ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

درس اول جلسۀ هشتم

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

درس اول جلسۀ هشتم

نه اینکه در مقدمۀ اوّلین کلمه ای که شروع فرمودید اسم شریفِ هو بوده است و در درسِ اوّل اوّلین کلمه ای که شروع می فرمائید وجودست بعد می بینید که وجود و هو هر دو یک حقیقت می شوند، و شما که در حقیقت می فرمائی وجود است که مشهودِ ماست من آنچه را به شهود به چشمِ باطن به ظاهرم به تمامِ وجودم می بینم وجود می بینم یعنی «هو» را میبینم؛ بعد در آن مقدمه هم اوّلین اسمی که شروع فرمودید هو بود، معلومست که هر چه می بینید همان او می بینید؛ وقتیکه می گویید من وجودم (یعنی همان او هستم) و غیر از من همه وجودند (یعنی همه همان او هستند) و من جز وجود را نمی یابم (یعنی فقط او را می یابم) و من جز وجود را نمی بینم (یعنی فقط او را می بینم).
وجود چیست؟ می بینید در نهایت می رسید به اینکه وجود هو است، مثلاً این درخت وجود هست یا نه؟ بله، این آفتاب و زمین و آسمان وجود هستند یا نه؟ همه وجودند ، خوب! همه وجودند؛ یعنی چه؟ یعنی بود هستند، متحققند، یعنی چه که متحققند؟ تحقّق یعنی چه؟ حقیقت یعنی چه؟ همین که الان اسمش را می گذارید هو و در اوّلِ درسِ اوّل شده وجود، بعد می آید در قرآن می شود حق، در درسِ ششم می شود حقیقت و واقعیت، حقیقت و واقعیت چیست؟ وجودست، وجود و حقیقت و واقعیت چی هستند؟ هو هستند ، هو و وجود و حقیقت و واقعیت چی هستند بالاخره؟ جنابِ کمیل از محضرِ امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کرد: آقاجان «مَا الحَقیقَه»؟ حقیقت چیست؟ حضرت فرمود «مالَکَ وَالحَقیقَة»!! تو را با حقیقت چه کار؟ همینی که آقا در درسِ اوّل می فرمایند: وجود است که مشهودِ ماست، ما موجودیم و جز ما همه موجودند، ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمی یابیم و جز وجود را نمی بینیم؛ می بینید که اگر از جنابِ حضرتِ امیر علیه السلام سئوال بفرمائید یا به محضرشان عرض کنید که آقا «مَا الوُجُود» که به یک معنی وجود یعنی حقیقت، حقیقت یعنی واقعیت و وجود مطابقِ حق است که حالا این بحث را بخواهیم تمام و کمال دنبال بفرمائید؛ اینها و دیگر فرمایشاتِ حضرت آقا همه را جمع کردیم در جلدِ اوّل مآثر آثار در آن لطیفۀ توحیدِ صمدیِ قرآنی آوردیم که عنوانِ توحیدِ قرآنی و توحیدِ صمدی «الله صمد» اینطوری آورده شد در آنجا و نگاه بفرمائید.
وجود اصل است و مطابق با حق است، وجود یعنی حق؛ حق یعنی وجود ؛ و وجود یعنی واقعیت ، الان این درخت حق نیست؟ باطلست؟ هیچست؟ اینجا در مقابلِ حق باطلست ، در مقامِ وجود عدمست. این درخت حق نیست؟ آسمان حق نیست؟ زمین حق نیست؟ آب حق نیست؟ اگر بطرفِ آب دست دراز می کنی که بگیری و رفعِ تشنگی کنی آن تشنگیِ تو حق نیست؟ باطل است؟ وقتی تشنگی تو را بطرفِ چشمه و آب می کشاند که دست بسوی آب دراز کنی آن دست دراز کردنت حقست یا باطلست؟ آن آب خواهیِ تو حقست یا باطلست؟ می گوئی گرسنه هستم غذا می خواهم حق است یا باطل است؟ این گرسنگی وجود است یا عدم؟ می فرمائید همه وجود است و حق است و بطرف حق هم دست دراز می کنید و بطرف وجود هم داری می روی؛ می گوئی من خودم وجودم و تمام هم وجودند ، وجود چیست؟ اوست که این و آن را بردار و او را بگذار! الان این دو تا سطر همه چیز را برداشته ، بعد همه چیز را وجود کرده است، برای اینکه می گوئی وجود مشهودِ توست، پس خودت وجودی، مشهودِ تو وجود است، شهودِ تو هم وجود است، بعد می فرمائی که ما وجودیم باز ما را هم به وجود زدی، پس شما هم شدی وجود، جز ما و غیر از ما همه وجودند ، پس همه را برگرداندی به وجود همه شدند وجود. پس تو چه می بینی؟ وجود می بینیم. بیننده کیست؟ وجودست. بدن چیست؟ وجودست ، دیده شده چیست؟ وجودست. او که آن را دارا شده است او چیست؟ همه وجودند. می بینید همه جا را وجود گرفته است ، خودش است. بعد وجود کیست؟ حقیقتست، حقست ، حقیقت و حق کی هستند؟ جنابِ کمیل از حضرت امیر سؤال کرد و آقا فرمودند «ما لَکَ وَالحَقیقِة» تو را با حقیقت چکار؟ یعنی تاب نداری من برایت حقیقت را ، آنچه که هست تبیین کنم ، بعد جنابِ کمیل عرض کرد ، آقاجان شما که شأنتان اجلّ از آن هست که اگر یک ناقابلی به مقدارِ قابلیتِ خودش از شما چیزی را سؤال کرد جواب ندهید ، بعد آقا یک جمله فرمودند ، باز خدمت آقا عرض کرد که «زِدنی بَیانًا» یکمقدار بیشتر بفرمائید ، آقا فرمودند و بعد در آخر فرمودند: ساکت باش ساکت باش که بیش از این نمی شود. که اگر حقیقتی قیام کند و بخواهد همین دو سطرِ اوّل را به من و شما بنمایاند می شود قیامِ قیامتِ انسانی، که همین درسِ اوّل، دو سطرِ اوّل هم اول باشد و هم آخر ، آخر قیامت ، اوّل مبدأ ، معاد و مبدأ دروسِ معرفت نفس هر دو وجود می شود، که اگر وجود به حقیقت برای ما قیام کند ، مبدأ ثیام کرده که این مبدأ همان معادست، که ما جز وجود نیستیم و جز وجود نمی بینیم و جز وجود را نمی یابیم ، که اگر اینها برای انسان تجلّی بکند باید مثل آقا میرزا جواد بشویم که آقا میرزا جواد ملکی تبریزی (ره) (که در همین جلد سوم هزار و یک کلمه «کلمۀ اوّل» زندگینامۀ این بزرگوار که آقا پیشِ شاگرد بزرگوارشان جنابِ میرزا حسین فاطمی قمی مشرّف شدند ، از ایشان سؤال کردند از آقا میرزا جواد برای ما بگو ، گفت چه بگویم؟ فقط همینقدر به شما بگویم شب که می شد آقا میرزا جواد دیوانه وار در حیاطِ منزل از اینطرف به آنطرف قدم می زدند و همین یک بیت شعر را می خواندند:
گر بشکافند سرا پای من          جز تو نیابند در اعضای من
از این امر در قرآن به مقامِ خَلّت تعبیر می فرمایند ، مقامِ خَلّت چیست که حضرت ابراهیم (سلام الله علیه) اسمشان هست خلیل الرحمن؛ خلیل الله ؛ می فرمائی ابراهیمِ خلیل ؛ خلیل کیست؟ آنکه حق ، وجود ، حقیقت ، واقعیت در سراسر وجودش تخلّل پیدا کرده ؛ در متنِ وجودِ او قرار گرفته است. که اگر فرمودند ایراهیم خلیل الله است یعنی یکی از مقاماتِ انسانی که مقامِ خلّت است در ایشان متجلّیست. جنابعالی هم می توانی خلیل الله بشوی، این فرمایشِ آقا میرزا جواد ملکی بیانِ خلیل اللهی جنابِ میرزا جوادست که:
گر بشکافند سراپای من      جز تو نیابند در اعضای من
مثل اینست که الان بدن به غذا بگوید که ای غذا گر بشکافند سرا پای من ، جز تو نیابند در اعضای من. این چشم چیست؟ غیر از این نان و آب است؟ الان این نان و آب آمده در دهان و رفته در شکم آنجا دستگاهِ پخت این را پخته و تبدیل به خون کرده و الان آمده تمامِ اعضا و جوارحِ شما را گرفته که این غذا تخلّل پیدا کرده در ما ، غذا در متنِ مغتذی فرو می رود و اصلاً غذا میشود خودِ مغتذی (غذا گیرنده). که آقا میرزا جواد می گوید: «تو من شوی» و الان شما به غذا بفرمائی که من تو شدم تو من شدی حقست ، «اَنَا اَنتَ ، اَنتَ اَنَا» من تو شدم و تو من شدی حقست ، چون غذا در مغتذی تخلّل می یابد ، متنِ وجودی غذا خورنده می شود غذا. الان غذا خورنده کیست؟ انسان ، انسان کیست؟ فرمود که من وجودم ، غذای او چیست؟ ادراکِ اوست ؛ اینهم چیست؟ وجود ، غذای او چیست؟ باز هم وجود ، مغتذی چیست؟ باز هم وجود ، آنکه ایشان می خورد که بشود بعنوانِ غذای ایشان ، آن چیست؟ آنهم وجود. عالِم وجود ، معلوم وجود ، علم وجود ، همه شدند وجود. پس ایشان خودش چیست؟ پس من و ما چه می شویم ، از من و ما اثری نماند جز همان وجود ، چون ما وجودیم ، غیر از ما همه وجودند ، و ما جز وجود نیستیم و غیر از وجود نیستیم ، و مسئلۀ شریفِ توحیدی که اهل الله قائلند در همین دو سطر پیاده می شود و هر چه جلوتر برویم باز ان شاء الله بر می گردیم راجع به این دو سطر به مراتب باز حرف زده می شود ، این چند سالی که در جلسات ، پای منابر در کلاسها حرف پیش آمد از این دو سطر عرایضی هست که تقدیم داشتیم اگر این به صورت نواری جمع و جور شود در یکجا ، بعد حالا مجموعه اینها سنجیده شود ، بعد از اینها حالا برود در خدمتِ حرفی که آقایان عرفا می فرمایند ، که وحدتِ وجود یعنی چه؟ حرف وحدت وجود یعنی چه ؟ و اصالتِ وجود یعنی چه؟ که وجود اصیل است و الان می بینید اوّلین بار که حرف پیش می آید حرفِ از وجود آمد؛ کیست که وجود را نمی فهمد ، همه می فهمند ، همه در متنِ وجودیم چون با اوئیم و در اوئیم ، و در مسیر او هستیم. «اِنّا لِله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعوُن» لفظ نیست ، دعوی که نداریم ، حالا می خواهی بگوئی الله بفرما ، می خواهی بگوئی وجود بفرما . پس الان بفرمائی هر آنچه مشهود است وجودست ، حقست. هر آنچه مشهود است حقست باز هم حقست ، بفرمائی واقعیت است که مشهود ماست باز هم حقّست ، ما حقیقتیم و غیر از ما همه واقعیتند ، همه حقّند ، جمله درست است. ما جز حق نیستیم جز واقعیت نیستیم جمله درست است و ما جز وجود را حق را واقعیت را نمی یابیم و نمی بینیم باز هم حقست ، حال این کلمات را بردار و اسم شریفِ الله را بگذار ، الله است که مشهودِ ماست ، حقّست. بفرمائی که مظهرِ الله هستیم ، حق گفتی . و ما جز مظهرِ الله نیستیم حق است. منتها باید حرف درست بشود ، همینطور نیاید بگوید من خدا هستم باید حرف درست شود ، و ما جز وجود نیستیم جز حق و حقیقت نیستیم «هُوَ الَّذی خَلَقَ الَّسمواتِ وَالاَرضَ بِالحَق». ان شاء الله درس ششم رسیدیم حرف از حق که میان آمده باید در آنجا عرایضی تقدیم شود ، این بیخود نیست که جنابِ حکیم هیدجی استادِ مرحوم علامه شعرانی (قدس سره) که مرحوم آقا شیخ عزیز الله طبرسی آملی (ره) با مرحوم آیت الله شعرانی (ره) که هر دو بزرگواران استادِ حضرت آقا بودند ، در محضرِ جنابِ حکیم هیدجی شرحِ منظومه می خواندند ، همین آقا شیخ عزیز الله طبرسی که در امامزاده ابراهیم آمل دفنند ، مرحوم آقای غروی ، مرحوم فرسیو ، اینها قبورشان مغتنم هست ، یک موقع می روید آنجا سر بزنید ، اینها جزو اولیاء الله هستند. استادِ بزرگوارِ ایشان مرحوم حکیم هیدجی می فرمایند: «من به هر چه می نگرم روی اوست می بینم» این را حضرتِ امام (ره) در همین حدیثِ اوّلِ اربعین حدیث آورده اند ؛ که معمولاً چهل حدیث بینِ عرفا و بزرگان رسم است ، هر عارفی و بزرگی اربعین احادیث دارد. اربعین شیخ بهائی ( چهل حدیث شیخ بهائی) نیز هست. امام به تأسی از این بزرگان چهل حدیث دارند که اوّلین حدیثشان در مورد مبارزه با نفس است (جهاد اکبر) آنجا این دو بیتی را از حکیم هیدجی آوردند:
من به هر جا می گذرم ذکر دوست می شنوم       من به هر چه می نگرم روی اوست می بینم
نی عجب که اگر گویم او من است و من اویم    وین عجبتر که او اوست و من اینم
حدیث شریف را به شعر در آورده است. جنابِ امام صادق علیه السلام فرمودند: برای ما حالاتی پیش می آید که او ما می شود و ما او می شویم. در عین حال هو هو (او اوست) و نحن نحن(و ما مائیم) اینستکه جناب هیدجی این را به شعر در آورده و شعری است شریف ، باز تعجب از این که او اوست و من منم چرا؟ چون ضعیفم و او قوی است، من ذلیلم او عزیزست ، من حقیرم او بزرگست ، و من کیم که منی نمانده که خودش است. الان فرمودی که وجود است که مشهود ماست ، وجود یعنی آنکه خودش خودش است و غیری هم ندارد ، چون این وجود غیر ندارد و جا برای غیر مثلِ عدم هم نگذاشته ، چون هیچ غیرست ، عدم غیرست ، نیستی غیرست ، وجود جا برای نیستی نمی گذارد ، کشور وجود همه جا را گرفته «هُوَ الَّذی خَلَقَ الَّسمواتِ وَالاَرضَ بِالحَق».
از جنابِ حضرتِ امیر علیه السلام پرسیدند که وجود چیست؟ آقا فرمودند غیر از وجود چیست؟ حالا ببین در آنجا از ایشان پرسید حقیقت چیست؟ آقا فرمودند شما را با حقیقت چکار؟ اینجا فرمودند غیر از وجود چیست؟ (وقتی از ایشان پرسیدند وجود چیست؟).
این همین است که الان عرض کردیم که وجود هم روشنترینِ روشنهاست که اگر کسی سؤال کند وجود چیست جواب اینست که شما بفرمائید غیر از وجود چیست تا من بگویم وجود چیست، چی غیر از وجودست؟ هر چی هست که وجودست ، این که دیگر روشنست. آنجا که سؤال کرد آقا حقیقت چیست؟ آقا فرمود تو را با حقیقت چکار؟ معلومه آنطور که می خواهی وجود را بیابی نمی توانی. و لذا تعبیرِ شریفِ قرآن می شود «هُوَ الاَوَّلُ وَالاخِرُ وَالظّاهِرُ وَالباطِن» که الان این دو سطر بیان همین آیه است. راجع به این دو سطر حرفها داریم ان شاء الله در مسیرِ بحث به آن حرفها می رسیم:
گر بشکافند سرا پای من    جز تو نیابند در اعضای من
با چه کسی دعوی داری؟ با چه کسی نزاع داری؟ اینستکه سوء ظن نسبت به هیچ موجودِ نظامِ هستی نمی شود. اوّلین پلۀ سیرِ انسانی اینستکه عینکِ بدبینی را از چشمش کنار بگذارد.
چون به چشمت داشتی شیشه کبود    زین سبب عالم کبودت می نمود
این عینک را از چشمت کنار بگذار! می بینی که عجب! همه حقست و معنای مرگ یعنی همین، الان حقیقتِ مرگ در این دو سطر برای انسان تجلّی می کند. وجودست وجود ، اینکه می گوید:
به صحرا بنگرم صحرات وینم     به دریا بنگرم دریات وینم
به صحرا بنگرم صحرات وینم (یعنی تو را صحرا می بینم) ، به دریا بنگرم دریات وینم (یعنی تو را در دریا می بینم). نه دریای جدا ، نه عالَمِ جدا ، نه آبِ جدا ، نه انسانِ جدا. جنابِ بابا طاهر لطیف گفته است. او توحید قرآنی دارد.
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت   نشانی از رخِ زیبایت ببینم
خودت هستی و من غیر از تو نمی بینم. از جنابِ بابا افضل کاشی دو بیتی در کتاب شریفِ اتحاد عاقل و معقول داریم ایشان می فرماید: افضل کاشی تا چشم بگشود غیر از تو ندید. و جنابِ ابن عربی هم می فرماید.
حالا ما دیدیم این حرف خیلی بلندست ما این را یک لطیفۀ کتاب مآثر جلد یک کردیم ؛ «اَلعالَمُ غَیبُ لَم یَظهَر» عالَم غیبی است که اصلاً ظهور نکرده، و خداوند ظاهری است که اصلاً باطن نیست.
این است که آقا می فرمایند: وجود است که مشهود است ، ما وجودیم و غیر از ما همه موجودند ما جز وجود نیستیم و جز وجود را نداریم و جز وجود را نمی یابیم و جز وجود را نمی بینیم.
حالا بحث: وجود را در فارسی به هست و هستی تعبیر می کنند. در مقابلِ وجود عدم است که از آن به نیست و نیستی تعبیر می شود چون عدم نیست و نیستی است پس عدم هیچ است و هیچ چیزی نیست که مشهود گردد. الان سک سؤال می ماند ، اگر از عدم هیچ نمی فهمیم پس همین اندازه حرف از عدم چرا می زنیم؟ اینجا فرمایش بلندی دارند که می فرمایند: آنچنان فیضِ وجود گشترده است که این الله این ربّ آنچنان که می گوئیم الرّحمن است و رحمت واسعه دارد که حتی به عدم هم بها داده و عدم را که هیچ است نیز در ذهنِ ما موجود کرده است ، که الان شما در ذهن خود یک معنایی و یک چیزی به نام نیستی را می فهمی. چقدر بزرگوارست که حتی به نقیضِ خود میدان داد که بیاید در کشور وجود پا بگذارد. منتها در متنِ حقیقت عدم قدم نمی گذارد، که یک جایی را پیدا کنی که آنجا هیچ باشد دیگر آنطور اجازه نمی دهد که غیرتش غیر در جهان نمی گذارد (حرف جناب سعدی). اینجا که در کشور وجود ما عدم قدم گذاشت غیر نیست، برای اینکه عدم بی واقعیتی است که «این برکنده شود» و آنکه باقی است «کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ اَصلُها ثابِتٌ وَّ فَرعُها فِی السَّماء تُوتی اُکُلَها کُلِّ حِینٍ بِاِذنِ رَبَّها» که وجود ضیاءِ آثارست ، وجود منشاء آثارست ، هر چه هست از وجودست و همه هم از اوست و دم به دم تجلّی اوست.
جلوه کند نگار من تازه به تازه نو به نو     دل برد از دیار من تازه به تازه نو به نو
اول دلداری می دهد می شود دلدار، بعد کم کم دلبری می کند دل را می برد و می شود دلبر. پس عدم هیچ است و هیچ چیزی نیست تا مشهود گردد هیچوقت انسان شعورش و ادراکش و فهمش به عدم تعلّق نمی گیرد ، حتی عدم در ذهن ما هم مصداق نمی تواند داشته باشد. ما حتی نمی شود در ذهن خود هم چیزی را به نام نیستی تصور کنیم. آنچنان ضعیف شده است که در عدمستان قرار گرفته است که هرگز ذهن نمی تواند آنرا بیابد و لذا دو چیز هست که عقل و ذهن خوب نمی تواند آنرا ادراک کند ، اصلاً به حقیقتش نمی رسد ، یکی عدمست ؛ چرا عقل به آن نمی رسد؟ برای اینکه چیزی ندارد تا به آن برسد ، بله چون هیچ ندارد. و یکی هم جنابِ خودِ وجودست ، خود حقست ، آنهم عقل به کنهش نمی رسد ، برای اینکه از بس شدتِ نوریه دارد ، مثل اینکه الان آفتاب را که چقدر روشن است ؛ می گوئید من الان روشنم فضا روشن است این درختان همه روشنند و ما جز آفتاب نمی بینیم جز نور آفتاب نمی یابیم هر چه می بینیم همه نور است ، اما سر بلند کن به آن نگاه کن ، می بینی اگر سه ثانیه بیشتر به او نگاه کنی چشم از دست می رود و هرگز هم به کُنهِ آن نمی شود رسید. در مقامِ توحیدی هم اینطوری است که :
ما همه شیران همه شیران علم     حمله مان از باد باشد دمبدم
حمله مان از باد و ناپیداست باد    جان فدای آنکه ناپیداست باد
(
بادِ آخری یعنی بود)، آن باد حقیقتی است که همه کثرات را می گرداند ، حالا ادّعا می کنیم می خواهیم منِ خود را بشناسیم و وقتی دنبالش راه افتادیم می بینیم چه غوغاست ، همه را که برداشته ایشان ، چطور ناپیداست باد! هم پیداست هم ناپیداست ، هم ظاهرست هم باطنست. که الان اسمِ شریفِ ظاهرش بر ما تجلّی کرده وجود مشهودِ (محل شهود) نفسِ ناطقۀ انسانیست ، بعد به نفس می فرمائی من می خواهم خدا را بشناسم «من» «می خواهم» ، «خدا را» ، «بشناسم» ، من کیست؟ تو وجود هستی یا نه؟ وجود هستی. گفتی می خواهم، خواستنِ تو وجودست یا هیچست؟ اگر این هم بفرض هیچی باشد ، تو هم هیچی باشی. خدا را ، خدا کیست پس او هم باید وجود باشد که بروی بشناسی او را ، آقای محصل کتاب گرفتی کجا می روی؟ می خواهم بروم هیچی را بشناسم! این که نمی شود.
کودک چرا گریه می کنی؟ می گوید: چون گرسنه ام، این گرسنگیِ تو وجودست یا هیچی؟ در جواب می گوید: آدم که برای هیچی گریه نمی کند و او را نمی خواهد! پس منِ تو وجود است، خواستنِ تو هم وجود است، خدا هم که وجود است، شناختنِ تو هم وجود، پس در حقیقت می گویی من می خواهم خدا را با ادلّه بشناسم ، حالا ادلّه وجود است یا خیر؟ که آنهم وجودست ، در حقیقت می گوئی: وجود وجود وجود وجود. اینستکه آقا می فرمایند: «الهی همه می گویند کو کو حسن می گوید هو هو». دنبالِ کی می گردی؟ اینست که عارف به آقای حکیم می گوید بالا بیا. و لذا در عرفان اصلاً بحثِ اثباتِ وجود خدا ندارد، این مالِ فلسفه است ، و فلسفه بحث از اثباتِ وجودِ خدا می کند. اگر فلسفه طبیعی باشد از راه برهانِ حرکت، از راه برهان نظم، از راه برهانِ تمانع و علت و معلول که حدود ده الی پانزده بحث در فلسفه به انحای گوناگون مطرح است ، خوب بعد وقتی می رسی به عرفان ، عرفان اصلاً بحث از اثباتِ وجودِ خدا ندارد ، چون خودِ اثبات کننده وجود است یا هیچ است؟ که اگر وجود است ، آن اثبات هم وجود است یا هیچست؟ که وجودست ، او که تو می خواهی اثباتش کنی وجودست یا هیچست؟ آنهم وجودست ، یعنی وجود می خواهد وجود را اثبات کند؟ که می گوئی من می خواهم دنبال اثباتِ وجود بروم؟ اینست که عارف می فرماید: اصلاً اثبات راه ندارد! بعد مرحوم علامه طباطبائی می فرماید: اثباتش کنی نفی اش می کنی ، اثباتِ تو نفی هست. چرا؟ برای اینکه تو بخواهی بگوئی من می خواهم خدا را حقیقت را اثبات کنم لازمه اش این است که بگوئی من وجود نیستم در حالیکه اگر من وجودم پس چرا می خواهی وجود را اثبات کنی؟ این که معنی ندارد و استدلال نیز موجود نیست ، وقتی من و استدلال هیچ است او هم که اثبات کردیم هیچست ، پس تو رفتی اثبات بکنی نفیش کردی. اینست که امام باقر علیه السلام می فرماید:«هر چه که در ذهنت می خواهی او را اثباتش کنی، مخلوق توست». آن خدایی که تو اثباتش می کنی بدردِ خودت می خورد و دو وهم و خیال توست این همین خداییست که بیشترِ مردم در فکرش هستند و می روند دنبالِ کتابهایی که در اثباتِ وجودِ خدا نوشته شده و امام باقر می فرماید:«هُوَ مَخلُوقٌ لَکُم». چطور مخلوق توست؟ چرا؟ برای اینکه توِ اثبات کننده وجود هستی پس چی را می خواهی اثبات کنی؟ اثبات ندارد ، اگر می خواهی بگویی من می خواهم خدا را اثبات کنم پس آن منِ تو نباید وجود باشد باید هیچ باشد، اثباتِ تو هم که باید هیچ باشد ، آن خدایی که دو تا هیچ اثباتش کنند قطعاً آن خدا هیچست ، پس «هَوُ مَخلُوقٌ لَّکُم» اینستکه عارف اصلاً حرف از اثباتِ خدا ندارد! و لذا همین اوّل عرفان را از اینجا شروع می کنند که اوصاف این آقا چیست؟ اینست که روایت ببینید که حضرت ابن عربی فرمایش کردند و حضرت آقا در همین هزار و یک کلمه جلد سوّم آوردند (نگاه بفرمائید به کلمه 330 از صفحۀ 190تا 192) .
جنابِ ابن عربی می فرمایند: «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه» کسی که خودش را بشناسد ربّ را می شناسد. «لا ذاتَ الرَّب». اینکه در حدیث می فرمایند: «لا تَفَکَّر فی ذاتَ الله» هرگز در ذات وجود فکر نکنید ، الان  این وجودست یا نه؟ بله. شما وجودید یا نه؟ بله ، این فرش موجودست آن سنگ موجودست ، آن فلز موجود است این آسمان وجودست ، این حیوان وجودست ، همه وجودیم یا نه؟ هیچ هستیم؟ این اندازه قبول داریم که همه وجودیم ، پس اگر اینست بگوئیم ، منهم هیچ و آسمان هیچ و زمین هیچ و همه هیچ و پوچ. که حرف سوفسطی می شود و مربوط به درس سوّم است که می رسیم.
خوب ، اگر همه موجودند ، بعد می خواهی بفرمائی من در حقیقت می خواهم ببینم ذاتِ این وجود چیست؟ اون خودش چیست بالاخره؟ هر چه بروی نمی رسی. و فرمودند که در ذاتِ حق تفکر نفرمائید ، نه اینکه تفکر در ذاتِ حق حرام است ، حرام نیست بلکه از بابِ دلسوزی فرمودند چون من تو را دوست دارم و می دانم که هر چه کنی به سِرّم ، به حقیقتم ، به ذاتم نمی رسی من می دانم تو نمی رسی بتو می گویم خودت را خسته نکن ، شما را بر حذرتان می دارم از اینکه بخواهید به من برسید و یکی از معانیی که برای «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه» فرمودند اگر کسی منِ خودش را خوب بشناسد منِ او را می شناسد ، بعد می گوئی منِ شما و منِ او غیر هم است؟ نه.  بعد منِ او را می توانی بشناسی؟ نه. پس معنای آن اینستکه هر کسی منِ خودش را بشناسد ایشان را هم می شناسد و حال اینکه هیچکس نمی تواند منِ خودش را بشناسد لذا هیچکس نمی تواند ایشان را بشناسد.
و لذا یکی از صد تا معنایی که حضرت آقا فرمودند و در جلد سوّم هزار و یک کلمه رساله ای که در شأنِ معنای «مَن عَرَفَ نَفسَه»192 تا معنی حضرت آقا فرمودند یکی از آن 192 تا معنیِ خودِ همین معناست ، خوب در همین درس گفتیم که می بینیم همه چیز وجودند ما وجودیم و ما جز وجود نیستیم و ما جز وجود را نمی یابیم... تا جایی که می فرمایی: این وجودست که منشأ آثارست ، و این همه هم همان یکی است همان یک وجودست همان خودش است. اینستکه حق با باباطاهر هست که بگوید: به صحرا بنگرم صحرات وینم. بعد حالا با همۀ اینها ، آقا می فرمایند: من بدیهی تر از این درس چیزی نمی دانم حالا آقا اجازه می فرمایی که جمله ای از خودِ جنابعالی به این درس شما اضافه کنیم؟ که بگوئیم من پنهان تر از این درس چیزی نمی بینم؟ حقست. اما فعلاً چون در ابتدای راه هستیم ، دیگر این که روشنست زیرا آیا شما وجود ندارید؟ اینهمه موجودات وجود نیستند؟ پس چرا چشم باز می کنیم می بینیم؟ شما چشم باز می کنی هیچ ببینی؟ گوش ، اجازه بده بشنوم ، چی بشنوی؟ وجود یا عدم؟ وجودست که می خواهی بشنوی ، چی را می خواهی لمس کنی؟ وجود را. لذا می فرماید هر چه که می بینی اوّل اوست بعد غیر. حالا وقتی برمی گردید می فرمایند: جنابِ رسول الله می فرمایند: «بِکَ عَرَّفتُکَ وَ بِکَ عَرَّفتُ الاَشیاء» من با تو ، تو را شناختم و با تو اشیاء را شناختم و لذا آقا همین اولین بار می فرماید: وجودست که مشهودِ ماست یعنی با تو ، تو را شناختم. این یک بحث و با تو اشیاء را شناختم که جملۀ اشیاء خودِ من هستم و من چه هستم؟ ما موجودیم. این ما را به واسطه چه کسی شناختم که موجودیم؟ به واسطۀ آن وجودِ اوّل ، چون در اوّلین بار فرمودید وجود مشهودِ من است ، می بینی وجود مقدم شده است ؛ همۀ عبارتها  را آقا از روی حساب آوردند و لذا می توانستند بگویند «آنچه که مورد شهودِ ماست وجود است» وجود متقدّم بشود ، نه مقدّم باشد بر من و بر تو و بر او ، بلکه وقتی وجود مقدّم شد وجود یعنی او ، وقتی همین اوّلین وهله وجود شد وجود که من به واسطۀ تو ، تو را شناختم این تو هستی که نور زدی مرا روشن کردی، فکر مرا موجود کردی ، فکر مرا گفتی که تو را بشناسم ، پس وجودست که من و شما به خودمان می رسیم ، پس اوّل صحبت از اوست بعد صحبت از ما و من هست ، بعد دوباره ما و من را آقا برداشتند و فرمودند هر چه هست وجودست پس وجودست که منشأ آثارست لذا با تو اشیاء را شناختم. پس هر چه که موجودست از وجودست نه عدم ، چون عدم به طفیل وجودست. عدم هیچ است آنهم در کنفِ وجود یک نحوه عدم را ما تصور می کنیم پس  من بدیهی تر از این درس نمی بینم که «اَلحَمدُ لِلهِ الَّذی دَلَّ عَلی ذاتَ بِذاتِهِ». که جنابِ حضرتِ امیر علیه السلام در اوّلِ دعای شریفِ صباح می فرماید: «حمد می کنم خدایی را که خودش بر خودش دلالت می کند» . جنابِ امام سجاد علیه السلام در اوّلِ دعای مبارکِ ابوحمزه ثمالی می فرماید: «اِلهی بِکَ عَرَّفتُکَ وَ اَنتَ دَلَلتَنی اِلَیک» اوّل با تو تو را شناختم که اوّل تو هستی و بعد از ناحیۀ تو من شد بعد از ناحیۀ من باز تو شد، مبادا کسی بگوید پس چه کسی تو را راهنمایی کرده که خدا را شناختی؟ می گوید همان تو گفتی بیا مرا بشناس ، خودت وجود می دهی خودت دور می کنی خودت نزدیک می کنی خودت را ظاهر می کنی خودت را پنهان می کنی ، خودت را آسمان و زمین می کنی بعد به همه می گوئی مرا بشناس در آخر قیامت را برپا می کنی که «اِذا زُلزِلَتِ الاَرضُ زِلزالَها» و بساط همه را جمع می کنی که بروید دنبالِ کارتان! «لِمَن اَلمُکِ الیُوم» هیچکس نیست جواب بگوید ، خودش جوابِ خودش را می دهد «لِلهِ الواحِدِ القَهّار». اینستکه عرض می کنیم دروس معرفتِ نفس تفسیر انفسی قرآن و روایات است که در حقیقت الان باید گفت داریم تفسیرِ انفسی می خوانیم.
و من بدیهی تر از این درس چیزی نمی دانم و من پنهان تر و مخفی تر از این درس چیزی نمی دانم. این بود سخن ما در این درس. و خلاصه اینکه جز هستی چیزی نیست و همه هستند و هر اثری از هستی است. «قُل هُوَ اللهُ اَحَد اَللهُ الصَّمَد لَم یَلِد وَ لَم یُولَد وَ لَم یَکُن لَّهُ کُفُواً اَحَد» خودش هست و خودش ، نه کسی از او می آید که غیر او باشد ، نه خودش از کسی می آید که غیر او باشد ، «لم یلد و لم یولد» و «الله الصمد» است پس بگوئیم: قل هو الله (وجود) احد (الوجود) صمد است (از وجود) چی بیاید «لم یلد» از عدم بیاید؟ و وجود چه چیز را غیر از خودش می زاید؟ پس: «ولم یولد» ، پس «قل هوالوجود احد الوجود صمد لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد» ، وجود همتا ندارد پس: الله هو الوجود ، الحق هو الوجود. پس من این وسط کی هستم؟ ان شاء الله به آنجا می رسیم ، می خواهیم من کیستم را پیدا کنین.
منبع ، شرح دروس اول جلسۀ هشتم


http://www.meshkatehvelayat.com/images/stories/food/20150102_203730.jpg

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: معرفت شناسی
برچسب‌ها: درس اول جلسۀ هشتم

تاريخ : یک شنبه 5 / 6 / 1395 | 17:18 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.