنش مى كند، دم مى جنباند و همهمه مى كند.


امام عليه السلام توقف كرد، گويى به همهمه او گوش مى دهد، شير پنجه اش ‍ را روى ران استر امام عليه السلام نهاد. من پيش خود سخت وحشت زده شدم ، آنگاه شير به يك طرف راه حركت كرد و امام عليه السلام رو به سمت قبله برگرداند و شروع به دعا خواندن كرد، لبهايش را به گفتن ذكرى حركت مى داد كه من نمى فهميدم ، سپس با دست به طرف شير اشاره اى كرد كه برو! شير همهمه طولانى كرد و امام عليه السلام مى گفت : آمين ! آمين ! و شير از راهى كه آمده بود، رفت تا ناپديد شد و امام عليه السلام به راه خود ادامه داد، همين كه از آن جا دور شديم ، عرض كردم : فدايت شوم ، جريان اين شير چه بود؟ به خدا سوگند كه من براى شما ترسيدم و حال او را با شما تعجب آور ديدم .


امام ابوالحسن عليه السلام فرمود: آن شير آمده بود از سختى زايمان ماده اش شكايت مى كرد و از من خواست تا از خدا بخواهم كه گرفتارى او را بر طرف كند و من آن كار را كردم ، و به دلم افتاد كه نوزادش ‍ نر خواهد بود، او را مطلع كردم . او در مقابل گفت : برو در امان خدا! خداوند هيچ درنده را بر تو و اولا تو كسى از شيعيانت مسلط نكند و من آمين گفتم .


شيخ مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: در اين باب اخبار فراوانى رسيده است . مقدارى كه ما نقل كرديم ، منظور ما را كفايت مى كند.مى گويم :بعضى از نوشته هاى ايشان و ابن طلحه را نيز به خاطر رعايت اختصار، ما نقل نكرديم .


از جمله مطالى كه حميرى در (( الدلائل )) (985) آورده است ، روايتى است از احمد بن محمّد به نقل از ابوقتاده قمى و او از ابوخالد زيالى كه مى گويد: ابوالحسن موسى عليه السلام - هنگامى كه براى نخستين بار به بغداد منتقل شد - به محل زباله رسيد، در حالى كه جمعى از ماءموران مهدى عباسى همراهى اش مى كردند. مى گويد: مرا ماءمور كرده بود تا لوازمى بخرم ، چون مرا غمگين ديد، فرمود: ابوخالد چه شده است كه تو را افسرده مى بينم ؟ عرض كردم : مى بينم كه شما را نزد اين طاغوت مى برند و شما را در امان نمى دانم .


فرمود: ابوخالد! از طرف او خطرى بر من نيست ، در فلان ماه و فلان روز اول شب منتظر من باش ، اگر خدا بخواهد من نزد تو خواهم آمد. من بيش از هر چيز ماه ها و روزها را مى شمردم تا آن روز فرا رسيد، صبح زود تا اول شب جايى كه وعده داده بود، ايستادم و همچنان انتظار مى كشيدم تا غروب آفتاب نزديك شد. شيطان در دلم وسوسه انداخت ، كسى را نديدم ، بعد ترسيدم كه شك كنم در دلم هراسى افتاد. در آن بين كه من چنين وضعى را داشتم ، ناگاه سياهيى از سمت عراق پيدا شد.

منتظر ماندم ، ديدم ابوالحسن عليه السلام جلو قافله بر استرى سوار است . فرمود: آهاى ابوخالد! عرض كردم : بلى ، يابن رسول اللّه . فرمود: نبايد شك كنى چرا كه شيطان شك و دو دلى تو را دوست مى دارد. عرض كردم : اين طور پيش ‍ آمد. و مى گويد: از آزادى آن حضرت خوشحال شدم و گفتم : خدا را شكر كه شما را از دست آن طاغوت نجات داد. فرمود: ابوخالد! آنها دوباره نزد من بر مى گردند و اين بار ديگر از چنگشان خلاص نخواهم شد.
(986)




از جمله ، به نقل از عيسى مداينى روايت است كه مى گويد: سالى به مكه رفتم و در آنجا ماندم ، سپس با خود گفتم در مدينه هم به قدر مكه مى مانم تا ثواب بيشترى ببرم ! به مدينه رفتم ، سمت مصلى كنار منزل ابوذر - رضى اللّه عنه - فرود آمدم و خدمت مولايم رفت و آمد داشتم . باران سختى در مدينه نازل شد، روزى خدمت ابوالحسن عليه السلام رسيدم ، سلام دادم در حالى كه باران همچنان مى باريد، همين كه وارد شدم ، پيش از هر چيز رو به من كرد و فرمود:


عليك السلام عليه السلام اى عيسى ! برگرد كه خانه ات روى اثاثيه ات خراب شد. برگشتم ، ديدم خانه روى اثاثيه ريخته است . چند نفر را به مزدورى گرفتم تا وسايلم را از زير آوار درآوردند. همه چيز را در آوردند، چيزى از بين نرفت و جز يك سطل چيزى مفقود نشد. فرداى آن روز، شرفياب شدم ، سلام دادم فرمود: آيا چيزى مفقود نشده جز يك سطل كه با آن وضو مى گرفتم .


مدتى سر مباركش را پايين انداخت و قدرى تاءمل كرد، سپس سر بلند كرد و فرمود: من گمان مى كنم كه تو آن را فراموش كرده اى ، از كنيز صاحبخانه بپرس و بگو: تو سطل را برداشته اى آن را برگردان ، او آن را برمى گرداند. همين كه از محضر امام عليه السلام برگشتم ، نزد كنيز صاحبخانه آمدم و به او گفتم من سطل را در محل شست و شو فراموش كردم و تو وارد شدى و آن را برداشتى بنابراين ، آن را برگردان تا من وضو بگيرم . مى گويد: كنيز رفت و سطل را آورد.(987)


از جمله على بن ابى حمزه مى گويد: خدمت ابوالحسن عليه السلام نشسته بودم كه ناگاه مردى به نام جندب وارد شد و به امام عليه السلام سلام داد و نشست و از آن حضرت سؤ الاتى كرد، بعد از طرح سؤ الات بسيار، امام عليه السلام پرسيد: جندب حال برادرت چطور است ؟ عرض كرد: خوب است ، به شما سلام مى رساند. فرمود: خداوند به شما به خاطر (فوت ) برادرت اجر زيادى مرحمت كند! جندب عرض كرد: سيزده روز قبل نامه اى درباره سلامتى وى از كوفه به من رسيد. فرمود: جندب ! به خدا سوگند كه او دو روز پس از وصول نامه اش به شما از دنيا رفت . او مالى را به زنش سپرده و گفته است كه اين مال نزد تو بماند تا وقتى كه برادرم آمد آن را به او بدهى .


آن مال را زير زمين ، در خانه اى كه ساكن بود، مدفون كرده است ، وقتى كه به آن جا رفتى با آن زن مهربانى نما و نسبت به خودت اميدوارش كن ، آن مال را به تو خواهد داد. على بن حمزه مى گويد: جندب مردى خوش صورت بود، بعدها وى را ديدم راجع به آنچه امام عليه السلام گفته بود، پرسيدم . گفت : اى على ! به خدا سوگند كه مولايم بدون كم و زياد درباره نامه و آن مال ، واقعيت را گفت .(988)


 


از جمله اسحاق بن عمار مى گويد: شنيدم كه موسى بن جعفر عليه السلام خبر مرگ وى را به خود او داد. با خود گفتم : مگر آن حضرت مى داند كه هر كدام از شيعيانش كى مى ميرند؟ امام عليه السلام همانند شخصى خشمگين به من نگاه كرد و فرمود: اى اسحاق ! رشيد هجرى با اين كه از مستضعفين بود علم منايا و بلايا را مى دانست ، امام كه سزاوارتر به دانستن آنهاست ، اى اسحاق !


