کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل حکایت موش و قالب پنیر کنایه از فردی است که در داوریها همیشه نفع خودش را در نظر میگیرد.
داستان ضرب المثل:
روزی روزگاری، دو موش زرنگ و بازیگوش با یکدیگر در یک انباری بزرگ زندگی میکردند. آنها هرکدام برای خود در گوشهای از این انبار لانهای ساخته بودند. در این انبار یک گربهی پیر و یک سگ نگهبان هم زندگی میکردند. این دو موش هر روز صبح با هم به دنبال غذا میرفتند و هرکدام برای خود غذایی پیدا میکردند به لانه میآوردند و میخوردند. و در پایان روز با یکدیگر مینشستند و اتفاقاتی را که در آن روز برایشان رخ داده بود تعریف میکردند و میخندیدند.
گربه که خیلی پیر، تنبل، و خواب آلود بود از این همه جنب و جوش و تلاش موشها عصبانی بود و آرزو میکرد که جوان بود و توان داشت تا جستی بزند آنها را بگیرد و بخورد تا هم یک شکم سیر غذا خورده باشد و هم اینکه از صدای بازی و خندهی موشها برای همیشه راحت شود ولی هیچ گاه به آرزوی خود نمیرسید.
یک روز که هر دو موش به دنبال غذا میگشتند، بوی مطبوعی به مشام آنها رسید هر دو موش به طرف بو کشیده شدند، بله بوی پنیر بود هر دو با هم به قالب پنیر رسیدند و خواستند که آن را بردارند. این موش میگفت من زودتر رسیدم این قالب پنیر مال من است. آن یکی موش میگفت من زودتر رسیدم این قالب پنیر مال من است.
کم کم داشت دعوایشان می شد، اما تصمیم گرفتند به جای دعوا کردن مثل دو تا دوست واقعی پنیر را به دو قسمت مساوی تقسیم کنند تا هر دو از پنیر استفاده کنند، موشها برای اینکه اختلافی بینشان پیش نیاید پیش سگ نگهبان انبار رفتند، سگ خواب بود، چون تمام شب را بیدار بود. و از انبار نگهبانی کرده بود، هرچه صدایش کردند جواب نداد. آنها از سگ که ناامید شدند به سراغ گربه رفتند تا مثل یک قاضی عادل و با انصاف قالب پنیر را بین دو موش تقسیم کند تا هیچ گونه اختلاف و مشکلی پیش نیاید.
گربه که در حال چرت زدن بود با دیدن موشها بیدار شد و موشها ماجرا را برای گربه تعریف کردند. گربه که دوست داشت به نحوی خودش صاحب پنیر شود و یک قالب پنیر را بخورد، گفت: باید ترازویی درست کنیم. یک پرتقال بیاورید. موشها یک پرتقال آوردند گربه آن را نصف کرد، داخل آن را خارج کرد و با کمک یک تکه چوب و کمی نخ توانست یک ترازو با دو کفه درست کند. سپس قالب پنیر را به دو قسمت نامساوی تقسیم کرد و در داخل ترازو گذاشت یک کفه سنگینتر از کفهی دیگر بود.
تکهای از کفه سنگینتر برید و خورد تا مساوی شود. این بار کفهی دیگر سنگینتر شد، دوباره تکهای از این کفه کند تا برابر شود ولی باز طرف دیگر سنگینتر شد و دوباره از پنیر کَند و خورد تا جایی که فقط در یکی از کفههای ترازو مقدار کمی پنیر ماند. درنهایت گربه آخرین تکهی پنیر را در دهان خودش گذاشت و گفت: این هم حق الزحمهی من، موشها که در تمام این مدت سکوت کرده و کارهای گربه را نگاه میکردند با عصبانیت یکدیگر را نگاه کردند و فهمیدند که با سادگی خودشان باعث شدند کلاهی بزرگ بر سرشان رود.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نظرات شما عزیزان: