ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

حکایت شنیدنی از روضه خوانی مُقبلِ کاشانی

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

حکایت شنیدنی از روضه خوانی مُقبلِ کاشانی

این مطلب تو مقدمۀ دیوانِ مُقبلِ کاشانیِ:

مقبل می گفت من خیلی آرزو داشتم کربلا برم ... همه آرزو داریم کربلا بریم .. امروز بگیم حسین جان اسمِ مارم بنویس .. همۀ ما آرزو داریم ، زن و مرد .. حسین جان ما دوست داریم کربلا بیاییم ..

 

گفت اسمم رو نوشتم یه سال عاشورا کربلا برم ،گفت راه افتادیم اومدیم راهزنا حمله کردن همۀ اموالمُ بردن .. منم دستِ خالی ، پناه آوردم به این شهرِ گلپایگان ، خودمو معرفی کردم گفتم من مُقبِلم ، شاعرِ اهل بیت (ع) گلپایگانی ها هم پذیراییم کردن ، پناهم دادن گفتن نوکرِ امام حسینِ .. نزدیکِ محرمم بود ، گلپایگانی ها گفتن این دیگه قسمتِ ما بوده نزدیکِ محرم تا اینجا هم اومدی دهۀ محرمُ بمون تو حسینیۀ ما بخوان ، ما مداحم نداریم . گفت نه دیگه من الان شرایطم مناسب نیست ، مالمُ بردن ، کربلام نتونستم برم ، میرم کاشان .

 

گفت دیگه به زور نگه م داشتن ، منم دلُ دماغِ خوندنم نداشتمش تا صبح گریه می کردم ، می گفتم اگه من نوکری بودم که امام حسین منو قبولم داشت می طلبید ، همینی که نزاشت من پابوسش برمو حرمشُ ببینم ، معلومه من مردودم .

خیلی حالم خراب بود تو اون دهه ، حالِ خوندنم نداشتم ، شبا یه چند بیتی می خوندم ، شبا اغلب به گریه می گذشت ، تا شبِ عاشورا .. گفت شبِ عاشورا انقد گریه کردم ، خوابم برد ، خواب دیدم کربلا هستم ..

(ان شالله خواب ببینید کربلایید .. خواب ببینی بالاتره ها .. کربلا رو پول میدی میری ، اما خواب بخوای ببینی باید حسین باید بیاد ..)

 

 تا یار کرا خواهد ومیلش به که باشد ...

 

گفت خواب دیدم ، خیلی ذوق کردم اومدم برم تو حرم دیدم یه خادمی اومد ، گفتش مقبل امشب حرم قرق شبِ عاشوراست ، انبیا اومدن ، مادرش اومده ، پیغمبر اکرم اومده اماما اومدن ، حرمو  قرق کردن . گفتم اخه من آرزو داشتم شبِ عاشورا کربلا باشم ، یه جوری باشه من حداقل ضریحُ ببینم، گفت یکی از این کفش دارا دلش سوخت ، گفت بیا رو این صندلی بشین ، گفت منو نشوندند دیدم ضریح پیدا شد ، یه سلام کردم ، دیدم صدرِ مجلس پیغمبراکرم نشسته ، دورشم همۀ اماما نشستن ، انبیا هم روبرویِ حضرت ، حضرتم حالتِ عزا گرفته آستین ها رو بالا زده به هیبتِ عزادارا ، همش هم به این جلویی ها میگه دیدین با حسینِ من چه کردن .. دیدین امتِ من با نوۀ من چه کردن .. اونا هم ضجه میزدن .. میگه بعد پیغمبر فرمودند محتشم کجاست ؟ .. (محتشم هم دورۀ مقبلِِ) مقبل می گفت من اونو ندیده بودم ، یه وقت دیدم یه پیرمرد بلند شد گفت یا رسول الله من اینجام . گفت من اولین بار بود محتشم رو دیدم ، گفت بیا جلو بیا جلو .

گفت وقتی رفت جلو دستُ و پایِ پیغمبرُ بوسید فرمودند برو بالای این منبر یکم روضۀ امام حسین بخوان ، من دلم گرفته دلم می خواد برا حسینم گریه کنم ..

 

گفت من دیدم همۀ انبیا نشستن ،محتشم گفت من همین پلۀ اول بشینم ؛ فرمودند نه برو بالا ، انقد بالا رفت تا رسید پلۀ آخر و بالایِ منبر .. (چه معنا دارد آقا جایی که امیرالمومنین هست ،اماما هستن ، یه روضه خوان اینقد بره بالا بشینه ؟ .. واقعاً عجیبِ آقا ... .)

 

گفت منم ازکفش داری دارم نگاه می کنم ببینم چه جوری ورود می کنه ،از کجا وارد میشه، گفت همینجور که نشسته بودم دیدم اینجور شروع کرد :

 

از آب هم مضایقه کردن کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

 

بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید

خاتم ز قحطِ آب سلیمانِ کربلا

 

گفت وقتی به بیتِ سوم رسید ، دیدم یه خادمی اومد گفت محتشم دیگه ادامه نده .. مادرش از حال رفت ... گفت پیغمبر بلند شد این عباش رو انداخت رو دوشِ محتشم ، صله بهش داد .

گفت کم کم جمعیت متفرق شد ، منم اومدم از کفش داری بیرون ، خیلی دلم شکست که چرا پیغمبر منو صدا نزد ، خوب منم مداحم ، منم شاعرم ، منم یه دو سه بیتی تو این حلسه می خواندم .. پیشِ خودش گفت از همین جا معلومه نوکریِ منو قبول ندارن ولی برا محتشم امضا شده .. گفت داشتم تو حیاط می رفتم یه وقت یه خادمی اومد گفت مقبل ، مادرش میگه تو بیا برا من بخوان ...

 

گفت دیدم یه منبر گذاشتن،جلوش پرده زدن ،گفت من زن ها رو نمی دیدم پشتِ پرده ،رفتم بالا منبر (حالا مقبل می خواد شروع کنه ، ببینیم این می خواد چی کار کنه،اونم اینجور شروع کرد( :

 

بلند مرتبه شاهی ز صدرِ زین افتاد

اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد

 

هوا ز باد مخالف چو قیرگون گردید

عزیز فاطمه از اسب واژه گون گردید

 

نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت

نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت


دانلود روضه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: متن نوحه
برچسب‌ها: حکایت ،مقتل

تاريخ : یک شنبه 17 / 3 / 1399 | 4:0 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.