تو هرچه خواستى بكن كه عمر تو گذشته و تا دو سال ديگر مى ميرى چيزى نمى گذرد كه برادران و خاندان تو اختلاف پيدا مى كنند و به يكديگر خيانت مى ورزند و دل دوستان و آشنايان به حال ايشان مى سوزد تا آن جا كه دشمنشان آنها را شماتت مى كند. راوى مى گويد: اسحاق گفت من از آنچه در دلم گذشته است از خداوند طلب آمرزش مى كنم . بيش از دو سال از آن مجلس نگذشته بود كه اسحاق مرد و مدتى از اين جريان نگذشت كه خاندان عمار دست به اموال مردم گشودند و بشدت مفلس ‍ شدند و آنچه امام عليه السلام فرموده بود بدون كم و زياد بر سر آنها آمد.(989)


از جمله ، هشام بن حكم مى گويد: مى خواستم در منى كنيزى خريدارى كنم ؛ خدمت موسى بن جعفر عليه السلام نامه اى نوشتم و با آن حضرت مشورت كردم . آن حضرت جواب نامه مرا نداد چون وقت طواف رسيد، در محل رمى جمرات ، در حالى كه سوار بر الاغى رمى مى كرد، نگاهى به من كرد و نگاهى به آن كنيز كه در بين كنيزان بود، پس از اين ديدار نامه اش به دست من رسيد، نوشته بود كه اگر عمرش كوتاه نبود من اشكالى در خريد او نمى ديدم . با خود گفتم : به خدا قسم كه آن حضرت اين سخن را به من نگفت مگر آن كه چيزى در كار است ، نه به خدا سوگند كه او را نمى خرم . مى گويد: هنوز از مكه بيرون نشده بوديم كه آن كنيز مرد و دفنش ‍ كردند.(990)


از جمله به نقل از زكريا بن آدم آمده است كه مى گويد: از امام رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: پدرم از جمله كسانى بود كه در گهواره سخن مى گفت .(991)

از جمله اصبغ بن موسى مى گويد: مردى از شيعيان صد دينار به وسيله من خدمت ابوابراهيم موسى بن جعفر عليه السلام فرستاد. من جز اين وجه ، از مال شخصى هم مبلغى براى آن حضرت به همراه داشتم . همين كه وارد مدينه شدم ، آب ريختم و نقدينه خود و مال او را شستم و مقدارى عطر بر آنها پاشيدم . آنگاه پولهاى آن مرا را شمردم ديدم نود و نه دينار است ؛ دوباره شمردم ديدم همان قدر است .


يك دينار از پول خودم برداشتم و عطر زدم و ميان كيسه آن مرد نهادم و شبانه خدمت امام رسيدم ؛ عرض كردم : فدايت شوم ، چيزى همراهم آورده ام كه بدان وسيله قصد تقرب به خدا را دارم ، فرمود: بده ، پولهاى خودم را دادم . عرض كردم : فدايت شوم فلان دوستدار شما نيز مبلغى همراه من براى شما فرستاده است . فرمود: بده ، من كيسه را دادم فرمود: بريز! من ريختم ، امام آنها را با دستش پراكند و يك دينار مرا از ميان آنها بيرون آورد و فرمود: آن مرد با وزن اينها را فرستاده است نه به شمار.(992)





از كتاب راوندى (993) در معجزات امام كاظم عليه السلام از امام رضا عليه السلام نقل شده است كه : پدرم موسى بن جعفر بى مقدمه به على بن حمزه فرمود: تو مردى از اهل مغرب را خواهى ديد و او راجع به من از تو مى پرسد، بگو: او همان امامى است كه ابوعبداللّه امام صادق عليه السلام به ما فرمود، و هرگاه راجع به حلال و حرام از تو پرسيد، پاسخ بده . گفت : او چه نشانى دارد؟ فرمود: مردى تنومند و بلند قامت است ، اسمش يعقوب بن يزيد و بزرگ قوم خود است . اگر خواست نزد من بيايد او را با خود بياور. على بن حمزه مى گويد: به خدا سوگند من در طواف بودم كه ناگاه مرد تنومند بلند قامتى به طرف من آمد و گفت : مى خواهم از حال صاحبتان بپرسم .
گفتم : كدام صاحب ؟ گفت : از موسى بن جعفر عليه السلام پرسيدم : اسم تو چيست ؟ گفت : يعقوب بن يزيد. گفتم : اهل كجا هستى ؟ گفت : از مغربم . گفتم : از كجا مرا شناختى ؟ گفت : كسى به خوابم آمد و به من گفت : با على بن حمزه ديدار كن و هر چه نياز دارى از او بپرس و از جاى تو پرسيدم مرا راهنمايى كرد. گفتم : همين جا بنشين تا از طواف فارغ شوم و نزد تو برگردم . طواف كردم و بعد نزد او آمدم . با او صبحت كردم ، ديدم مرد عاقل و زرنگى است ، از من خواست تا او را خدمت موسى بن جعفر عليه السلام ببرم .
او را خدمت امام عليه السلام بردم ، همين كه امام او را ديد فرمود: اى يعقوب بن يزيد، ديروز آمدى ، در حالى كه بين تو و برادرت در فلان جا نزاعى پيش آمد تا آنجا كه به يكديگر دشنام داديد، اين راه و رسم من و پدرانم نيست ، ما به هيچ يك از شيعيانمان اين اجازه را نمى دهيم ، بنابراين از خدا بترس زيرا به همين زودى با مرگ يكى از شما دو برادر، از يكديگر جدا مى شويد. امّا برادرت به همين سفر، پيش از رسيدن به خانواده مى ميرد و تو به خاطر برخوردى كه با او كردى پشيمان مى شوى . چون شما قطع رحم كرديد و رابطه را بريديد، در نتيجه عمرتان كوتاه شد، آن مرد با شنيدن سخنان امام عليه السلام عرض كرد: يابن رسول اللّه ! اجل من در چه وقت مى رسد؟
فرمود: عمر تو هم به آخر رسيده بود امّا در فلان منزل نسبت به عمه ات صله رحم كردى خداوند بيست سال اجلت را به تاءخير انداخت . على بن حمزه مى گويد: سال ديگر آن مرد را در مكه ملاقات كردم . اطلاع داد كه برادرم از دنيا رفت و او را پيش از آن كه به خانواده اش برسد در بين راه دفن كردند.





از جمله مفضل بن عمر مى گويد: وقتى كه امام صادق عليه السلام از دنيا رفت ، موسى كاظم عليه السلام را وصى خود قرار دارد، ولى برادرش عبداللّه كه بزرگترين اولاد امام جعفر صادق عليه السلام در آن زمان بود، ادعاى امامت كرد، اين همان كسى است كه معروف به افطح شد. امام موسى عليه السلام دستور داد هيزم زيادى وسط منزلش گرد آوردند و كسى را دنبال برادر خود، عبداللّه فرستاد و از او خواست تا نزد وى بيايد.

وقتى كه عبداللّه آمد، گروهى از شيعه نزد امام عليه السلام بودند، همين كه عبداللّه نشست امام عليه السلام دستور داد هيزمها را آتش بزنند، آتش برافروخته شد و مردم علت آن را نمى دانستند تا اينكه تمام هيزمها آتش گرفت ، آنگاه موسى بن جعفر عليه السلام از جا برخاست و با جامه وسط آتش نشست و ساعتى با مردم سخن گفت ، سپس برخاست ، جامه هايش را تكان داد و به مجلس ‍ برگشت و به برادرش عبداللّه گفت : اگر مى پندارى كه پس از پدرت ، تو امامى ، برو ميان آتش بنشين . حاضران گفتند: ديديم رنگ عبداللّه تغيير كرد، از جا برخاست ، و از منزل موسى بن جعفر عليه السلام بيرون شد.(994)

