از خدا بترس ای ریش دراز
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10963
بازدید دیروز : 70777
بازدید هفته : 90189
بازدید ماه : 143467
بازدید کل : 10535222
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : شنبه 31 / 5 / 1396

 

روزى مأمون برای تضعیف و بدنام نمودن امام جواد علیه السلام به مأمورین خود دستور داد تا امام علیه السلام را احضار نمایند؛ و از طرفى دیگر نیز دویست كنیز زیبا را دستور داد تا خود را آرایش ‍ كردند و به دست هر یك ظرفى از جواهرات داد، كه هنگام نشستن حضرت جوادالائمّه علیه السلام در جایگاه مخصوص خود، بیایند و حضرت را متوجّه خود سازند. وقتى مجلس مهیّا شد و زن ها با آن شیوه و شكل خاصّ وارد شدند، حضرت كوچك ترین توجّهى به آنها نكرد.

چند روزى بعد از آن ، مأمون شخصى به نام مخارق - كه نوازنده و خواننده و به عبارت دیگر دلقك بود و ریش بسیار بلندى داشت -  را به حضور خود فرا خواند.

هنگامى كه مخارق نزد مأمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : اى خلیفه! هر مشكلى را كه در رابطه با مسائل دنیوى داشته باشى ، حلّ خواهم كرد.

و سپس آمد و در مقابل امام جواد علیه السلام نشست و ناگهان نعره اى كشید، كه تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگى و ساز و آواز شد.

مخارق آب دهانش را فرو داد. رنگ بر چهره نداشت. از به یادآوردن آن لحظه، تمامی وجودش لرزید. با پریشانی گفت: آن هنگام که محمد بن علی به من بانگ زد، از هیبت و شکوهش چنان ترسیدم که دست هایم از حركت باز ایستادند...

آن مجلس ساعتى به همین منوال سپرى گشت و حضرت بدون كمترین توجّهى سر مبارك خویش را پائین انداخته بود و كوچك ترین نگاه و اعتنائى به آن ها نمى كرد.

امام لحظه‌ای سر بلند کرد و نگاه مبارکش را به سوی آن دلقك نوازنده برگرداند و فرمود:« اتّق اللّه یاذالعثنون » از خدا بترس ای ریش دراز .

ناگهان دستان مخارق لرزید و چهره‌اش دگرگون شد. آلت موسیقى از دستش بر زمین افتاد و دستانش از حرکت بازایستاد و نتوانست تکانی به دستانش بدهد.

مخارق به گوشه‌ای افتاده بود و می‌نالید. مأمون از جای برخاست و با قدم‌های لرزان به سمت وی رفت. مخارق هنوز داشت می‌لرزید. مأمون پرسید: بگو ببینم چه اتفاقی افتاد که تو را این چنین دگرگون کرد؟!

مخارق آب دهانش را فرو داد. رنگ بر چهره نداشت. از به یادآوردن آن لحظه، تمامی وجودش لرزید. با پریشانی گفت: آن هنگام که محمد بن علی به من بانگ زد، از هیبت و شکوهش چنان ترسیدم که دست هایم از حركت باز ایستادند و این چنین شدم.

 

 

 

فرآوری: امین

 


 إثبات الهداة، ج 3، ص 332؛ مدینة المعاجز، ج 7، ص 303.

 




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی