ندای وحی

قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

لحظه ای تامل

اکبر احمدی
ندای وحی قرآنی ،اعتقادی،مذهبی ، تربیتی

لحظه ای تامل

راه گریزی نیست 



آی آدم ها! مرگی که شما از آن می گریزید، به یقین روزی ملاقاتتان می کند.

به هرجا که بگریزید، هر طریقی که پیش بگیرید، حتی اگر آن را از یاد ببرید،
مرگ اتفاقی است که در لحظه ای که فکرش را نمی کنید، رخ می نماید و بر خط 
ممتد عمر شما نقطه پایان می گذارد.


نه راه گریزی هست و نه راه انکاری.
مرگ درست در لحظه ای که از آن بی خبریم، فرا می رسد؛ 

سر زده و حتمی، و ما به یقین با آن روبه رو خواهیم شد.

زهی سعادت آنان که مهیای رفتنند و میزبانِ همیشه منتظرِ میهمان مرگ، و خوشا
به حال آنها که چنان پاک و آسمانی اند و شیفته عروج به عرش خدا، که مرگ برایشان 
زنگ رهایی از دنیاست.

بانگ رحیل 




راهیان سفر، همه در کاروان سرای دنیا منتظر نشسته اند، تا کی گاه سفرشان فرا
رسد و نوبت به نامشان افتد و راهی سفر آخرت شوند. 

اما کاروان سرا و خواب و غفلت، سفر را از یاد می برد.
مسافران هر یک به کاری مشغولند؛

گروهی به کار تهیه سفر، گروهی در خواب و رؤیا، و گروهی سرگرم
زرق و برق کاروان سرا و تجملات این مسافرخانه دو روزه. 

کاروانی هر صبح راه می افتد و یک یک راهیان سفر به نام خوانده می شوند، 
بی آنکه از پیش بدانند امروز رفتنی اند.
راه گریزی نیست. نامت که خوانده شد، اهل سفری و رفتنی. 


باید رفت ؛
چه بار سفر مهیا کرده باشی، چه در خواب مانده باشی
و چه با کاروان سرای رنگارنگت تازه خو گرفته باشی. 

هر چند آوای کاروان مرگ برای آنان که با کاروان سرا
خو گرفته اند، بانگ تلخ کامی و حسرت و عذاب است؛ 

اما همین آواز، برای آنان که بار سفر بسته اند، 
آهنگ خوش وصال است و آغاز رسیدن ها و داشتن ها.

بنگر که بانگ رحیل با دل تو چه خواهد کرد؟


می گذاریم و می رویم 



می گذاریم و می رویم، می دانیم اما دل می بندیم. 

می گذاریم و می رویم، می دانیم اما روی هم جمع می کنیم. 

می گذاریم و می رویم، می دانیم اما به رفتن نمی اندیشیم. 

ما همه آنچه را اندوخته ایم و همه آنچه را برای
خود جمع کرده ایم، می گذاریم و می رویم.


به روشنی پیداست که باور نکرده ایم. 
باور نکرده ایم؛ مرگ را، رفتن را، سفر از دنیا به آخرت را

ورنه این چنین گرم ساختن خانه دو روزه مان نمی شدیم و این چنین
به رنگارنگی اش نمی اندیشیدیم و این چنین در آبادی اش نمی کوشیدیم و به خاطر
این رنگارنگی، پا بر بایدها نمی گذاشتیم و رفتن را از یاد نمی بردیم. 


کاش برای باور کردن، گهگاهی سری به آنها که گذاشته اند 
و رفته اند، می زدیم!



تا راه چاره باقی است 



آدمی جایزالخطاست؛

اشتباه می کند، به خطا می افتد و این خطا را حتی اگر به عمد باشد،
می شود کتمان کرد، پوشاند، پنهان کرد. 


می شود عذرخواهی کرد. 
می شود راه گریزی جست.
می شود از زیر بارش شانه خالی کرد. 

می شود از نتیجه تلخ اشتباه به کسی پناه برد.
می شود جبرانش کرد.

همه اینها مربوط به زمانی است که تو در دنیا به اشتباهت پی ببری،
اما اگر اشتباه آدمی و خطاکاری اش تا روز حساب در پرونده اش بماند و خود او
به حساب خطا و درست اعمالش نرسد، دیگر راه نجاتی نیست؛ 

چون در روز حساب، نه می شود پنهان کرد، نه می شود عذرخواهی کرد،
نه می شود گریخت، نه می شود خطا را به دوش دیگران انداخت، و نه می شود
به کسی یا کسانی پناه برد. 

پس تا راه چاره باقی است، برای خطاکاری هامان چاره ای بیندیشیم.

بیهوده نیستیم



آیا این همه آمدن، رفتن و آفریدن، این همه تولد، زندگی و مرگ، می تواند
بی هدف باشد؟

می شود همه بی هیچ هدفی متولد شوند، زندگی کنند و بمیرند و تمام؟ 

می شود این عالم با این عظمت و با این نظم شگفت،
بی هیچ هدفی آفریده شده باشد؟

می شود که ما بیهوده خلق شده باشیم و فردا روزی به سوی خدایمان باز نگردیم 
و عملمان حساب رسی نشود. 


می شود که خدای حکیم، کارهای بندگانش را بی هیچ کیفر
و پاداشی رها کند؟ 

می دانیم که چنین نیست؛ 
به یقین می دانیم، اما از یاد می بریم.

چنان آسوده و بی خیال و خواب آلودیم که گویی مرگ که
از در رسد،پایان همه چیز است.

گویی حسابی در راه نیست. 
گویی بیهوده آمده ایم و بیهوده می رویم. 


اما بی شک چنین نیست.
باید باور کرد باید قدری بیشتر اندیشید و باید مهیا شد.



توشه ای برای فردا 



شب می خوابی و صبح آسوده برمی خیزی.

چند قدمی پی کسب و کاری و بعد خورد و خوراک و استراحتی، و بعد باز هم کار
و تلاش برای موازنه دخل و خرج، و شب خسته و خواب آلود باز سر بر بالش می گذاری. 

اما یک لحظه صبر کن. یک لحظه تأمل کن.

سر از این چرخه مدام در حرکت بیرون آر، فردایی هم هست؛ 

فردایی که پای میزان عمل خواهی ایستاد. 
آیا تو در این چرخه مدام هر روزه زندگی ات، به این فردا هم اندیشیده ای؟ 


شده است که کارهایت را به نام خدا و با نیت 
خرسندی او به توشه ای برای فردا بدل کنی؟ 

شده است که لابه لای همه کارهایت، به کوله بار خالی ات هم نگاهی بیندازی
و برایش فکری بکنی، و از هر کاری که می کنی، تنها با نیتی الهی، گوهری سنگین
برای میزان عمل فراهم آوری؟


برای فردایی که روز حسرت است؛ 


عمل نیک و نیت پاک امروز ای کاش گفتن، و روزی که
درآن هیچ چیز جزروزت، تو را نجات نمی دهد.


فردای پرحسرت 




لحظه ها آن قدر تند می گذرند که حسشان نمی کنیم. همه چیز آن قدر یک نواخت، 
روزمره و گاه کسل کننده است که یادمان می رود کجاییم و چه می کنیم. 

خوابمان می گیرد، از یاد می بریم. 
آن وقت حساب لحظه ها، کارها، اندیشه ها و همه چیز از دستمان می رود. 
یادمان می رود که آمده ایم تا برویم.

یادمان می رود که فردایی هست که باید در آن، حساب تک تک این لحظه ها
را و این داشته های امروزمان را برسند و ما پاسخ بگوییم.

چرا آن لحظه ها را هدر دادی؟ با آنچه به تو دادیم چه کردی؟ 
و آن روز، روز حسرت است. 

وقتی پاداش لحظه های خوبی را که به عملی نیک یا به ذکری 
گذرانده ای، ببینی، آه می کشی که چه اندک لحظه هایی را چنین گذرانده ای
و چه بسیار را هدر داده ای.

کاش یک لحظه دیگر، کاش یک کار نیک دیگر، یک ذکر دیگر، کاش...!
بیا راهی پیدا کنیم که فردا کمتر حسرت بخوریم.


گواهان روز حساب 



امروز دست تو کار می کند، پایت گام برمی دارد و زبانت می گوید.

دست کاری می کند که تو بخواهی، پا قدم در جایی می گذارد که تو امر
کنیو زبان چیزی می گوید که تو اراده کنی.


اما فردا در روز سخت حساب، زبان خاموش می ماند و دست می گوید.
پا می گوید و همه اعضا می گویند. 
هر آنچه را خودشان بخواهند. 
از آنچه تو با آنها کرده ای و نه آنچه تو امر کنی و تو بخواهی. 

گویی اینها شاهدانی هستند بر همه لحظه های تو که همراه تواند.
گواهانی برای روز حساب، که روزی بر همه آنچه دیده اند شهادت می دهند.
پس بهوش که این گواهان را از یاد نبری.

با دست هر چه می کنی، با پا به هر جا قدم می گذاری، با چشم هر چه می بینی،
با گوش هر چه می شنوی و همیشه در همه لحظه ها، به یاد داشته باش که اعضاء 
خویشتن را به عمل خوب یا بدت گواه و شاهد گرفته ای.


از معرفت دور مانده ایم.



قضاوت انسان درباره خودش کار سختی نیست. 
هر آدمی خودش را خوب می شناسد. 

هر کس به دور از توجیهات و بهانه ها و اما و اگرهایی که می آورد، 
خوب می داندکه چه کرده و در نامه عملش چه نوشته است. 


بیشترِ ما وقتی به راستی و روشنی به قضاوت بنشینیم، به این نتیجه خواهیم رسید که
نه خودمان را، نه خدایمان را و نه هدفمان را آن گونه که باید و شاید نمی شناسیم و در نمی یابیم.

حیرانیم و درمانده و فرومانده در کار خویش.

به راستی اگر ما خودمان را چنان که هستیم می شناختیم و اگر به خودمان آن گونه که 
باید معرفت داشتیم، باز هم چنین عمل می کردیم که اینک سرگرم آنیم؟ 

و اگر خدایمان را چنان که اوست می شناختیم، باز هم چنین عبادتش 
می کردیمو چنین در غفلت از او بودیم؟


واقعیت آن است که بیشتر ما غافل مانده ایم و دستمان از آسمان معرفت کوتاه است. 

آیا هیچ اندیشیده ایم که وقتی «معرفت»، 
کلید طلایی پیروزی است، چرا ما از آن بی بهره ایم؟


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: لحظه ای تامل
برچسب‌ها: لحظه ای تامل

تاريخ : پنج شنبه 27 / 3 / 1395 | 3:3 | نویسنده : اکبر احمدی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.