از جمله ، على بن حمزه مى گويد: روزى موسى بن جعفر عليه السلام دست مرا گرفت و با يكديگر از مدينه به بيابان رفتيم ؛ در راه ناگهان چشمم به مردى از اهل مغرب افتاد كه الاغ مرده اى در مقابلش افتاده و بار الاغ روى زمين پراكنده شده بود و مرد گريان بود.

موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد: چه شده است ؟ گفت : با رفقايم قصد رفتن حج را داشتم كه الاغم در اين جا مرد، همراهانم رفتند و من سرگردان مانده ام و وسيله اى براى حمل بارم ندارم . امام عليه السلام فرمود: شايد الاغت نمرده است . گفت : عجب دلسوزى كه مرا مسخره مى كند! امام عليه السلام فرمود: نزد من تعويذ خوبى هست . آن مرد گفت : تعويذ شما درد مرا دوا نمى كند، بيش از اين مرا دست ميندازيد، امام عليه السلام به الاغ نزديك شد و دعايى خواند كه من نشنيدم و چوبى را كه بر زمين افتاده بود برداشت و با آن بر پيكر الاغ زد و حيوان را هى كرد.

الاغ از جا جست و صحيح و سالم سر پا ايستاد. امام عليه السلام فرمود: اى مغربى آيا چيزى از تمسخر در اين جا مى بينى ؟ برو به همراهانت برس ! ما رفتيم و او را واگذاشتيم . على بن ابى حمزه مى گويد: روزى كنار زمزم ايستاده بودم ، ناگاه همان مغربى را آن جا ديدم ، وقتى كه چشمش به من افتاد، به سمت من دويد و از خوشحالى مرا بوسيد. گفتم : الاغت در چه حال است ؟ گفت : به خدا سوگند كه صحيح و سالم است نمى دانم كه خداوند از كجا بر من منت گذاشت و الاغم را بعد از مردن دوباره زنده كرد. گفتم : تو به حاجتت رسيدى ، چيزى را كه از حد معرفت تو بيرون است ، نپرس .
(995)




پی نوشت ها:

- (( مطالب السؤ ول ، ص 83.
974- ارشاد، ص 277.
975- همان ماءخذ، همان ص .
976- همان ماءخذ، ص 278.
977- همان ماءخذ، همان ص .
978- (( كشف الغمه ، )) ص 247.
979- (( مطالب السؤ ول ، )) ص 83.
980- طه / 82: من كسانى را كه توبه كنند و ايمان آوردند و عمل صالح انجام دهند و سپس هدايت شوند، مى آمرزم .
981- خداوندا تو پروردگار منى چون تشنه شوم ، آب و چون غذا بخواهم ، طعامم مى دهى .
982- ارشاد مفيد، ص 273.
983- همان ماءخذ، ص 275.
984- همان ماءخذ، همان ص .
985- (( كشف الغمه ، )) ص 250.
986- اين حديث را كلينى در كافى ج 1 / 477 به دو سند: يكى همين سند و يكى ديگر از على بن ابراهيم به نقل از پدرش از قول ابى قتاده نقل كرده است . البته در مواردى عبارت مختلف است . - م .
987- همان ماءخذ، ص 251.
988- همان ماءخذ، همان ص .
989- همان ماءخذ، همان ص .
990- همان ماءخذ، همان ص .
991- همان ماءخذ، همان ص .
992- همان ماءخذ، همان ص .
993- كتاب راوندى ص 200 چاپ ضميمه اربعين علامه مجلسى .
994- (( خرائج )) ص 200 و 201 و (( كشف الغمه )) ص 252 و 253.
995- همان ماءخذ و همان ص .







نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی